داستانی از امیرمحمد خلیلی
نویسنده : امیر محمد خلیلی
تاریخ ارسال :‌ 7 مهر 00
بخش :
داستانی از امیرمحمد خلیلی

خانه کم نور

***

" خانه مان غمگین است " خواهرم این جمله را با لحنی آرام می‌گوید و سرش را زیر پتو می‌برد. تقریبا می‌شود گفت حق با اوست؛ دست کم نزدیک به یک سال است که پدر را درست و حسابی ندیده‌ایم و هروز مادر می‌نشیند پای تلفن و به همه تلفن می‌کند. اول دل سیری می‌گرید و بعد که حسابی اشک ریخت و کمی هم بر سرخودش کوبید، آرام تر می‌شود. اگر کسی هنوز پشت خط تلفن مانده و تلفن را قطع نکرده باشد، مادرم با صدای گرفته ای میگوید: « نمیدانم کجاست گور به گور شده.»
به دیوار اتاقم تکیه زدم و به کلمه «گور به گور» شده فکر میکنم. آنقدر مادرم این گور به گور شده را تکرار کرده است که کم کم میترسم بمیرم. آخر گور به گور شدن هم مثل «خانه به خانه» شدن ترسناک و سخت است. توی این یکسال چند خانه عوض کرده ایم. هر بار که به خانه جدیدی میرویم، پس از مدتی صاحب خانه میایید دم در و میگوید سر و صدایتان زیاد است و باز مثل دفعات دیگر باید فکر خانه جدیدتری باشیم. خانه به خانه شدن که حسابی سخت است دیگر چه برسد گور به گور شدن.

 اما بالاخره فعلا در این خانه‌ ایم و من در اتاقی که نوری ندارد نشسته‌ام و فکر میکنم. هر شبی که از راه میرسد با خودم میگویم خانه مان کم نور است و دلم میخواهد تمام چراغ های خانه را روشن کنم ولی مدتی است که بیشتر چراغ های این خانه روشن نشده اند و مثل مرده ها از سقف آویزانند؛ یک بار از مادرم پرسیدم که:

« چرا چراغ ها را روشن نمیکنیم؟» مادر با عصبانیت گفت: «پدر بی وجدانت پول برق را حساب میکند؟» در این خانه تنها اتاق مادر است که شب ها بگی نگی روشن میشود. اتاق چراغی کم نور دارد که گاهی آزارش میگیرد و شروع به چشمک زدن میکند؛ خیال میکنم کله ام مثل یک لامپ نیمه سوخته است و برمیگردم و به اتاق روبرو نگاه میکنم. درِ اتاق باز است و سایه ای لاغر و کشیده روی زمین افتاده. دستان سایه رو به آسمان است و با بغض خدا را صدا میکند؛ بعد دست ها در هوای میچرخند و آرام آرام تمام بدن سایه شروع به لرزیدن میکند. با تعجب حرکات سایه را نگاه میکنم و سکوت خانه تاریکمان با گریه مادرم میشکند. اگر من هم مثل مادرم سایه ای داشتم میزدم زیر گریه اما همین که اسمم را می‌شنوم به سرعت از جایم میپرم و جلوی در اتاق مادرم می ایستم. داخل اتاق نمیروم. دلش را ندارم مادرم را ببینم. میگویم بله. مادرم می‌گوید: « پول را از داخل شیشه ی مربایی بردار و پنج تا نان بگیر » فورا پول را از شیشه مربایی بیرون میکشم و سریع به سمت در خانه میروم. بیرون بیشتر از خانه خوش میگذرد.

