کلهپاچه | |
نویسنده : سیدجمال حسینی تاریخ ارسال : 20 مرداد 99 بخش : |
کلّه پاچه
بین کلههای گوسفند توی سینی سر پخته شده یک آدم هم دور سینی کله پزی چیده شده بود. کل حسین با ملاقه آبگوشت را روی کله ها میریخت و اصلاً روی خودش نمیآورد و آدمهای بیرون و توی دکان هم روی خودشان نمیآوردند. مرد با عصبانیت از خانهاش زده بود بیرون و از جلوی دکان کله پزی رد میشد که این صحنه را دید. مرد حالت تهوع گرفت ولی جلوی خودش را گرفت تا کسی شک نکند. از تعجب چشمهایش گرد شده بود. چند بار دور خودش چرخید و به اطرف نگاه کرد تا سوژه دوربین یک مشت آدم بیمزهی اَلکی خوش نشده باشد. کل حسین و همه مشتریها مثل خودشان رفتار میکردند. شاید آنها بازیگر بودند ولی کل حسین کله فروش بود و مقابل دوربین حتماً هر کسی جز خودش میشد. پاییز بود و عصر. هوا جوری بود که آدم نمیدانست گرم بپوشد یا سرد. کنجکاوی، شال دور گردن مرد را کشید و مرد بلوز و کاپشن پوشیده با ترس و تردید کشانده شد توی کلهپزی. بوی چرب کله پاچه سرش را پر کرد. کل حسین با شکم گندهاش ایستاده بود پشت سینی و با کوچکترین حرکت غبغب چند لایه زیر گلویش مثل دنبه گوسفند میلرزید. مرد پشت میز بزرگی نشست که چند نفر دیگر هم دور آن نشسته بودند. یکیشان پاچه گوسفند را جوری با دندان میجوید که انگار کل حسین با سبیلهای کلفتش تهدیدش کرده بود که اگر ذرهای از آن توی ظرف باقی بماند کله پاچه خودش را بار میگذارد. کل حسین، مرد را میشناخت. مشتریِ ثابتش بود. ماهی سه بار و حداقل دو پُرس سفارش داشت. کل حسین مثل همیشه اول یک کاسه سیراب شیردان جلوی مرد گذاشت. با ترشی لیته و نارنج قاش شده. مرد زیر چشمی به سینی و کله آن آدم که از آن بخارِ چرب بلند میشد، نگاه کرد و برای آنکه مشکوک نشان ندهد قاشی از نارنج توی کاسه چلاند و با قاشق، سیراب شیردان را تکه تکه کرد. کل حسین برای تبلیغات بیشتر یک کله دست نخورده را گذاشته بود بین چهار پاچه آن توی یک ظرف چینی مربعی سفید و مغز زرد آن را گذاشته بود روی کلهاش مقابل دید همه. کله به شکلی ترسناک میخندید. روی چشمهایش عینک آفتابی گذاشته بودند و مثل یک گاوچران علفی سبز و بلند بین دندانهایش گیر کرده بود. مرد بیشتر نگاه کرد. کله سبیل و ریش بزی داشت. شاید سر آدم نبود و فقط سر حیوانی زبان بسته بود. ولی پوزه کشیدهاش کو؟ شاگرد کل حسین از توی تنورِ دکان یک نان سنگک دو بر خاشخاش شده بیرون کشید و گذاشت توی سبد نان، جلوی مرد. مرد به تنور نگاه کرد. ته تنور میان شعله های زرد و قرمز آن جسد بی سر آدمی کنار نانها برشته میشد. داخل دکان گرم بود ولی مرد میلرزید. مرد تا اینجا کار اشتباهی نکرده بود چون مشتری ثابت بود و چیزی که ثابت است مشکوک نیست. مرد دوباره به کله آدم و آن چند نفر نگاه کرد. یکی از کلهها دائم از بغل نگاهش میکرد و پوزخند میزد . کله آدم بود . هیچ کارش نمیشد کرد. مرد با خودش فکر کرد نکند همه این آدمها پلیس باشند و کل حسین هم میداند و این یک نقشه است تا دُم یک نفر توی تله گیر کند. مرد برای آنکه کسی مشکوک نشود نان خیلی خرد شده را توی سیرابی ترید کرد. نزدیک سقف دکان، عکس سیاه و سفید بزرگی از کل حسین، البته اگر سرش را تاس کرده بودند و