گنجینهی پدربزرگ | |
نویسنده : آفاق شوهانی تاریخ ارسال : 31 خرداد 99 بخش : |
فصل سوم از کتاب «مجمع الروایات فی احکام القضات» اثر «ابو رضوان محمود بن محمد بن قاسم تالشی» را میخواندم. نسخهای قدیمی بود و من هرازگاهی از ذرهبین استفاده میکردم. ناگزیر بودم کلمات کمرنگ و مخدوش را نادیده بگیرم. دوست داشتم هرچه سریعتر حکم قاضی را بدانم. حدس میزدم حکم قطعی و نهایی، قصاص باشد. داستان از این قرار بود که «محیالدین محمد بن شاذان بیرجندی» برای آنکه با دختری به نام «بیگم بانو بنت احمد مراد خرقانی» ازدواج کند رقیبی همچون «نایب السلطان منصور هزارهای» را به قتل برساند و برای پنهان کردن قتل ، چهارصد سکهی طلا به حاجب و دربان داد. خطوطِ کمرنگ را چند بار مرور کردم تا حکم قاضی را بخوانم. بعد از چندین بار دقت در کلمات چنین خواندم: «انگور همان است که شما میشناسید اما مراتبی دارد؛ پس چون به راستهی انگورفروشان رسیدید...»
جمله را رها کردم و از تعجب فریاد کشیدم: یعنی چی؟ پناه بر خدا! قتل منصور هزارهای چه ربطی به انگور دارد؟
کلمات بالا و پایین پریدند. جمله غلت خورد و گفت: نعره نزن، آرام باش، ما چند جمله از کتابی دیگریم
گفتم: اینجا چه میکنید؟
جمله گفت: ما کلماتی هستیم از کتاب «معاییر الانفاس» که «نایب السلطان منصور هزارهای» قبل از آنکه به قتل برسد آن کتاب را میخواند. آیا نمیبینی به رنگ خونیم و از دیدن آن واقعه، هنوز بیتاب و لرزان؟
گفتم: پس قاتل را به چشم خود دیدهاید؟
جمله گفت: آری
گفتم: «محیالدین محمد بن شاذان بیرجندی» بود؟
گفت: این را نمیشناسیم
گفتم: مردی است بلندقامت، چهارشانه و سرخ موی
گفت: اگر ما را به کتاب «معاییر الانفاس» برگردانی پاسخت را میدهیم
گفتم: چنین کتابی را در تمام عمرم ندیدهام
کلمات خود را جمع و جور کردند، از من فاصله گرفتند و به متن کتاب «مجمع الروایات فی احکام القضات» برگشتند. چاره چه بود؟ چگونه میتوانستم کتاب «معاییر الانفاس» را پیدا کنم؟ کتابی که حداقل شش هفت قرن با من فاصلهی زمانی داشت. کامپیوترم روشن بود. عنوان کتاب را سرچ کردم. چندین کتاب با نامی مشابه یا نزدیک به این عنوان وجود داشت که موضوع آنها نفس آدمیزاد و هیئت شیطان بود، اما موضوعی مثل انگور و راستهی انگورفروشان در چنین کتابهایی پیدا نمیشد. تصمیم گرفتم خواندن کتاب «مجمع الروایات فی احکام القضات» را از سر بگیرم و چون میترسیدم با جملهی «انگور همان است که شما میشناسید...» روبهرو شوم، سی چهل صفحه جلوتر رفتم و چشمم به این جمله افتاد: «بیگم بانو بنت احمد مراد خرقانی بعد از آن واقعه دیگر لب به انگور نزد و از راستهی انگورفروشان گذر نکرد» کتاب را به سرعت بستم. حس کردم دچار توهم شدهام. تصمیم گرفتم جملههای پایانی کتاب را بخوانم. آخرین صفحهی کتاب را که باز کردم، تصویر بیگم بانو را دیدم که لباسی ارغوانی به تن داشت. تا مرا دید گفت: «من قرنهاست که لب به انگور نزدهام شاید سلامت شما هم در این باشد که دیگر لب به کلمات نزنید و خواندن این مهملات را رها کنید»
وحشتزده کتاب را بستم، گنجهی پدربزرگ را باز کردم، کتاب را سر جایش گذاشتم و گنجه را قفل کردم