***

تا دلت بخواهد توی کوچه مان چراغ است؛ خیابان هم همینطور و خیلی از خانه مان روشن تر است. دلم میخواهد ساعتها زیر تیر چراغ برق بنشینم یا در خیابان شلوغ و پرنور پرسه بزنم. وقتی مادرم مرا میفرستد تا نان بگیرم، همیشه ول میچرخم وعوض اینکه مستقیم بروم تا نانوایی، می روم سمت خیابان اصلی و سه کوچه و یک خیابان دیگر را دور میزنم تا برسم به همین نانوایی نزدیک خانه مان. سر دل خودم در کوچه قدم میزنم و همینطور که به خیابان نزدیک میشوم احساس میکنم یک جفت چشم بزرگ نگاهم میکند. یکهو کسی در تاریکی صدایم میزند. اولش خیلی ترسیدم، فکر کردم شاید جنی یا چیز دیگری باشد که پشت درخت قایم شده.

صدایم از شدت هیجان میلرزید، گفتم:« بخدا که ترسیدم.»

جن نبود، پریا بود که دلم را لرزاند.

پریا گفت: «حالا چرا قسم میخوری؟»

 

گفتم: «خب مگر دیوانه... بعد حرفم را سریع عوض کردم و گفتم: یعنی اینکه مگه خوشت میاد بترسونیم؟»

پریا چیزی نگفت و نگاهش را از من گرفت.

گفتم:《بخدا ببخشید. فکر کردم علی اونجاست یا اصلا فکر کردم عبدو قایم شده.》

پریا گفت: 《به من چه.》

دیدم اوضاع دارد میرسد به قهر کردن، سریع گفتم: 《بخدا ببخشید، اصلا... من میخوام برم ساندویچی کل حسین بیا بریم دعوت من.》

اخم های پریا از هم باز شد. همین را گفتم و نان یادم رفت.

داشتیم به سمت ساندویچی کل حسین میرفتیم و پریا توضیح میداد که پدر و مادرش رفته اند پیاده روی؛ حوصله اش سر رفته بود و آمده بیرون تا بازی بچه ها را در کوچه ببیند. باد هم که می دانست باید چکار کند و بالاخره من میایم و پریا را نجات میدهم، درِ حیاط خانه را بسته بود. سعی میکردم با دقت به حرف های پریا گوش کنم اما در عالمی دیگر پرواز میکردم. دلم میخواست دست های پریا را بگیرم. دلم میخواست تا خود فردا نگاهم به نگاهش گره بخورد و چشم های درشتش را ببینم که به من خیره است. چشم هایش به دلم چنگ میزد.

خیلی زود رسیدیم به ساندویچی و داخل شدیم. تا رسیدیم پریا رفته بود و دستانش را شسته بود و خشکشان کرد بود و بدون اینکه به چیزی دست بزند، نشسته بود پشت میز. مثل یک خانم متشخص. نمیدانم چند دقیقه گذشت اما پریا متوجه نشده بود که با دقت نگاهش میکردم و من هم نفهمیدم کی ساندویچ آماده شده؛ کل حسین دستی زد و حواسم را سر جایش آورد. گفت:« ساندویچت بردار.» سینی ساندویچ را برداشتم و همراه سس گذاشتم روی میز. پریا به آرامی پلاستیک ساندویچ را باز کرد و مشغول خوردن شد.

همینطور که دهان پریا پر بود گفت:« مگه خودت نمیخوری ؟ »

دستی کشیدم روی جیب خالی شلوارم و گفتم:« نه من سیرم.»

پریا داشت به آرامی ساندویچ میخورد و من که همه چیز را فراموش کرده بودم، داشتم تماشایش میکردم. همه چیزش برایم رویایی بود، مو های صاف و مشکی اش، گونه های قرمزش، دستان سفیدش که ناخون های کوتاه شده مرتبی داشت... محو تمام زیبایی هایی شده بودم که تا آن زمان مثالش را ندیده بودم. آرام آرام داشتم در ابری از رویا هایم غرق میشدم. (.چندین سال آینده است. منم و پریا. رفته بودیم دشت و به منظره‌ای زیبا نگاه میکردیم. همه چیز مثل بادی که آرام و مهربان میوزید - خوش بود. هیچ چیز نگرانم نمیکرد. توی خانه پور نورمان هم نان به اندازه کافی داشتیم و مادرم در اتاقش خوشحال نشسته.) روی ابر خیالاتم سوار بودم که یکی بلند گفت: « واخ اوخ ». ابر رویا هایم پودر شد روی سرم و پدر و مادر پریا را دیدم که نگاه پر غضبی به من میکردند.

