کت و شلوار گاباردین
نویسنده : علی ملایجردی
تاریخ ارسال :‌ 12 بهمن 98
بخش :
کت و شلوار گاباردین

 

 ژیار به آستر کت دستی کشید و گفت جنس اعلا. گاباردین، از اون پدر ومادردارهاست. سر جیب بغل را بو کشید و گفت: لامصب چه بوی کاپیتان بلکی هم میده. صاحابش پیپ می کشیده، از اون آدم حسابی ها بوده. کاک رحمان چند میدی؟ میخوای برات یک تومن آبش کنم؟ ها؟ به جان دایه ام قسم شیرین یک تومن بیشتر می ارزه؟ این یک جفت کفش چرم تبریز قهوه ای هم لازم داره که ستش کنی  و رو به کاک رحمان کرد و موذیانه در حالیکه دندان های زردش را نشان می داد گفت: مال دزدی که نیست کاک؟  کاک رحمان کت و شلوار را از دست او قاپید و پرتش کرد کنار دیوار و با اخم و تخم گفت: ژیار الدنگ! بابات دزده ، کافر همه را به کیش خود پندارد. من که بهت گفتم از کجا آوردم. و رو برگرداند. ژیار جلو آمد و گفت: ببخشید کاک رحمان غلط کردم، گه خوردم. شما شوخی حالیت نیست مگه؟ بگیر کو به تنت بزن ببین سایز تو هست  یا نه وگرنه بده آبش کنم." کاک رحمان بی توجه قند را به دهانش انداخت و گفت : " دست بردار پسر خسته ام. ژیار گفت:" جان ژیار کو پاشو تنت کن ." و کت را طوری که آماده تن کردن کند جلو رحمان گرفت. کاک رحمان ناراضی بلند شد و گفت: " اوف از دست تو دلال! اگر این طور پیله ای پس چرا دو قرون کف دستت نیست؟! ژیار فرز کت را تن کاک رحمان کرد و شلوار را هم طرف رحمان گرفت و رفت آیینه شکسته روی دیوار را آورد و جلو کاک رحمان گرفت و گفت:" به به شاه داماد!  کاک رحمان خودش را در آیینه دید، موهای شانه نزده ، سبیل های آویزان و کلفت و پاهای بی جوراب با کت و شلوار نمی خواند، اما احساس دیگری به او دست داد، گویی که کژدمی در میان کت باشد سریع کت و شلوار را درآورد و در کاور جا داد. ژیار گفت: " خودم امروز یه کروات و یک جفت کفش چرمی برات می خرم، فقط جای پولش خالیه که خودت به من قرض میدی!" حالا داری  ده تومنی بدی برم سیگاری بخرم؟ کاک رحمان دست در جیب شلوار کردی گشادش کرد و پول را طرف ژیار پرتاب کرد و گفت : بگیر برو بخر بکش تا خفه شی. یک قران کار نمی کنه هر روز یک بسته سیگار نفله می کنه. ژیار خندید و گفت:" خدا به شما و اون ارباب پولدارت بیشتر بده و دمپای های کهنه را پایش کرد . کاک رحمان غضبناک زیر لب فحشی داد و رو برگرداند.
