داستانی از سارا شفیعی | |
نویسنده : سارا شفیعی تاریخ ارسال : 23 بهمن 99 بخش : |
قصه ی یک پیچ
وقتی بابای فرهاد تمام دل و روده ماشین را ریخته بود بیرون و داشت تعمیرش میکرد یک پیچ اضافه آمد و افتاد کنار جوی آب روبروی در خانه کنار باغچهای کوچک. آنجا که چند شمشاد و یک سرو کوچک و یک زیتون بود. پیچ قلقل خورد و کنار یک سنگ کوچک گیرکرد و ایستاد. اولش که از ماشین جدا شده بود و روی زمین قرار گرفته بود سعی کرد با دقت نگاهی به اطراف بیندازد اما روشنایی چشمش را می زد. چون همیشه وسط موتور ماشین بود یک جای تاریک. او آنجا کار مهمی داشت. برای خودش کسی بود. با دوستانش حرف میزد. کمکم چشمهایش به روشنایی عادت کرد. به بالای سرش نگاه کرد. پیش از این گاهی که بابای فرهاد در کاپوت ماشین را باز میکرد نیم نگاهی به آسمان انداخته بود. وجود وزش باد وگرمای آفتاب و آبی زیبای آسمان را و ابرهای سفید را حس کردهبود و دیدهبود. اما هیچوقت اینطوری زیر سقف آسمان روی زمین جدا نمانده بود. صدای شرشر آب جوی را میشنید و عابران بدون توجه به او از کنارش میگذشتند. پاییز بود و برگهای زرد روی زمین ریختهبودند. پیچ با تعجب به اطرافش نگاه میکرد. او که ترسیده بود از خودش پرسید حالا چکار کنم. نکند بیفتم توی جوی و زنگ بزنم؟ یا اینجا زیر باران زنگ می زنم؟ الان قطعهها توی موتورماشین بدون من چکار میکنند؟ چطور بدون من به راحتی ماشین راه افتاد و آنها دارند کار میکنند. چرا بابای فرهاد یادش رفت مرا ببندد؟ مگر من یک پیچ مهم نیستم؟ یعنی یک پیچ کم شود هیج اتفاقی نمی افتد؟ پس از اولش بیخودی آنجا بودم؟ یک چیز بیاهمیت؟ بودن و نبودنم یکی بود؟ خودم دیدم که ماشین چه راحت بدون من حرکت کرد و رفت. بدون مشکل گازداد و رفت. انگار از اول هم من آنجا نبودم. آیا به راستی من در آن ماشین بودهام؟ مهم نیست که زنگ بزنم و بپوسم. چرا ماشین بابای فرهاد بدون من توانست حرکت کند؟
پیچ همیشه به خودش مغرور بود که من دوقسمت از ماشین را به هم وصل کردهام و محکم نگهشان داشتهام البته در کنار دو پیچ دیگر با کمک هم این کار را میکنیم . اما حالا آن دو پیچ داشتند جور او را هم میکشیدند. از خودش پرسید یعنی من همیشه اضافی بودم و بود و نبودم فرقی نداشت؟ حسابی غصهدار شده بود که صدایی شنید. در نزدیکیش یک دانه گندم افتادهبود.
