شعری از مصطفی توفیقی
نویسنده : مصطفی توفیقی
تاریخ ارسال :‌ 27 اردیبهشت 91
بخش :
شعری از مصطفی توفیقی

 هيچ

به هیچ هیچ به جز هیچ دل نمی بندم

به خنده ها مشکوکم، به گریه می خندم

زمان زمانه ی نامردمان دلسنگ است

به هرکجا بروم آسمان همین رنگ است

دلم گرفته از این روزهای در به دری

از این همه دیو در لباس حور و پری

از این همه «اجبار» و «دروغ» و «بدبینی»

از این همه آقای معلم دینی

از این همه گریه در اتاق کودکی ام

از این «نماز» و «دعا» و «خدا»ی زورکی ام

دلم گرفته از این اختیار اجباری

از این همه احساسات تلخ تکراری

***

آهای زندگی! این من: من تمام شده

که زندگی کردن بر منش حرام شده

آهای زندگی! این آخرین ترانه ی من

نتیجه ی شب ها گریه ی شبانه ی من

بگیر زندگی! این خاطرات بچگی ام

که مانده از تو در این زنده ماندن سگی ام

بگیر! گم شو برو! خسته ام از این بودن

از این همه تنها روی این زمین بودن

مرا –عروسک خود را- به خواب برگردان

به روزهای بی اضطراب برگردان

مرا به قبل هر آن چه که هست برگردان

به ذهن خیمه شب باز مست برگردان

مرا به اول بازی... نه ... قبل این بازی

مرا به هرچه به جز روز خیمه شب بازی

مرا به هیچ ، به یک هیچ هیچ برگردان

مرا به قبل همین مارپیچ برگردان ...

بازگشت