***
کاک رحمان کت و شلوار قهوه ای بر تن کرده بود، کروات ابریشمی و کفش های چرم. توی آیینه بزرگ میان هال خودش را دید زد. خودش را نشناخت. موهای روغن خورده به عقب برگشته و صاف. اما این کاک رحمان نبود. بود؟ پس چرا سبیل نداشت؟ کاک رحمان بدون سبیل؟ تصورش هم مشکل بود. اززمان سربازی به بعد سبیل های پر پشت رحمان  با تیغ ناآشنا بود. چهره برایش آشنا بود اما نه در میان دوست و اقوام خودش. شاید هم مجری تلویزیون های ماهواره ای که کردی حرف می زد.  پشت میز بزرگ نشسته بود ظرفی چینی پر از میوه جلوش بود. ظرف و میوه ها تمیز و تازه بودند. چیزی ناآشنا با دست های زمخت رحمان، همه چیز لطیف و نازک بود. بکارتی ترد. دست برد طرف هلویی رسیده و برد طرف دهان. چشمش به عکس  روبان سیاه کشیده افتاد. مرد داشت او را می پایید. فکر کرد کار اشتباهی کرده و بعد دستش رفت طرف کارد و چنگالی که مرتب کنار ظرف چیده شده بود، هلو را با کارد دو نصف کرد با چنگال خواست بالا ببرد که افتاد روی زمین. دوباره به عکس نگاه کرد. مرد توی عکس با همان کت و شلوار همرنگ  کت و شلوار او با قدی بلند و عینک زده جلو قفسه کتاب ها کتابی را ورق می زد. خواست به مرد تعارفی بزند سرش را که برگرداند  جلو قفسه کتاب ها خالی بود، مرد رفته بود. بوی خوش غذا آمد، یادش آمد که صبحانه نخورده، بو او را به طرف آشپزخانه کشید روی میز آشپزخانه پر از غذا بود. سه تا بشقاب روی میز بود و دیسی پر برنج و بوقلمونی پخته توی دیس وسط. خانم  او را صدا زد و تعارفش کرد. روی صندلی روبروی خانم نشست، خانم روسریش را روی شانه اش انداخته بود و سینه های گده اش قلمبه زده بود.  رحمان سرش را بلند نکرد تا با او چشم در چشم نشود. دستش به طرف قاشق و چنگال  که رفت دستش لرزید و چنگال با صدا روی سرامیک سفید افتاد. خم شد که بردارد چشمش به پاهای سیاه با پنجه های تیز افتاد.  سریع سرش را بالا کرد.  با سگ سیاه چشم در چشم شد که کروات زده روی صندلی کنار خانم نشسته بود. سگ  تمام بوقلمون را برداشت و به دهان گرفت و با ولع گاز زد و با دهانش از دو طرف دندان های تیز روی میز ریخت. دست رحمان  ناخودآگاه رفت توی جیبش  و دنبال چاقو گشت اما یادش آمد که چاقو را توی جیب شلوار کردیش گذاشته. اگرچه کولر باد خنک می زد عرق از سر روی کاک رحمان می ریخت کروات هم داشت خفه اش می کرد. خانم دیس را برداشت و رو به مرد گفت: " این آقا رحمان ما کمی خجالتیه و برایش غذا کشید. مرد دستمال کاغذی را به طرف کاک رحمان گرفت، رحمان با خجالت یک برگ دستمال بیرون کشید اما چند برگ با هم بیرون آمد. رحمان نفهمید چه از او پرسیدند و او چه جواب هایی داد.

مرد با مایویی قرمز لبه استخر نشسته بود و پاهایش را داخل آب خنک تکان می داد از موهای لخت سرش آب می چکید بدن مرد تا گردن پر از موی فرخورده نازک بود گویی خرسی چمپاتمه زده باشد. خانم تا سینه توی آب بود و موهای خیسش دور گردنش پیچیده شده بود. خانم با شوخ و شنگی مشتی آب بر روی مرد پاشید. کاک رحمان خواست اجازه بگیرد و مرخص شود. باغ و درختان دور سرش می چرخیدند. ناگهان  حس کرد دو دست بر شانه هایش گذاشته شد دستانی سیاه  و نفس گرم همراه با له له و خرخری  که آب دهانش بر صورت او می پاشید. دست کاک رحمان به جیبش رفت اما از چاقوی ضامندار خبری نبود. تکان نخورده با همان کت و شلوار پرت شده وسط استخر. الله اکبر! آب داغ داغ بود.مثل آب  جوشیده یک دیگ . فریادی از رحمان بلند شد. کاک رحمان چاقو را از جیب شلوار کردیش کشید. آب استخر قرمز شد.
  " کاک رحمان ، کاک رحمان ! باز چت شده؟ چیزی نیشت زد ها؟ آخه  داد می کشیدی سوختم سوختم؟"  رزگار بود که بالای سرش او را تکان می داد. رحمان هیچ نگفت فقط نگاهش کرد و فقط پرسید:" این پسره هنوز نیامده؟" رزگار جواب داد:" الان هر جا باشه پیداش میشه . گشنه اش که بشه برمی گرده. الان سفره رو می اندازم املتی بزنیم." رحمان گفت: " رزگار سیگار داری کوره؟" رزگار مکثی کرد وبا پوزخندی گفت:"  آره دارم. چطور مگه؟ تو که از سیگار بدت می اومد کاک؟" کاک رحمان ساکت سیگار را گرفت و زیر نگاه تعجب زده رزگار کبریت زد.