دانه گندم گفت: انگار خیلی تو فکری. خیلی صدایت کردم. نشنیدی و جواب ندادی. تو چی هستی؟ کی هستی؟ اینجا چه میکنی؟
پیچ گفت: تو خودت چی هستی؟ کی هستی؟ اینجا چه می کنی؟
دانهی گندم گفت: من یک دانهی گندمم. چقدر دلم برای مزرعه گندم تنگ شده. چقدر زیبا بودیم. ما درخوشههای گندم در کنار هم با وزش باد میرقصیدیم. از توی مزرعه ما دانه های گندم را از ساقه و از همدیگر جدا کردند و ریختند توی یک گونی آوردند به این مغازه کناری و یک نفر آمد و یک کیلو از ما را خرید تا ببرد خانهاش میگفت میخواهد آش درستکند . اما وقتی به نزدیک در خانه رسید چند کبوتر اینجا کنار درخت سرو بقبقو میکردند او هم برایشان یک مشت گندم ریخت که من هم توی مشتش بودم. آن دانههای دیگر را کبوترها خوردند اما من قل خوردم و افتادم اینجا پشت این سنگ کنار تو، نکند یک وقت اینجا بپوسم. اگر اینجا نمناک باشد شاید جوانه بزنم. دوست دارم فکرکنم دارم جوانه میزنم. همین جا کنار جوی قد میکشم اگر شانس بیاورم خوشهای خواهم داد. تو چی هستی؟
پیچ گفت: من یک پیچ هستم. در موتور یک ماشین بودم و دو قسمت را به هم متصل کردهبودم. البته با دو تا پیچ دیگر. وقتی بابایفرهاد داشت ماشین را تعمیر میکرد ما را باز کرد و گذاشت روی زمین. ناگهان پایش خورد به من و پرتشدم این گوشه. اما او زیاد دنبال من نگشت. آن دوپیچ دیگر را بست و مرا فراموشکرد و ماشین را روشنکرد و رفت. حالا من کنار جوی آب هستم. من همیشه فکر میکردم توی حرکت آن ماشین نقش خیلی مهمیدارم. اما حالا اون ماشین بدون من به راحتی داره حرکت میکنه و من اینجا زنگ میزنم تنهایتنها دور از همه قطعات ماشین. در حالی که همیشه دوستداشتم کار مهمی انجام بدهم و قطعه تاثیرگذاری باشم.
دانه گندم گفت: من هم دوست داشتم توی مزرعه در کنار دیگر دانهها جوانه بزنم و رشد کنم و دانههای جدیدی به وجود بیاورم خوشه بدهم. اما حالا اینجا دور از مزرعه کنار جوی افتادهام حتی آش هم نشدم.
پیچ خندید و گفت: پس یه جورایی مثل هم هستیم.
درخت زیتون که درست بالای سرآنها بود آهی کشید و گفت: میدانید چقدر در آرزوی این هستم که شاخههایم پر از زیتون شود اما نمیدانم چرا بار نمی دهم.
سرو که در کنار زیتون بود و تا حالا ساکت ماندهبود، حرف زیتون را قطع کرد و گفت: من تا قد کشیدن خیلی فاصله دارم اما ریشههایم محکم است اگر کسی ریشه به تیشهام نزند می توانم خیلی قدبکشم. خیلی بالا بروم. دورتر را ببینم و پرندههای زیادی مهمان شاخههای همیشه سبزم میشوند. تا حالا فکر میکردم خیلی تنها ماندهام دور از جنگل سروها اینجا وسط این شهر شلوغ.
پیچ گفت: شما ریشه در خاک دارید و سر به سوی آسمان کسی شما را دور نینداخته. واسه خودتون کسی هستید. اینجا خانهتان است اما من و این دانهگندم در خانه نیستیم و نه آیندهای نداریم. من اگه زنگ بزنم دانه گندم اگه بپوسه ببینید این اگهها خیلی به ما نزدیکه.
سرو گفت: شاید زنگ نزنی شاید دوباره در کنار چند قطعه به کار گرفته شوی. شاید دانه گندم به جای پوسیدن جوانه بزند و قد بکشد. هنوز این امکان برایتان هست. هنوز هستید. هنوز همه چیز تمام نشده. شما اینجا تازه وارد هستید. درست پایین پای من هر سال گلهایی میکارند به اسم بنفشه که عمرشان خیلی کوتاه است. اما خودشان نمیدانند. حداقل شما میدانید که ممکن است چی پیش بیاید . اما یک گل بنفشه هیچی نمیداند. نمیدونه که چه زود پژمرده میشه چه زود خشک میشه یا شاید می داند و به روی خودش نمیآورد و تا آخرین لحظه زندگی کوتاهش شاد است. شاید فکر می کنه سالها اینجا میمونه.
