شعری از فاطمه سعادت خواه | |
نویسنده : فاطمه سعادت خواه تاریخ ارسال : 30 آذر 03 بخش : |
![]() |
قطره های سیاه میبارید
روی بال کلاغ های سرم
باز عطر ترانه ای غمگین
از لب پنجره وزید و نرفت
باز یک شورش دوباره بهپاست؟
تارو پود تنم که میلرزید...
یک خبر،خوش خبر نمیامد
خشکتر میشدم،دلم میسوخت
تن من تر...ترک ترک میشد
یک زن رومیِ سیاه اقبال
در سرم ابر ابر میبارید
آسمانی ترینِ حادثه ام
بید مجنون جن زده است ...ولی
به سرش زد شبیه کاج شود
که به اصرار باد میرقصید
کاج من جنگل سپر شده بود
دلخوش وعده های باداورد
بی دل و بی سپاه و سر،بی مرز
با دروغی که باد میآورد
با فریب تمشکی اش لغزید
آخر قصه کاج قصهی من
تا ته غصه های پس فردا
در فرا فتنه های زابل مُرد
جان سپرد و به وعده ها نرسید
آه اسفندیار مغمومم
دستت از بخت و تخت من کوتاه
تخت و تاج یتیم من ، بی شاه...
دست از پا دراز تر بودیم...
آه دنباله دار! بی تردید،
من کتایون قصه ات بودم
علت خشت خشتِ نم دارم
علت گریه های تب دارم
این چهل مرگ تر تمرگیده
تیر خوردن به چشم هایت بود
اه اگر برق چشمهات نبود،
چشم من ابر ابر میبارید؟؟
_____
آه اسفندیار مغموم، تورا آن به که چشم فرو پوشیده باشی/شاملو