***

کاک رحمان روی صندلی نرم و زیبای ماشین گران قیمت معذب بود. لباس هایش را چند روز می شد که نشسته بود و بوی عرق بدنش در بوی عطر ادکلن خانم گم شده بود. کاک رحمان سمت  راست کنار در خود را جمع کرده بود مبادا پشت سر خانم نشسته باشد. خانم همانطور که رانندگی می کرد از آیینه داخل به کاک رحمان نگاه می کرد. باد کولر ماشین خنک بود و با گیسوان  رنگ کرده خانم بازی می کرد. روسری خانم شل بود و گلو و گردن سفیدش دیده می شد. بر گلوی سفیدش چین و چروک نازکی افتاده بود. لب هایش را رژ قهوه ای ملایمی زده بود اما دندان هایش نشان می داد که گاه گاهی سیگاری دود می کند. این را از صدای خش دارش هم می شد حدس زد. کاک رحمان سعی می کرد نگاهش را از صورت خانم در آیینه بدزد. خانم از او سوال کرده بود که شما که کارگر بنایی هستی باغبانی رو کجا یاد گرفتی؟ کاک رحمان جواب داده بود که خانم ما از روستاهای سسندج هستیم. اون جا باغبانی کردم. خانم دوباره پرسیده بود: اگر باغ دارین پس چرا آواره شهر شدین؟ ببخشین که می پرسم ها؟" کاک رحمان جواب داده بود:" خواهش می کنم  خانم همه که باغ ندارن. من کارگری باغ کردم."  خانم پرسیده بود : چی میکارین اون جا؟ کاک رحمان جواب داده بود: بیشتر گیلاس و توت فرنگی و پیاز  و گندم دیم. وقتی خانم کنار در آهنی باغی با دیواری بلند رسیده بود ماشین را نگه داشته ، پیاده شده بود. هنوز مشغول باز کردن در بود که کاک رحمان زود خودش را رسانده بود تا به خانم کمک کند پشت در صدای پای دویدن حیوانی آمده بود و بعد واق واق شدید.  خانم اشاره کرده بود که کناری بایستد. سگ سیاه بزرگی پشت در نمایان شده بود.سگ زبان سرخش را بیرون آورده بود و با دیدن خانم که حرف های محبت آمیز می زد تا  او را آرام کند  جلو پاهایش  دراز کشیده بود  و سرش را میان  پاهای جلوش گذاشته  صدای نازکی از خود بیرون آورده بود . اما از گوشه چشم به کاک رحمان خصومت آمیز خیره خیره نگاه  کرده بود. خانم برگشته بود تا ماشین را داخل بزند. سگ ناگهان بلند شده بود و جلو کاک رحمان پاهایش را باز کرده و خرناسه کشیده زبان سرخش بیرون  آورده بود و از لای دندان هایش کف بیرون  ریخته بود. کاک رحمان پا به عقب گذاشته و ناخودآگاه خم شده به طرف پاره سنگ که خانم به دادش رسیده بود و به سگ دستور داده بود تا به کاک رحمان کاری نداشته باشد. راهروی شن پاشی شده که دور و برش  با درختان سپیدار احاطه شده بود راه به عمارت می برد. عمارت آجری  وسط درختان میوه  بود ، زیر درختان بید مجنون استخر  آبی رنگ با آب زلال دیده می شد. آن روز کاک رحمان با وسایلی که خانم از انباری در اختیارش گذاشته بود قسمتی از باغ را بیل زده بود و درختان را هرس کرده بود. خانم به او کلید آشپزخانه را داده بود  تا از خودش پذیرایی کند.  سگ سیاه با هر قدم رحمان  را می پایید و گویا می گفت که هنوز بین آن ها صلحی برقرار نشده است. عصر که سگ به طرف در دویده بود کاک رحمان فهمید که خانم برگشته.  خانم آمده بود و سری به کار کاک رحمان زده بود و با نگاهی تحسین آمیز گفته بود برای امروز بس است. توی راه پرسیده بود مزد هر روزه تون چنده آقا؟ خانم دست کرده بود توی کیف دستیش و سخاوتمندانه  از کیف چرمی بیشتر از آن مبلغ  گذاشته بود جلو کاک رحمان. کاک رحمان به اندازه مزد هر روزه اش برداشته بود و بقیه اش را سرانده بود طرف خانم. خانم اصرار کرده بود که پول را بردارد چون بیشتر از آن چه او انتظار داشته کار کرده است. از کاک رحمان خواسته بود فردا هم بیاید و کارش را ادامه دهد. کاک رحمان گفته بود راه را یاد گرفتم خودم با موتور می آیم شما لازم نیست دنبالم بیاید. آن شب آن پول اضافی را داده بود به ژیار که کار گیرش نیامده بود. ژیار به شوخی گفته بود:  "کاک رحمان، نونت رفت تو روغن! خدا بخواد بده نمیگه پسر کی هستی. ها؟ دست ما رو هم بگیر کاک." کاک رحمان اخم کرده بود که یعنی از این شوخی خوشش نیامده. فقط مختصر گفته بود که کارش باغبانی است. رزگار دست فروش بود، از بانه ساعت مچی می خرید و صبح تا شب میان جمعیت در حالیکه خیابان را گز می کرد و ساعت هایی را بر مچ و بازوهایش بسته بود می فروخت. |ژیار توی میدان می ایستاد اگر کار گیرش می آمد می رفت و گرنه همان جاها می پلکید و با همشهری هاش صحبت می کرد. خش های روی صورتش نشان از دعواهایی بود که هر هفته راه می انداخت. دستمالی کردی برمچش گره می زد، با گیوه هایش در دعواها فرز بود، سریع روی پاشنه می چرخید و گارد می گرفت، همیشه پنجه بوکسش داخل جیب عمیق شلوارش بود و آماده. روی سینه اش پروانه ای هم خالکوبی کرده بود، سبیل های نازکش آویزان بود. به خاطر وساطت کاک رحمان نبود حالا چند بار رفته بود گوشه زندان. رحمان مندیل برسر و سبیل های بلند و موهای جو گندمیش از زیر مندیل بیرون زده بود بزرگ تر این  ها بود. چشم هایش آبی و آرام بودند و ترسناکی سبیل های آویخته اش را جبران می کردند.

 سلام نماز را که  داد شنید که خانم صدایش می زند. خانم میهمان داشت. میهمان مردی قد بلند بود که کت و شلواری سفید بر تن داشت و موهایش را روغن مالی کرده بود. صورت مرد چپه تراش شده بود و گونه ای سرخش برق می زد. زیر درخت بیدی صندلی و میزی گذاشته بودند و داشتند صحبت می کردند. روی میز دیسی پر از میوه بود. سگ سیاه هم آمده بود و زیر میز سرش را می جنباند. خانم کاک رحمان را صدا زد و از او خواست تا بساط چایی را از آشپزخانه بیاورد. کاک رحمان با سینی چای که نزدیک شده بود سگ سیاه جست زده و بود و جلو او گارد گرفته بود نزدیک بود سینی چای از دست کاک رحمان بیفتد که با صدای خانم  سگ برگشته بود زیر میز و دراز کشیده بود.  خانم جلو مرد گیسوان بولند  را که تا نزدیک کمر می رسید  رها کرده بود  روی شانه ها  و سینه های درشتش از تاپی که بر تن داشت نمایان بود.میان انگشت های نازک و کشیده خانم سیگاری نازک و بلند  دود می کرد. خانم پاکت سیگار را طرف مرد گرفته بود و او یک نخ بیرون کشیده بود و بعد برایش فندک گرفته و مرد برگشته بود با دست پشت دست خانم زده بود. خانم پاک سیگار را طرف کاک رحمان هم گرفته بود اما رحمان با اشاره دست نه گفته بود و اضافه کرده بود که سیگاری نیست . چند قدم که جلو رفته بود خانم صدایش زده بود و گفته بود : " راستی عصر نمی خواد تو باغ کار کنی بیا توی خانه کمی کار داریم باید کمی اتاق و هال رو مرتب کنیم  میهمان داریم و کاک رحمان به چشم گفته بود. مرد سفید پوش  ساکت به او چشم دوخته و دود سیگارش را حلقه حلقه بیرون داده بود.
