شعری از علی اسداللهی
نویسنده : علی اسداللهی
تاریخ ارسال :‌ 2 مهر 89
بخش :
شعری از علی اسداللهی

کما


سفر
نامه ی تلخی است
           نوشته بر پیشانی من
کوچ از بخشی به بخشی دیگر
دلخوشی
به آمدن گاه به گاه پرستارها
باز شدن پنجره ای تکراری
و گلهایی که در رقابتی عجیب
با من می پوسند...


تنها خیال توست
که می تواند تکانی به این نوار تنبل بدهد:
پزشک ها می ریزند
پرستار بی هوا سُرنگش را پر می کند
و دوباره تبعید می شوم
                 به سرزمینی دور...
جزیره ای که جای بطری
شیشه های سِرُم به آن می رسند
با نامه هایی
به امضای ناصِر خُسرو*...
تنها خیال توست
که می تواند آن نوار بی حال را موجی کند
(و گرنه کاری ندارد
کمی بالاتر کشیدن اين رو انداز سفید)
بلندم کن از خواب
و به دریا بینداز
         این ماهی ماسیده بر ساحل را...


نقشه


کافه ای در دورترین بندر دنیا
با صندلی هایی که تابستانها
می ریزند به خیابانها
صدای موسیقی لایت
در آمده از پیانویی سیاهپوست
چمشک نئون های Welcome
پیش غذایی از لبهایی سرخ
و گیلاسی که تاریخ باغ های انگور را
                 سینه به سینه ات خواهد گفت...


دامنت اما نه گلی ندارد
نه موهای طلایی ات به یاد می آورند
سالها قبل سیاه سیاه بودند
و آنقدر غلیظ به زبان نامادری ات حرف می زنی
که خودت نیز باور کرده ای...
اما هنوز کافی است
گاهی بی هوا بگویی "دوستت دارم"
تا پرنده ای از دهانت در بیاید
و بنشیند
بر شانه های گربه ای دلتنگ...



شعرهای پیشین علی اسداللهی در پیاده رو :


تا ته خط را بخوان


دنيا دور سرت مي چرخد
مثل آن روزها
که با سوزن گرامافون
خنده هايت را کوک مي زدي به عکسي سياه و سفيد



چشم مي گذاشتي در آينه
تا مرگ
رو به رويت بايستد و پيدايش کني
رو به روي خودت مي ايستادي
و يادت نبود
اشيا از آنچه در آينه مي بيني به تو نزديک ترند



بخند و يادت نرود
با همين مو هاي رنگ و رو رفته
با همين چشمهاي کاغذي
از همين قابها
که خاک گرفته اند
روي خنده ه ات
به هر نگاه گرسنه اي
مي تواني سيبي تعارف کني
برقص
و نوار قلبت را بلند کن
آنقدر
که صداي بنان در بيايد
بچرخ
بچرخ
بچرخ
و چشم بردار از آينه...


چار پاره


1

تورها که رها شدند
همه چيز چند    ماهي    عقب افتاد

فقط ساحل مي دانست
دريا به تهِ خط رسيده است



2

تا بازار گريه کني
                     و برگردي

سهم ِ تو از اين همه آب
چشمهاييست که تنها
                            تر مي شوند



تازگي سفره ي دلت باز که مي شود

مي فهمم

چقدر حسرت مانده        که نخورده اي...



3

مادر بزرگ نمي دانست
دريا را روي کدام موج بگيرد

بيچاره وقتي که مرد
                   لباس ِ پولک دوز تن کرده بود...



راديو اما چيزي نگفت



4

وعده هاي عقب افتاده           بلد نبودند شنا کنند


نه تو
نه مادر بزرگ
نه دريا
هر شب
جمعه اي به خشکي رسيد
که ديگر دل و دماغي براي سوختن نداشت
.
.
داغتان روي دلم مانده
صبح خورشيد را بالا مي آورم...


ماهيگير


مهم نيست قلابت
حرفهای تلخش را
در دهان کدام ماهی گذاشته است

يا کراواتت را گره می زنی
و آرام آرام پير می شوی


يايکدفعه می زنی زير چارپايه...
.
.
.
ماهی را هر وقت که از آب بگيری...

 

بازگشت