هنوز حرفهای سرو تمام نشده بود که پرنده کوچکی آمد و کنار پیچ نشست با نوکش ضربهای به پیچ زد و ناگهان دانهگندم را دید و او را برچید و پرید و رفت. اینها لحظهای بیشتر طول نکشید. پیچ آهی کشید و گفت من حتی خوراک پرندهها هم نیستم.
پیچ فرصت نکرد تاسف بخورد که دوست جدیدش رفتهاست. بلکه حیرتزده شدکه انگار هرگز دانهی گندمی اینجا نبوده و حرفینزده و اگر هم بوده چه زود رفته. فرصت نکرده زیاد به خاطر ترس از پوسیدن و جوانه نزدن غصه بخوره رفته به یک دنیای دیگر و برای پیچ معلوم نیست در شکم پرنده چه خبراست و دانهی گندم آنجا چه میکند.
ناگهان پیچ گفت: حالا چه بر سر من میآید؟ لااقل این را میدانم که خوراک خوبی برای پرندگان نیستم.
زیتون پرسید: تو که درون یک ماشین بودی در مورد دنیا چه می دانستی آنجا در آن فضای بسته و تاریک.
پیچ گفت: لاستیکهای ماشین که همیشه مارا همه جا میبرند از همه چیزهای بیرون موتور برای ما تعریف میکنند. نخوردیم نون گندم دیدیم دست مردم. کم و بیش درباره همه چیز این دنیا داستانهایی شنیدهام. و حالا هم دارم میبینم.
در همین وقت دری روبروی باغچه در آن طرف کوچه باز شد و یک زن جوان با لباس سفید و توری از در پا به کوچه گذاشت. صدای لیلی لیلی و خنده و سوت کوچه را پرکرد یک ماشین گل زدهی تمیز و قرمز جلوی در بود و زن جوان را سوارکرد. زیتون گفت: این یک عروس بود، تا حالا عروس دیده بودی؟ پیچ گفت: نه تا حالا ندیده بودم. اما شنیده بودم که عروسها زیبا هستند.
سرو گفت: درختان چطور؟ درختان هم زیبا هستند . از آنها شنیده بودی؟ آنها را دیده بودی؟ به انتهای کوچه نگاه کن. سه درخت زبانگنجشک پیر آنجا است. بلند و تناورند با برگهای زرد. نگاه کن آنها زیر نم باران میدرخشند. من و زیتون همیشه سبزیم اما آنها خزان دارند.
پیچ به درختان بلند زبان گنجشک نگاه کرد.
زیتون گفت: تنهی تیره و مرطوبشان چه محکم است و برسرشان برگهای زرین دارند چه زیبا. چه راست قامت.
سرو گفت: چگونه آدمها میتوانند به خودشان اجازه بدهند چنین درختان کهنسالی را از پا بیندازند؟ نمیدانند چقدر زمان گذشته تا یک درخت به این مرحله برسد؟ آدمها انگار نمیدانند گذشت زمان چه چیزهای گرانبهایی برایشان فراهم میکند و در یک آن چنین چیزهای باارزشی را از دست میدهند. آن را از دست می دهند با دست خودشان آن را نابود میکنند . عجیب است انگار آدمها نمیدانند چیزهایی که از زمین می گیرند چقدر زمان برده تا به دستشان برسد و در یک لحظه آنها را مصرف می کنند، نابود میکنند. یک درخت تا تناور و سایه گستر سالها طول میکشد. سالها وقت لازم است تا یک قطره نفت، یک الماس کوچک، یک جنگل بزرگ ساخته شود. آدمها حواسشان نیست این کوهها که از ته کوچه معلوم هستند در آن دورها چقدر عمر دارند. آدمها ما را درست نگاه نمی کنند. فقط چون خودشان بلند بلند حرف می زنند، صدای خودشان را می شنوند.
ناگهان یک پسر با دوچرخهاش جلوی باغچه ایستاد و خم شد تا بند کفشش را ببندد پیچ را دید، با دوانگشت شصت و نشانهاش آن را برداشت و به دقت نگاهکرد و به دوستش که پشتش روی دوچرخه سوار بود گفت: اگراین پیچ یک کم کوچکتر بود به درد دوچرخهام میخورد و بعد دوباره پیچ را انداخت سر جایش. سوار دوچرخهاش شد و خیلی زود دور شد.