سبیل کلفتش سفید شده بود و صورتش هم حسابی خط و خش برداشته بود به کاشیهای چرب دیوار میخ شده بود. عکس چنان خیره به مرد نگاه میکرد که چشمهایش نزدیک بود از حدقه بیرون بزند و بیافتد توی کاسه سیرابی مرد. مرد داشت از بوی تعفن کله پاچه حالش به هم میخورد. کل حسین برای آنکه حسن نیت خود را به مشتری ثابتش نشان بدهد دست به سینی آماده نزد و رفت سراغ سینی کلههای دست نخورده، و کله همان آدم را برداشت. کل حسین، دهانش را با دست پاره کرد. زبان و بناگوشش را بیرون کشید. جفت چشمهایش را از حدقه بیرون آورد و توی یک ظرف چینی گود که جلوی چشم مشتریِ ثابتش با دستمال خشک کرده بود، خالی کرد. کل حسین کنار ظرف چینی یک کاسه آبگوشت هم گذاشت. زردِ زرد بود و روی آن شکل سیرابی به خود گرفته بود و آن را با احترام جلوی دست مشتری ثابتش گذاشت. بوی کله پخته شده آدم از سوراخهای دماغ مرد پرتاب شد جایی از درونش. مرد باید استفراغ میکرد ولی باز جلوی خودش را گرفت تا سوءظنی به او وارد نشود. و نه تنها چنین کرد بلکه کاسه آبگوشت و تمام مخلفات زرد ظرف چینی سفید را خورد و برای آن که هیچکس مشکوک نشود قورت داد.کل حسین مثل همیشه صورت حساب مرد را به نرخ کله پاچه گوسفندی حساب کرد. مرد هم بدون چون و چرا پول را پرداخت و از دکان بیرون زد. هوا تاریک شده بود و سرد. مرد دوباره به سینی کله پزی نگاه کرد. کله آن آدم هنوز آنجاست. ولی دست خورده. مرد به سرعت دوید پشت دکان کله پزی، توی زمین متروک و پر از علفهای هرز ریشهدار. خودش میخواست استفراغ کند ولی حالش کاملاً خوب بود و حتی یک ذره حالت تهوع نداشت. مرد دست کرد توی حلقش. عُق زد ولی بالا نیاورد. به طرز عجیبی مرد حس سبکی میکرد. پس کله پخته شده آدم مثل کله گوسفند سنگین نیست!. هوا تاریکتر شده بود و سردتر. مرد در خانهاش را باز کرد. زنش خوابیده بود. همیشه بعد از دعوا با مرد زود شام میخورد و میخوابید. مرد تا صبح کنار زنش دراز کشید ولی نخوابید. اما نه به خاطر هضم اسیدی کله پخته شده یک آدم توی شکمش. بلکه به خاطر سوءهاضمهای که ذهنش از آن کابوس یا واقعه ترسناک دچار آن شده بود.
فردا صبح زود بود. مرد حتماً رفته بود سرکار. زن نیمه برهنه و عطر زده مقابل آینه با وسواس آرایش میکرد و تندتند از توی آینه به ساعت دیواری نگاه میکرد تا مبادا عقربهها خسته و خوابآلود بچرخند و زمان دیرتر بگذرد. مرد رسیده بود جلوی دکان کله پزی. دکان کل حسین هنوز بسته بود ولی پشت دکان توی زمین متروک و پر از علفهای هرز ریشه دار، جمعیت زیادی جلوی دکان کله پزی جمع شده بودند. پلیس هم رسیده بود. مرد جمعیت را کنار زد و جلو رفت. البته بدون آنکه کسی به وی مشکوک شود. مرد دستهایش را به هم مالید. هوا از دیروز سردتر بود. مرد نمیدید ولی شنید که دیروز ظهر یک نفر را کشتهاند و سرش را بریدهاند . مرد جلوتر رفت. شنید که کل حسین امروز صبح به اتهام قتل دستگیر شده است. مرد باز جلوتر رفت و شنید که این همان مردی است که با چند تایی از زنهای محل رفت و آمد داشته و یکی از آنها زن کل حسین کله پز بوده است. مرد به نوار زرد و هشدار پلیس رسید. آهسته با ترس سرش را بلند کرد و به جسد نگاه کرد. کله همان آدم بود. پخته شده و دست خورده.