شعری از رضا حیرانی | |
نویسنده : رضا حیرانی تاریخ ارسال : 30 مرداد 94 بخش : |
کشف لامسه
با سرانگشتان خلوت
در نیمروزِ شناور به دالانِ پوست
سایه از تقاطع کتف و گونه عبور کند تا نیمپلکِ کوتاهی بر انعکاس آفتاب
کهربا نشوم تردید میکنم به تنم
منی که همکندوی تن و دیوارخوانیِ با سایههام
چرا شمارش ترمزهای بیرون پنجره معتادم کرده است؟
شب در تلنگر شیشه اوهام بالدار است
نهانِ پیراهنت زائران تنم را گر گرفته
آمدنت را بر ریشه عود سوزاندهام به درآی!
تهرانِ در بی تویی سرایت درد دارد هواش
کنکاشِ در پرسه پناهِ خلوتِ شبهاش نمیشود
ترمهدوزی نور به تن کن و از گلابدانی عتیقه به خیابان فردوسی بتاب
تاریخِ مجهولِ سایههای تهران باش
کبوتری که در گلوی نقالها به خواب رفت
الفِ لمس!
کشف لامسه در معابد مکث باش و تنم به نور بیاویز
قلندری کن و آفتاب در مردمکم بکار
که شهرِ پچپچه منافذ آجرهاش
مسیرِ پلکهای مرا هاشورِ درد میزند