داستانی از حسين خسروي
نویسنده : حسين خسروي
تاریخ ارسال :‌ 29 خرداد 94
بخش :
داستانی از حسين خسروي

وقتی که ماه نیست
حسين خسروي

    اگر که ماه نباشد و مردی در گودال یک گور در کمین کفتار نشسته باشد، دیدن او کار هر چشمی نخواهد بود، اما حیوانی که هر شب می آمد نیز چنان با سیاهی درآمیخته بود که رفتارش را به سختی می شد دید. گرداگرد کیمنگاه بود و نبود؛ اگر که نمی دید، می بویید و اگر که نه، می شنید. باید شکار هر شبش را بیابد. اینقدر کُند پیش می آید که شکارچی را جان‌به‌لب  می کند، اما آن شب در گودی نمور، یک تکه سنگ نشسته بود و صبر می کرد.
     از ابتدای شب موضعش را درست انتخاب کرد. انسان همیشه اشتباه نمی کند. روبه روی باد نشست تا حیوان ردِ بویش را نگیرد. بادِ بویناک، گُرده ی گورستان را می رُفت و چشمان بیننده را به گَرد می انباشت. انسان به سختی پلک می زد. نگاه، سخت و دردناک بود. چند ساعتی می گذشت دیگر. وقتی آمد کمین بگیرد، از رفتن خورشید ناکام زمان زیادی نمی‌‌گذشت.
باد بوته ها را می غلتاند و با نرمه گردی از خاک گورستان در آبادی می برد و در گزمه گردهای پرپیچ و خم یا بن بست های حقیر می انباشت. هیچ کس از خانه در نمی آمد دیگر. انسان از خانه درآمد؛ از بن بست بیرون زد؛ پیچ ها را پیمود و در گودی گور فرو رفت. سیرسیرک ها اگر بخوانند تنها نیست دیگر.
    چند شب پی در پی ردِ حیوان را گرفته بود. نه از این جا، از پشت بام ها. می دانست چگونه می آید. معمولاً پاسی از نیمه شب گذشته پیدایش می شود؛ سایه ای در شب. می آید و می ایستد. بو می کشد و می ماند. قدم برمی دارد و راه می افتد. اگر صدایی نشنید، پوزه اش را روی زمین می گذارد. خاک را بو می کند تا بداند پیش از او کسی آن جا بوده است یا نه؛و هوا را بو می کشد تا بداند پیشِ او کسی هست یا نه. اگر کسی بود، راه می گرداند و می رود و اگر نبود، با چشمانی گشاده و دهانی دریده می آید. گور را می شکافد و مرده ی محبوس را دوباره می کشد؛ می دراند و تمام که شد، سنگین تر بازمی گردد. مرده ها هم آسوده نبودند دیگر. بعد از مرگ همه حق دارند از آرامش فراهم شده بهره مند شوند.
        حیوان کم کم پیدایش می شد. انسان لبه ی کلاهش را پایین کشید و به سیاهی خیره شد. یک تکه از شب حرکت می کرد. می آمد و می ایستاد. پوزه اش را بالا می گرفت و به چپ و راست می نگریست. بعد پوزه اش را پایین می آورد و راه می افتاد.
    انسان نباید حرکت می کرد. در کَفته ای که خیلی هم گود نبود، چوله نشسته بود؛ فشار زودرسِ قبر. پاهایش مورمور می شد. پشتش تیر می کشید. چانه اش می لرزید. گرمای گونه اش به لوله ی تفنگ منتقل می شد. با یک چشم از روی لوله ی تفنگ نگاه می کرد. دیگر از این چشمِ خسته هزاران نفر نگاه می کردند.
      یک تکه سیاهی در کنار قبرستان می جنبید. سالار قبرستان در بالا ایستاده بود و اوضاع را سبک سنگین می کرد. باد همچنان بوته ها را در بین گورها می گرداند. انسان بی مدارا با خود در برابر باد نشسته بود. دوستش را به سینه می فشرد. گونه اش بی حس شده بود. می توانست گوش های سیاهی را ببیند. با هم به جلو خم می شدند و به راست و چپ و پشت سر. پیش تر آمد. آرامش گورستان او را جری تر کرده بود، اما حس حیوانی را وانمی گذاشت. زمین را بویید. هوا را بویید. گوش چرخاند. پوزه کشید و نگاه کرد. حیوان همیشه درست تشخیص نمی دهد. جلوتر آمد و بالای یک گورِ تازه ایستاد. کاملاً در تیر رس.
چند گل و گیاه پژمرده زیر پایش افتاده بود. چند بار پی درپی خاک را بوکرد و هر بار که سرش را بالا می آورد مدتی به اطراف نگاه می کرد. در این حالت سرش درست مقابل لوله ی تفنگ بود. انسان انگشتش را روی قوس ماشه می لغزاند. نگاه فشرده اش از روی لوله ی تفنگ به سیاهی می خورد. چند بار خطی ناپیدا را تا پیشانی حیوان رسم کرد. چشمش را باز و بسته کرد. بازِ باز نگاه داشت. دندان ها را روی هم فشار داد و انگشتانش را روی تفنگ. از نوک لوله پیشانی حیوان را هدف گرفت و نگاه کرد....
     ماشه ای که زودتر چکانده شد، آرامش گورستان را برهم زد. سیاهی ها درهم فرورفتند؛ یکی شدند و در شب گم شدند. سرِ انسان به جلو خم شد و خطی سرخ بر چهره اش افتاد.... ماه همچنان نبود و شب ادامه داشت. کفتار ادامه داشت...   
                                                                                                  
                                                                                      

بازگشت