پیچ گفت: کاش کمی کوچکتر بودم و به درد این پسر می خوردم. افسوس.
زیتون میخواست حرفی بزند که دختر نوجوانی با لباسی تیره رنگ که موهای آشفتهاش را زیر شال گرم پشمی و چند رنگ جمع کرده بود و داشت با موبایلش حرف می زد کنار باغچه ایستاد.
سرو گفت: نگاه کنید، او دارد گریه می کند.
دختر به روی زمین نگاه کرد و نگاهش به پیچ افتاد وبا صدای لرزانی با تلفن گفت: الان اینجا زیر پایم یک پیچ افتاده، کاش میتوانستم زندگی تو و بابا را با یک پیچ محکم به هم وصل کنم، آخه مامان چرا شما می خواهید از هم جدا شوید؟
پیچ گفت: کاش میتوانستم این دختر زیبا را خوشحال کنم. اما من نمیتوانم دو زندگی را به هم پیچ کنم.
پیچ داشت با دقت به اطرافش نگاه میکرد که دو کلاغ از راه رسیدند و کنار پیچ بر زمین نشستند و از جوی کمی آب خوردند. کلاغ کوچکتر به کلاغ بزرگتر گفت: نوکم خورد به یک چیز سفت ببینش به دردت نمیخوره؟ یک تکه فلز است. کلاغ بزرگتر گفت: اما درخشان نیست، اگر برق می زد برش میداشتم و در لانهام نگهش میداشتم و هر دو بال زنان دور شدند.
پیچ گفت: کاش درخشان بودم.
ناگهان زن و مردی که گفتگو می کردند از ته کوچه به کنار باغچه رسیدند مرد که نگاهش به جلوی پایش افتاد پیچ را دید و گفت: یک پیچ پیدا کردم بگذار برش دارم تا باهاش بندرخت را محکم کنم یا ببندمش ته چوب پرده تا محکمتر شود.
زن گفت: آخرتو چقدر خسیسی مرد. از یک پیچ کنار جو هم نمیگذری.
مرد گفت: هرچیز که خارآید یک روز به کارآید.
زن گفت: این پیچ در دیوار فرونمی رود مگر میخ است که در دیوار فرو رود تازه لای چوب پرده هم جا نمیشود. از کی تا حالا پیچ ها انعطاف پذیر شدهاند؟ فقط تو یک پیچ مجانی گیر آوردهای می خواهی از زمین برش داری چون مجانی است.
آنها که رفتند، پیچ گفت: کاش انعطافپذیر بودم.
هنوز حرف پیچ تمام نشده بود که یک توپ پلاستیکی از روی دیوار خانهی بابایفرهاد رد شد و پرت شد بیرون، افتاد کنار جوی درست کنار پیچ. خیلی زود درحیاط باز شد و فرهاد و یک پسر بچه دیگر دویدند بیرون. فرهاد آمد توپ را بردارد و ناگهان چشمش افتاد به پیچ. با خوشحالی گفت: یه پیچ پیدا کردم. و با دو انگشت اشاره و شصت پیچ را برداشت و گفت: چه پیچ بزرگی. زنگ هم نزده. به درد می خوره. می توانم بگذارمش کنار آهنربایم.
پسری که همراهش بود گفت: کثیف است باید دستهایت را بشویی.
فرهاد گفت: پیچ را هم می شویم. میدانی اگر زیر یک کاغذ یک آهنربا بگذاری می توانی پیچ را بگذاری روی کاغذ و با حرکت آهنربا حرکتش دهی. اینجوری خواهر کوچکم را سرگرم می کنم. تازه برای سوراخکردن خمیربازی هم خوب است. شاید هم گذاشتمش توی جعبه ابزار بابام. بگذاراز بابام بپرسم این پیچ به دردش میخورد؟
پیچ از توی دست فرهاد باصدای بلند گفت: من رفتم سرو. من رفتم زیتون. سرسبز باشید.