داستانی از امير مسعود ميرباقري
نویسنده : امير مسعود ميرباقري
تاریخ ارسال :‌ 25 فروردین 92
بخش :
داستانی از امير مسعود ميرباقري

سالي به طعم برف


    و سوز سردي كه لاي ميلگرد هاي ساختمان ناتمام پمپ بنزين پيچه مي رود.تو ايستاده اي.دسته ي پول هاي كهنه و پرچرك شريان شهر در دستت خشك شده.بايد تا حوالي سه باشي و بعد بندازي و يك ساعته به خانه برسي.از آن ور هم يك خواب دوساعته و شست و شوي صورت و يك اتوبوس براي دانشگاه.فكرت سر مي خورد كه رحيم 25 تومان ديشب را كجا خرج كرده است.به مصداق برادرانه رو مي كني و از فكر 25 تاي ديشب در مي آيي.چراغ سقف پمپ بنزين سرد شده و به نظر چند ساعتي بايد خاموشش كرد.اين وقت ماشين ها كمتر مي آيند.بايد براي شب هاي بعد فكر پمپ تريلي ها را كني.اين وقت ها آن جايگاه زودتر پرمي شود.تريلي هاي سنگين خارجي كه با نوشته هاي انگليسي و پلاك چيني مي آيند و بار را حوالي شهر خالي مي كنند.همه ي جايگاه خالي شده.هنوز باد مي آيد.خيلي سرد نيست،ولي كشش از روي زخم كنار گوشت آزارت مي دهد.همانجا كه امروز تيغ بريد.
                                                                       ***
    رحيم را بيدار مي كني.گرد و خاك و تراشه هاي سنگ تا پنجره بالا مي آيد.هنوز صبح نشده سنگكاري را شروع كرده اند.همسايه ي روبه رويي داد مي زند و سنگ بر ها انگار كه كار درست در بالا انداختن است،پنجره را سنگ باران مي كنند.ظرف هاي مسي روي سينك زنگار گرفته.بوي چرك و بالا آمدگي چاه آشپزخانه در سرت مي پيچد.پليور مشكي كهنه اي را روي پيرهن سبزي مي پوشي كه يقه اش شكسته و رويش هم نخكش شده است.
-پاشو من ديرم شد.امروز رنگ ها رو بزنيا.
    روي رخت خواب سر مي خورد و با يك غلت ريز روبر مي گرداند.قرار شد تا آنها بيايند همه ي خانه را مغز پسته اي كنيد.ولي رحيم مخالف است.مي گويد رنگ خوبي نيست.
-كچ خشك شد؟
    به او مي گويي اما گوش نمي دهد.
-درست نيست.15 تومن وردار بده بهشون.درست گچا ريخته بود رو زمين ولي برا اوناست.
بلند مي شود.زير چانه اش را مي خاراند و به آشپزخانه مي رود.
-از 15 تومن بيشتر ميشه!
    رخت خواب را لوله مي كني و ول مي دهي كنار پادري دست شويي.
-خب عيبي نداره.25 تومن هم كه ديشب گرفتي.
    از اتاق بيرون مي زني و كوله را مي اندازي و مي خواهي بروي كه رحيم مي گويد:
 بابا،مامان اينان ديگه.چرا اينقدر خرج مي كني؟
او مي گويد،اما حالت را نمي فهمد.نمي فهمد كه خاله هم مي خواهد بيايد.راه زياديست.اگر بخواهند غزال را هم بياورند چه؟با اين خانه؟تو كه گفته بودي كار خوبي داري و وضعت روبه راه است.
-اون اتاق و رنگ نزن.سبز هست.فقط بتونه بگير.بقيه را همه جا به جز سقف ها اونارو خودم ميزنم.با رفتنت زنگار هاي در روي كفبند مي ريزد.سپرده بودي رحيم دو روز به ساعت تحويل برايشان بليط بگيرد و بعد هم همه باهم برگرديد روستا.خودش كه نمي خواهد بيايد.نمي داني چه كار دارد.شك مي كني كه اين 15 تا را به همسايه بدهد.چند دقيقه دير كردي.چنار ها هم دارند سبز مي شوند.نرمه بادي مي آيد.مغازه هاي سر خيابان باز شده.تعميرگاه هاي شهر همه در اين خيابان صف كشيده اند.صداي اتوبوس را مي شنوي و سوار مي شوي.
                                                                 ***
    طعم ماكاروني نجوشيده زير دندانت...رحيم تو مي زند.بتونه هاي خشك شده ي اتاق را سبز مي كني.
-من اين پلاستيك و مي گيرم.ميرود و از كنار كتابخانه پلاستيك را ور مي دارد.
-نه.خب اون سبزرو من لازم دارم.اون مشكيرو بگير.مگه برا آشغالا نمي خاي؟
-چه فرقي مي كنه. اين بهتره.
بر كه ميگردد،گوشه ي اتاق مي نشيند.قلمو را مادام روي سقف مي زني.هرزگاهي موها روي سقف مي ماند و يك برجستگي نخراشيده سبز ها را سايه دار مي كند.
-تو ي آشپزخونه اون چاه و اسيد بريز.
بلند مي شود برود كه مي گويد:
راستي بليط نبودا.
اما تو كه ديشب رزو كرده بودي.
-برا يه روز به تحويل گرفتم.
احتمالا زنگ زده و بهشان گفته.فكر مي كني كه پول بليط را از كجا بياوري.پول پنج روز صبح تا شب برنج و گوشت را.پول تعمير اين تلويزيون لعنتي.در سرت مي پيچد كه پول ترم بعد را پس بگيري و با آن 80 درصدش اين خرج ها را كني.وقت كمتر مهم شده.

-ترم بعد نميرم.فردا برو برنج و اينا بخر.زنگ هم بزن بيان اين چاه و خالي كنن.
بلند مي شود.آستين هايش را بالا مي زند.لايه ريشش را چنگ مي اندازد و توي آيينه ابرويش را بالا مي اندازد و مي رود.گوشي را بر مي داري و به آقاي موسوي زنگ مي زني.دير وقت است.ولي اين مسوول امور مالي دانشگاه با تو آشنا درآمده.يك ترم مرخصي مي گيري و...
                                                                  ***
    بتونه ها خشك و چاه آماده ي هزار ليتر فاضلاب جديد است كه تلفن زنگ مي زند.رحيم برش مي دارد.توي اتاق نشسته اي.انگشتت را صفحه  ي چهل كتاب مي گذاري و گوشت را تيز مي كني.
-پس نمياين؟
تند كه بيرون مي زني عرق كف دستانت نشسته.
-كي بود؟كي نمياد؟
-مامان بود.گفت چند متر برف نشسته.جاده ها رو بستن.
فكر مي كني كه هوا بد نبود.مي خواهي از پنجره نگاهي به آسمان كني كه مي بيني سنگ ها كار خودشان را كرده اند.شيشه ترك خورده.احتمالا تا آخرين روز هاي تعطيلات آن جاده باز نمي شود.احتمالا بايد از رحيم بخواهي تا با هرآنچه از آن پول مانده فردا يك روز مانده به تحويل سال نو شيشه را عوض كند.الان كه دقت مي كني مي بيني اين رنگ سبز هم عجب بوي گسي مي دهد.

 

بازگشت