دور تا دور هال تابلو نقاشی بود و وسط میز و صندلی چیده بودند. پلکانی راه به اتاق ها خواب های بالا می برد. بالای دیوار کنار میزها عکس مردی در قاب میان سال کرواتی با چشم های مهربان لبخند می زد. قیافه مرد هیچ شباهتی به مرد ی که صبح دیده بود نمی زد. کنار عکس روبانی سیاه چسبانده بودند. کنار پنجره پیانوی با کلید های سیاه و سفید دیده می شد. گوشه ای چندین قفسه کتاب بود که کتاب های بی نظم در آن چیده شده بودند. کاک رحمان سعی کرد مرد را پشت میز در حال مطالعه تصور کند. بعد با خودش گفت:" یعنی این آدم توی عکس این همه کتاب رو خونده؟" چشم های مرد مهربان بودند و به او می آمد که لفظ قلم و شمرده شمرده حرف بزند. شاید اگر زنده بود می شد با او بیشتر و صمیمانه تر حرف زد. شاید می نشست زیر درخت و در حالی که کاک رحمان بیل می زد به داستان زندگی او دیگر هم ولایتی هایش گوش می داد. شاید او را به چای دعوت می کرد و او هم درد دل ها، رازهای مگویش را با کاک رحمان در میان می گذاشت.کاک رحمان تو دار و دهانش قرص بود. نسیم  خنک کولر تمام هال را سرد کرده بود و بوی خوش ادکلن  در هال پیچیده بود. کاک رحمان به دستور خانم چندین میز بزرگ را جا به جا کرده بود. وقتی گلدان بزرگ سفالی را به اتاق بالا برده بود دیده بود که تخت خوابی وسط اتاق هست که روتختی گلدار بزرگی روی آن کشیده شده بود پنجره توری سفید داشت و پشت پنجره درختان بلند سپیدار. اتاق نیمه تاریک بود. عکسی با نیم تنه برهنه خانم  کنار آباژوری گذاشته شده بود. کار که تمام شد. خانم رحمان را روی همان میز صبحی به چای دعوت کرده بود. آن جا بود که  خانم پرسیده بود: آقا رحمان میشه خواهش کنم به عنوان نگهبان و باغبان با زن و بچه ات بیای گوشه همین باغ زندگی کنی؟ اون گوشه یه سوئیت کوچک داریم. با شنیدن نام زن گوش های کاک رحمان قرمز شده بود  و با خجالت جواب داده بود: ببخشید خانم زن من پارسال عمرشو داد به شما یه دختر کوچک داریم که پیش  خواهرم تو روستاست. خانم با تعجب  نگاه کرده وگفته بود:" خدا رحمتش کنه ، ببخشید ناراحت تون کردم." آن روز دستمزد کاک رحمان را که می داد در دست نایلونی سیاه و بزرگ داشت که گرفته بود طرف کاک رحمان و گفته بود: رحمان آقا این کت و شلوار خدمت شما. مال  مرحوم شوهرم بود، یکی دو بار نصیبش نشد تنش کنه خدا بیامرز. کاک رحمان گفته بود : " خانم ما کارگر جماعت  کت و شلوار لازم نداریم  ممنون "، اما بعد  به اصرار خانم رحمان کت و شلوار را گرفته و تشکر کرده بیرون آمده بود.
