داستانی از سپيده كوتي | |
نویسنده : سپيده كوتي تاریخ ارسال : 28 اسفند 92 بخش : |
پردۀ صورتی چرک
سپيده كوتي
همهچیز از جایی شروع شد که تصمیم گرفتم با آدم دیگری در شهر دیگری زندگی کنم. حالا که خاطراتم را مرور میکنم، اتاق آرامآرام پایین میرود، اما هنوز از پنجرة رو به خیابان تابلوی نئون مغازة روبهرو را میبینم.
شاید بالاخره بتوانم اسم روی تابلو را همبخوانم. هر بار که منتظرم کلاغها از جلوی تابلو کنار بروند تا اسم مغازه را بخوانم، کسی که با من زندگی میکند میگوید نوبت اوست که پشت پنجره بنشیند و باید جامان را عوض کنیم.
اینجا همهچیز دلگیر است. وقتی تلفن زنگ میزند، هوا تاریکتر میشود و سایة کسی که با من زندگی میکند در تمام خانه کش میآید و روی پردههای صورتی چرک کشیده میشود و پردهها چرکتر از قبل بهنظر میرسند. او تلفن را برمیدارد و به زبانی محلی، که من بلد نیستم، یکی دو جمله میگوید و گوشی را میگذارد. همیشه همان جملهها را تکرار میکند. جملههایش بهنظرم شبیه کلاغهایی است که از جلوی تابلوی نئون رد میشوند. کند و رخوتآلود. کلاغها قارقار نمیکنند.
تلفن که زنگ میزند هوا تاریکتر میشود و من بلافاصله به پردههای صورتی چرک نگاه میکنم و سایة چند نفر را پشت پرده میبینم که همهمهای گنگ بهپا میکنند. خوب که گوش میکنم میفهمم کلمهها و یا بریدههایی از جملههای او را تکرار میکنند. از پردهها چشم برنمیدارم.
فکر میکنم پردههای صورتی چرک را از جایی که قبلاً زندگی میکردهام آوردهام. یک روز، درست پیش از آنکه هوا تاریک شود، پردهها را کندهام و آمدهام اینجا. این یعنی من از جایی با پردههای صورتی چرک به جای دیگری با همان پردههای صورتی چرک آمدهام.
هر روز خاطراتم را یادداشت میکنم و گاهی که دستم به نوشتنشان نمیرود، آنها را برای او میگویم تا بهخاطر بسپارد و بعدها برایم بازگو کند. او آنچه را که در خاطرش مانده خیلی کند بهیاد میآورد و لابهلای حرفش جملههایی به زبان محلی میگوید.جای این جملهها را با نقطهچین پر میکنم. در حاشیۀ دفترچۀ خاطراتم چیزهایی مینویسم تا بعدها سر فرصت آنها را بهجای نقطهچینها بگذارم.
از او دربارۀاسم روی تابلو میپرسم. آنقدر ادای بالزدن را درمیآورد که خسته میشود و خوابش میبرد.
با تلفن که حرف میزند، به قاب عکس کنار تلفن چشم میدوزد. من، روی صندلی لهستانی رنگورو رفته، و در گوشة کادر سایهای از پردة صورتی چرک. انگار قرار نبوده پرده در عکس باشد، اما پنجره باز بوده و باد وزیده و گوشهای از پرده را داخل کادر کشیده.
لحظهای بهنظرم میرسد که کلاغها درجا میزنند و او هم اسم روی تابلو را ندیده. شاید هم اسم مغازه همین باشد: «کلاغها درجا میزنند»
روی آن جملههایی از حاشیۀ دفترچۀ خاطراتم که بهجای نقطهچینها مینویسم خط میکشم. تعداد جملهها بیشتر از نقطهچینهاست.
شاید روی تابلو چیزی به زبان محلی نوشته شده، شاید اینجا همه محلی حرف میزنند، شاید اینجا هر کس به زبان خودش حرف میزند، شاید درجازدن کلاغها جلوی تابلوی نئون هم گونهای زبان محلی است، شاید زبان او الهامگرفته از درجازدن کلاغهاست، شاید همینکه کلاغها از جلوی تابلو کنار بروند او به تتهپته بیفتد و نتواند حرف بزند، شاید او اصلاً حرف نمیزند، از اول هم حرف نمیزده، شاید بالبالزدن کلاغها در سرم تبدیل به صدای او میشود، شاید کلاغها بالبال نمیزنند و زبان او برایم تداعیکنندۀ بالبالزدن کلاغهاست، شاید کلاغها بالبال میزنند تا جای خالی زبان را پر کنند.
دیگر نه خاطراتم را مینویسم و نه برای او تعریف میکنم. با باقی جملههای اضافهآمده از حاشیة دفترچة خاطراتم خاطره میسازم. جملهها ربط چندانی به هم ندارند.
حالا همیشه اینجا هستند، از پشت پرده بیرون آمدهاند و در تمام خانه وول میخورند و اشیا را جابهجا میکنند و با او و با هم به زبان محلی حرف میزنند. فقط قاب عکس هنوز سر جایش است. هر بار که قاب عکس را جابهجا میکنند، او آن را بهسرعت سر جایش برمیگرداند. او یکی از آنهاست.
حالا همیشه اینجا هستند. آن سوی خیابان، درست زیر نئون و کلاغها ایستادهاند و به من علامت میدهند. یعنی وقتم تمام شده و باید از پشت پنجره کنار بروم، یعنی باید از پشت این پنجره به پشت پنجرة دیگری بروم، یعنی سردرنمیآورند چرا از پشت پنجره جمنمیخورم، یعنی باید مقاومت کنم و از جایم تکان نخورم، یعنی آنها بهزودی بالا خواهند آمد، یعنی آن پایین اتفاقاتی افتاده که من از آن خبر ندارم، یعنی در هر صورت خطری تهدیدم میکند، چه پشت پنجره بمانم و چه کنار بروم، یعنی غریبه هستم.
حالا همیشه اینجا هستند. به خانه رفتوآمد میکنند و زیر گلدانها، پشت ساعت، روی میز آشپزخانه یادداشتهایی میگذارند. او یادداشتها را بهسختی برایم ترجمه میکند. دیگر خاطره نمینویسم، با یادداشتهای آنها خاطره میسازم.
تلفن که زنگ میزند گوشی را برمیدارد و نگاهم از پردههای صورتی چرک به قاب عکس کشیده میشود و روی نقطهای که گوشة پرده و لبة صندلی یکی میشوند خیره میماند و مدام صدای فلاش دوربین و کلاغها از جلوی نئون کوچ میکنند و برنمیگردند و روی تابلوی نئون مطلبی دربارة کلاغها به چند زبان محلی نوشته شده و لابهلای آنها میخوانم:
«گونهای خاص از کلاغها که پاییز هر سال کوچ میکنند و به گروههای کوچک چندتایی تقسیم میشوند و قارقار نمیکنند و بیسروصدا شهر را تسخیر میکنند و جلوی هر نوری، حتی چراغهای راهنما، جمع میشوند و بالبال میزنند تا زمانی که دوباره موعد کوچشان برسد، ما دربارة آنها اطلاعات بیشتری به شما خواهیم داد.»
صدای فلاش دوربین قطع میشود.