شعری از محمد عسکری ساج | |
نویسنده : محمد عسکری ساج تاریخ ارسال : 1 خرداد 99 بخش : |
خواستم بیرون بروم از خانه
خانه رفته بود
بیرون رفته بود
خواستم به خیابان بروم
خیابان رفته بود
رفتن رفته بود
خواستم چیز دیگری بنویسم
کلمات رفته بودند
نوشتن رفته بود
خواستم چیز دیگری بخواهم
خواستن رفته بود
چیزها رفته بودند
نگاه کردم به باقیماندهی چیزها
دیدم چیزی برای دیدن نیست
چیزی برای ندیدن
حالا میتوانستم دراز بکشم روی تختی که نیست
خیره شوم به سقفی که نیست
فکر کنم به چیزی که نیست
حتی میشد
بی آنکه بترسم از مرگ
گلولهای به سرم شلیک کنم
ترسی در کار نبود
دستهایم رفته بودند
سرم رفته بود
تو همهچیز را با خودت برده بودی
من نبودم
اما چیزی در نیستی
داشت اتفاق میافتاد!