آن دست پل
نویسنده : عصمت حسینی
تاریخ ارسال :‌ 9 خرداد 99
بخش :
آن دست پل

آن دست پل 
عصمت حسینی
     از پل که رد شدیم راننده گفت: _ جلوتر نمیرم. 
و همانجا نگه داشت. مینی بوسی چند متر جلوتر داشت مسافرهایش را پیاده می کرد. مردی که روی صندلی عقب کنار من نشسته بود گفت: انگار نه انگار که جنگه. راننده گفت: 
_ توی این چند روزه همه یه سر اومدن و برگشتن.
تا کرایه ها را بدهیم مسافر جلویی هم به حرف آمد: _ هر که یه چیزی جا گذاشته، حالا برمی گرده ببره. یه وقت دیدی دوباره محاصره کردن.
کسی جوابی نداد. همه آمدیم کنار خیابان ایستادیم. آفتاب تند و دلچسبی بود. انگار با آفتاب همه جای دنیا فرق داشت و سرمای شهری را که به اجبار در آن زندگی می کردم در تنم ذوب می کرد. بغل دستی ام گفت: 
_ این همه راهو راحت اومدیم. از اینجا تا خونه وسیله گیر میاد؟
من هم نمی دانستم،. اما هر چه بود حال و هوای شهر نشان می داد که اوضاع بهتر از روزهای اول جنگ است. 
به ردیف کپرها و مغازه های آن دست خیابان نگاه کردیم. چند مغازه باز بود. زن عربی روی زمین پای بساطش نشسته بود. گفتم:  _ عجب دل و جراتی!
یکی از مسافرها گفت: _ لابد جایی یه نداشتن برن. 
رفتم آن دست خیابان. بوی بکر شیرینی خرما و سبزی تازه دور مغازه ها و کپرها تاب می خورد. زن روی یک گونی ، ساقه های پنیر نخل را چیده بود. کشیده شدم طرفش. زن گفت : _ بفرما. چقد میدم؟

روبرویش نشستم. بیتابی بچه ها را پیدا کرده بودم برای خوردن پنیرها. تکه کوچکی برداشتم و نگاهش کردم. صاف و بی رگ بود. زن لبخندی زد و گفت:  _ بخور.
گذاشتمش روی زمین و گفتم: _ نیم کیلو.
زن تکه پنیر را برداشت و گرفت طرفم: _ حلاله. بخور.

دلم برای \ گفتن های از ته حلق و فعل ها و ضمیرهای نابجای لهجه ای که موسیقی شهرم شده بود چه تنگ بود و نمی دانستم. زن همانطور که با چاقو تکه های پنیر را جدا می کرد گفت: 
_ بیشتر ببر. پشیمون میشی.
و بی آن که منتظر تصمیم من بماند یک کیلو کشید و گذاشت توی پاکت کاغذی ای که معلوم بود توی خانه با کاغذهای اضافه و سریش درست کرده.
آمدم کنار خیابان. وسوسه خوردن پنیر رهایم نمی کرد. تکه ای در آوردم و گاز زدم. توی فکر بودم که بهترین ناهار همین پنیر است، که تو آمدی.
..............................

     به درستی آنچه می دیدم یقین نداشتم. خیره نگاهت کردم. قلبم داشت تند می زد. خندیدی و گفتی:
_  خودمم . سوار شو.

چقدر عوض شده بودی. اصلا تو آن ماهرخ نبودی. آن ماهرخ خجالتی و کم حرف بود،. و پوستی داشت به لطافت ابرهایی که زیر نور خورشید آنقدر زیبایند که دوست داری ساعت ها نگاهشان کنی. پوستت سوخته بود اما هنوز زیبا بودی. با آن شیله روی سرت مثل زن هایعرب شده بودی یا زن های لری که زیر چانه شان را خال می کوبند. توی چند ماه چند سال بزرگتر شده بودی.
     پنیر تعارفت کردم. گفتی دوست نداری. می شود توی جنوب بزرگ شد و پنیر نخل دوست نداشت؟ یا از بین تمام خوبی های آن ، طعم گس و چسبنده اش را ببینی و بگویی خوشت نمی آید؟ همان طعمی که برای من دوست داشتنی بود. 
     پاکت پنیر را هل دادم توی ساکم. گفتی: _ این طرفا!
قبلا اینطوری حرف نمیزدی. حرف زدنت مال دخترهای فرز و چالاک بود.گفتم: 
_  سند ماشین و خونه رو نبرده بودیم. اومدم ببرم.
سرت را تکان دادی و گفتی: _ تنهایی؟
آن روز هم حتما آه کشیده بودم و گفته بودم: آره
گفتی : _ تنها نباشی بهتره.بیشتر، شبا میزنن. بیا خوابگاه بیمارستان.
گفتم: _ نه. توی خونه می خوابم.
گفتی: _ بیا. تعارف نکن. توی این شهر نمیشه تعارف کرد. همه جاها، مال همه است.
ساکت شدم. گفتی: _  کاراتو که کردی بیا بیمارستان. من اونجام. بگو بیگدلی. تو پرستارا فقط یه بیگدلی هست. معرفیت می کنم برا خوابگاه مردا.
     دیگر حرفی نزدم. همیشه فکر میکردم به راستی میخواستی  ازدواج کنی یا فقط دروغی گفته بودی که مرا وادار به اعتراف کنی،.که بگویم دوستت دارم.
دلم می خواست حرفی بزنم. چیزی بپرسم. گفتم: _ چند وقته اینجایی؟
گفتی: _ اصلا نرفتم. از همون اولش. 
بعد پرسیدی : _ ازدواج کردی؟ 
گفتم: _ نه. گیر آوارگی جنگیم فعلا.
این چه حرفی بود که زدم! مثل همیشه. من اصلا به فکر ازدواج نبودم. حداقل تا زمانی که خودم را به خاطر تمام سهل انگاری ها مجازات کرده باشم.
دیگرچیزی نپرسیدی. شاید در این لحظه ترجیح می دادی که اصلا مرا نمی دیدی. اگر نمی ایستادی شاید دیگر هرگز تورا نمی دیدم. دلم می خواست خشم یا غمی را که  در صدایت بود رها میکردی . پرسیدم:
_  تو چطور؟ 
زهرخندی کردی و گفتی: _ آره. گفته بودم که.

     به خانه رسیدیم. پیاده ام کردی. سوالی بیخ گلویم را گرفته بود. اگر نمی آمدم بیمارستان،. اگر دیگر نمی دیدمت،. فرصت پرسیدن دست نمی داد. دنده عقب گرفتی و سرت را به علامت خداحافظی تکان دادی. 

بازگشت