شعری از مریم فیروزی
نویسنده : مریم فیروزی
تاریخ ارسال :‌ 2 مهر 89
بخش :
شعری از مریم فیروزی

سه حرف را پیش کشیدم تا دلبری کنم از خودم

خودم که دروغ نمی گفت

وفادار مانده بود به صدا

         که پشت خطوط گیج عاشق می شد

 

و پا پس کشید تا نکند

دل را خون

 دست را بند

 وصدا که خودش را متهم می کرد به سکوت

                                           آلوده به دود

                                            تا تعدیل کند این حیات خلوت را

 

ساده نبود

اما می شد به عقربه ها ایست داد

به پلک ها اضافه خدمت زد

دستها را به سربازی فرستاد

کامیونها را شاعر کرد.......

 

این اواخر چوب خطمان که پر شد

باید به مناقصه ام می گذاشتی روی آگهی های ترحیم

که گوشهای آویزان دیگر صداها را به رسمیت نمی شناسند

جهنم جای خوبیست برای خاموشی

تاریکی جنایت را توصیه نمی کند

دائم تزهایش را مرور می کند

به صحنه می فرستد

و من که روی صندلی آخر نشسته ام

تا انکار کنم همه چیز را

همه چیز را

 

تریبونها آزادند تا محترمانه خفه کنند

که بیهودگی دستهایت دشنام دهی

که حتی

در آخرین لحظه.........آخرین.........

 

باید آرام آرام خفگی ام را بسنجم

درست در لحظه ای که اکسیژن سهمیه بندی می شود

زیبایی تزریقی ام را محاسبه کنم

همه را بفرستم روی خطوط

به خاطر آورم دختری را که زیبایی اش پشت در جا مانده

وآن مرد که سالهاست می آید

زیر باران

با اسب

همه را به ثبت برسانم

تا از احوالت جویا شوم

می دانم هرچقدر هم بزرگ شوم

همیشه کودکی هست

که به وقت بهار

در باد

قاصدک ها را فوت  کند

و پرین را در رویاهای کارتونیم به خاطر آورد

 

چقدر زمین را چرخاندیم

تا ته خط را برسانیم به نفر اول

 

آن فندک را به من بده

باید فکرم را روشن کنم

و شاید اندکی دلم را

بازگشت