***
کنار دکه که رسید هنوز خنده های موذیانه و پچ پچ های دو تا همشهریش در ته ذهنش بود. هر دو مشغول ورق بازی بودند که کاک رحمان بیرون زده بود.سر شبی که از سلمانی برگشته بود هر دو او را دست انداخته بودند. کارتون کفش را کناری انداخته بود ژیار پرسیده بود:" به به ، کو پس کروات کاک رحمان؟" اما او اخم کرده بود و وادار به سکوتش کرده بود. به دکه دار سر نبش سلامی داد و دو نخ سیگار گرفت و خواست که با فندکی که جلو دکه کنار روزنامه ها آویزان بود روشن کند اما ناشیانه هر چه انگشت شست اش را روی فندک کشید روشن نشد. دکه دار فندک را زیر سیگار رحمان گرفت  و لبخند زد.  یک بسته تیغ و خود تراشی نو هم خرید و بسته را ته جیبش انداخت. کنار جوی آب که بوی لجن می داد را گرفت و به طرف انتهای خیابان که به مزرعه سبزی کاری می رسید روانه شد. ماه داشت طلوع می کرد. بنا به درخواست خانم فردا باید لباس مرتب می پوشید واز میهمانان توی باغ پذیرایی می کرد. جلو آن ها خم و راست می شد  شرینی بهشان تعارف می کرد و هر چه می خواستند در اختیارشان قرار می داد. خانم هم  دائم به او مر و نهی می کرد. دیروز غروب خانم به او زنگ زده بود و دوباره تاکید کرده بود که دیر نکند. آخر سر هم به شوخی گفته بود  سبیل هات رو هم کمی کوتاه کنی خوش تیپ تر میشی! این مهمون های من کمی بچه ننه ان ازتون می ترسن و خنده موذیانه ای کرده بود. صدای جغدی تنها از روی درخت بیدی کهنسال می آمد. با رسیدن او بال زد و در تاریکی گم شد. زیر درخت کنار راه روی چپر کوتاه نشست و سیگاری دیگر گیراند. توی تاریکی پرهیب زنی دیده شد که پشته ای علف بر پشت داشت، طناب گاو زردی را می کشید. عرق از زیر سربندش روی گونه های زردش می ریخت. به او که رسید بلند گفت:" مرد این جا بودی و نیامدی کمک؟"تا کاک رحمان از جایش بلند شود و بپرسد روجان! تو این وقت شب این جا چه می کنی؟ روجان  و گاو در تاریکی محو شده بودند.  در حالی که هول برش داشته بود  داد زده بود " روجان، روجان کجا رفتی تو این تاریکی!" اما جاده مال رو خلوت  بود و جز باد صدایی دیگری نبود. تند با قدم های کشیده به طرف عقب قدم برداشت. جلو در حیاط که رسید  عرق از سر و گردنش می ریخت. دو تا سرخی سیگار دیده می شد که در تاریکی موذیانه می خندیدند و با دیدن او بلند گفتند: " نگرانت شدیم کاک رحمان فکر کردیم رفتی خودت رو گم کنی!"

رزگار و ژیار روی پشت بام خواب بودند. چراغ دستشویی روشن بود. کاک رحمان تیغ را گذاشته بود روی خودتراش و ته ریشش را می زد. یک بار  در نبود دو نفر کت و شلوار و کفش های نواش را پوشیده بود و خودش را جلو آیینه  دید زده بود. صدای خانم در گوشش پیچیده بود که رحمان اقا بی سبیل خوش تیپ تر میشی!  یعنی راست میگه. یعنی شاید من شبیه آن اقای توی عکس میشم؟ یا شبیه آن مرد میهمان لپ قرمز؟ تیغ را که برد کنار آیینه را جلوش گرفت. توی آیینه عکس روبان سیاه دار داشت به او نگاه می کرد! آیینه از دستش افتاد. رد تیغ خون جاری شد و روی سینک کثیف دستشویی جاری شد.

" رحمان، رحمان! بلند شو عمو . ظهر شد. امروز نمی خوای بری سر کار؟ این زنگ موبایلت ما رو دیوانه کرد!" کاک رحمان بلند شد و روی تشکش نشست. سرش درد می کرد.  تا دم صبح این شانه آن شانه شده بود اما خوابش  نبرده بود. موبایلش را نگاه کرد شش تا تماس از دست رفته داشت. موبایل را خاموش کرد و کناری انداخت. رزگار دم در بود داشت گیوه هایش را می پوشید. پرسید:" کاک  رزگار کوره ساعت چنده؟" رزگار که از مچ تا مرفق ساعت بسته بود گیج به ساعت ها نگاه کرد و جواب داد " به گمانم نزدیک یازده!" و برگشت که برود اما کاک رحمان صدایش زد: " کوره بیا این کت و شلوار رو ببر بفروش! پولش رو هم با هم تقسیم کنین" و به کت و شلوار که توی کاور از میخ آویزان بود اشاره کرد. رزگار نگاهی به او انداخت و چشمان زاغیش برقی زد و پرسید:" راست میگی کاک رحمان؟" و دهانش باز ماند و دندان های زردش نمایان شد. 
 

بازگشت