شعری از فاطمه داوری
نویسنده : فاطمه داوری
تاریخ ارسال :‌ 30 آذر 03
بخش :
شعری از فاطمه داوری

 

 

 

عشق با دسته ای کلاغ امد
عقل،جالیز بی مترسک بود
فکر من یک اتاق متروکه
عشق یک عنکبوت کوچک بود

بی تو میمیرم و نمیمیرم
گله ای نیست زندگی این است
خاطرات تو دفن شد در من
قبر جایی برای تدفین است

کاش میشد دوباره ساعتها
سر تو روی شانه ام باشد
و برای رهایی از دنیا
عشق تنها بهانه ام باشد

که بگویم ببند چشمت را
بکنم باز جا در آغوشت
یک زن زشت چاق بیمارم
بستری کن مرا در آغوشت

من بدون تو جاده ای بودم
که مسیرش به ناکجا میخورد
دل من غصه ی تو را نه ولی
غصه ی تو دل مرا میخورد

زندگی، مرده زیستن را هم
به من بی تو یاد خواهد داد
گفتم این پیر بادبادک باز
سر ما را به باد خواهد داد

بازگشت