***

صاحب داشتن چیز خوبی است. مادرم میگفت من بی صاحب شدم و مثل یتیم هایم. پریا صاحب داشت. تا پدر و مادرش را دید دوید بغل پدرش و از آن طرف مادرش گفت:« خیلی دنبالت گشتیم. چرا با هر بی صاحبی اومدی بیرون؟ » نمیدانم چرا کلمه «بی صاحب» را بلند گفت. کل حسین و شاگردش هم فهمیدند که بی صاحب هستم و به من خندیدند. وقتی آنها رفتند، کلی نان از جلوی چشمم رد شد و وحشت کردم.

رفتم و خیلی جدی از کل حسین خواستم نصف پولم را پس بدهد.

کل حسین با تعجب گفت:« چطور؟ »

گفتم: « نصف ساندویچ مونده. »

 اولش فکر کردند شوخی میکنم بعد که جدی تر گفتم نصف پولم را پس بدید، کل حسین گفت: « میزنم توی گوشت.» شاید کل حسین نمیداست اما من برایم مهم بود پولم را پس بگیرم و حالا من مانده‌ام و خیابانی که کم نور به نظر می‌آید و بیش از اندازه دراز است. برای آدم دل شکسته همه چیز نچسب می‌شود. باد شدیدی به تنم میخورد و فنگ فنگ دماغم راه می افتد. به پول نداشته ام فکر میکنم. به این فکر میکنم که تا الان همه نانوایی ها تعطیل کرده‌‌اند. تازه اگر هم باز باشند باید خواهششان کنم به من قرضی بدهند که نمیدهند. ذهنم جا نمیگیرد. میپرد جایی عقب تر. به این فکر میکردم که اصلا چرا بی صاحبم و همه چیز با زمان هایی که پدر می‌آمد خانه فرق کرده است. یک شب برای دوستانم تعریف کردم که چرا مادرم میگوید زندگی مان گند و گوه و مصیبت گرفته است؛ اما هیچدامشان درک نکردند که وقتی پدرم روبروی تلویزیون مینشست و مادرم آشپزی میکرد چقدر خوش بود. پدر برمیگشت خانه، مادرم خوشحال میشد. صبح و ظهر و شب همه پای یک سفره مینشستیم. بعد ها که از رفتن ناگهانی پدر مدتی میگذشت، مادرم تمام غصه هایش را بر سر تلفن خالی میکرد و به همه زنگ میزد. یکبار برای اولین و آخرین بار پرسیدم: « بابا چرا نمیاد خونه؟ » آن موقع مادرم برای اولین بار از کلمه گور به گور شده استفاده کرد و گفت:« گور به گور شده رفته زن دوم گرفته. نمیاد. اسمش هم نیار. » از آن به بعد دیگر پدر نیامد خانه؛ اما هر چند وقت یکبار او را داخل مدرسه ام میدیدم. با یک کیسه خوراکی می‌آمد. خوراکی ها را و تحویلم میداد بعد مقداری پول به دستم میسپارد و میگفت اینها برای خانه است و خرجش نکن. یک مدتی همینطور بود. خوشحال بودم که هر روز میبینمش. تا اینکه پدرم رفته رفته کمتر میامد. میل رفتن به مدرسه را نداشتم. آخرین باری که او را دیدم، بدون کیسه خوراکی آمده بود و گفت: « ببخشید، پول هم ندارم. » بعد شعری خواند که فقط کلمه پشیمانی را در آن فهمیدم؛ دیگر ندیدمش. حالا هم که من پول ندارم برای نان پشیمانم. حس همان شعری را دارم که پدرم برایم خوانده بود. توی کوچه و خیابان ها در به در دنبال نانوایی میگردم؛ هر بار که با نانوایی تعطیلی بر میخورم، باز فکر میکنم آن شعر پشیمانی پدر چی بود؟ آنقدر در خیابان چرخیده بودم و دنبال نانوایی میگشتم که نفهمیدم چطور رسیده بودم به همان نانوایی نزدیک خانه‌مان. این نانوایی هم تعطیل بود. خیلی خسته ام بود رفتم گوشه ای کنار دیوار نشستم. دستم را گذاشتم روی سرم و با خودم گفتم: « حالا که نانوایی تعطیل است چه غلطی کنم.» همینطور که فکر میکردم شعر پشیمانی پدرم چه بود، یاد کتک های مادرم افتادم و بدنم درد گرفت. هر جور که حسابش میکردم، نرفتنم به خانه بهتر بود و تصمیم گرفتم دیگر برنگردم خانه. همین که این فکر به سرم زد صدایی در فلزی نانوایی بلند شد و شاطر پیر نانوایی آرام بیرون آمد. سیگارِ روی لبش داشت ‌که انگار قرار نبود تمام شود و کیسه بزرگی را در دست داشت که بخار گرفته بود. کیسه را گذاشت روی میز فلزی جلوی نانوایی و چرخید و بدون اینکه متوجه من باشد برگشت داخل نانوایی. از جایم بلند شدم. دستانم داشت میلرزید و قلبم تند تند میکوبید. خودم را آماده کردم که با شاطر سلام کنم. شاطر خودش را در تشت مخصوص خمیر خم کرده بود و آرام آوازی را زمزمه میکرد. همان لحظه یاد معلم مدرسه مان افتادم که یکبار آمد و بزرگ روی تخته نوشت آدمی که دروغ بگوید همه کاره میشود، دروغ پدر بدبختی هاست. دستم را بلند کردم گفتم: « مثلا چکاره؟ »

