شعری از زهره جعفرزاده
نویسنده : زهره جعفرزاده
تاریخ ارسال :‌ 20 بهمن 99
بخش :
شعری از زهره جعفرزاده


مانده ام گوشه ی یک شهر فرو پاشیده
مانده ام مثل اسیری وسط یاغی ها
پوچم از هر چه که دنیا به سرم آورده
پوستم در گذر خانه ی دباغی ها

کاروان هیجانهای غم انگیزم من
دشنه در دشنه مرا دوست تکانم داده
حاصل جمع غم و حسرت و سرگردانی
همه را عشق، فقط عشق نشانم داده!

خسته از حس غم انگیز نبودنهایت
می روم،  فاصله را زود قدم باید زد
تا بیایی هیجان در نفسم می پیچد
شهر بی حوصله را با تو بهم باید زد


بغض یعنی به خداحافظی ات دل بستن!
شاد باشم که بخندی و ، پر از غم باشم
می روم کوچه پس از کوچه قدم هایت را،
اینکه دیوانه ترین شاعر عالم باشم...

بی خودی از در و دیوار دلم می گیرد
دلخورم از خودم و هر چه که در سر دارم
عشق احساس غریضی ست؟! مریضی ست؟!فقط،
کاش دست از سر تنهایی خود بردارم...

 

بازگشت