معلم گفت:« مثلا بد کاره، دزد، قاتل و همه چیزای بد. »

معلم با خنده ادامه داد: « حالا بگو مشق نوشتی یا نه؟ »

نخواستم دروغگو باشم، اما از ترس کتک خوردن دستم را بلند کردم و گفتم:« بله نوشتم.» کمی بعد کنار تخته کلاس ایستاده بودم و دفتر سفیدم توی دستم میلرزید. معلمم با خطکشی که مثل شمشیر توی دستش

 گرفته بود می آمد سمتم.

 همه چیز های این عالم در یک لحظه اتفاق می افتد... ترسیدم شاطر به من نان ندهد. خیلی هم ترسیدم. درِ فلزی نانوایی را محکم بستم و کیسه نان را برداشتم و تا در خانه مان جوری دویدم که باد را پشت سرم جا گذاشتم. از شانس خوبم در آپارتمانمان باز بود و خودم را پرت کردم داخل. داشت سکته ام میزد و فکر میکردم که اگر دروغ پدر بدبختی ها باشد، ترسیدن، جد و آباد دروغ است و معلمم این را نمیدانست.

کیسه نان را توی بغلم گذاشتم و آرام و کوفته از پله ها بالا رفتم. هرچه بالاتر میرفتم، صدای مادرم را بیشتر میشنیدم. روی در خانه مان برگه " فردا تخلیه کنید، تحمل سر و صدا نداریم." دیدم. برگه را از روی در کندم و پرت کردم پایین. خواهرم در خانه را باز کرد و بعد دوید داخل اتاق. از کنار اتاق مادرم آرام رد شدم که ببیند برگشتم؛ سایه ای دراز افتاده بود روی زمین و شانه هایش میلرزید. سریع رفتم توی اتاقم و کسیه نان را گذاشتم روی زمین و سرم را گذاشتم روی کیسه نان. چشمم گرم شد و آرام آرام خوابم برد. مادرم به نانی که خریده بودم توجه نکرد.

بازگشت