شعری از حامد سلیمان تبار
نویسنده : حامد سلیمان تبار
تاریخ ارسال :‌ 1 اسفند 94
بخش :
شعری از حامد سلیمان تبار

پس اگر وقت ، شمشیری ست

غلاف  ، منم که کشیده شدم بیرون .

آنکه در من میگذرد بُرّاست

و من مادر ِ شمشیرم

غلافم

صلیبی فرورفته در خویشم

دمیده ی جبرییل در ناف زمانم

یا اَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء

یا

پسر ِ شمشیرم ؟ پسر ِ مادر ِ خویش . گفت ؛ عیسی .

 

پس آنکه میگفت ، وقت

چاقوی ِ ضامنداری ست

یاضامن ِ آهو

که نیست

پس کیست

که میشکافد آسمان را

و خون میفشاند هر غروب

از گلوی ِ قربانیان ِ فلزّی

جز ماده گیاهی  غمگین

که نر به میان دارد از زانوانش

و چون به میان خیزد از میان رَود چاقو

هیولاکرمی که شود به پروانه ای اگر تبدیل .

 

پس آنکه میگفت ، زمان

بیصدا نمایش ِ آهی ست

شاهنامه خوانی ِ صامتی ست

آتش ِ دست ِ راست : قبل

آتش ِ دست ِ چپ : بعد

سودابه : وقت

سیاوش : حال

و تشت  ِخون : جوانی  ِ من است که میرود از دست

رویای ِ دستباف ِ این ماه ِکاغذی

نثار ِ سرانجام ِ انسانی .

 

پس آنکه می گفت  ؛ زمان

لولای ِ دو جهان

در باز نمیشود بی آن

آن سلول های ِ تن

مرئی ِ پیشاب های لمس

چون وجود گشت از جود ِ بی وجود

افروختم

و در را یکجا سوختم

حالا چه کنم ؟ چه کنم با این لولای ِ تنها چه کنم ؟

 

 

پس آنکه میگفت : رنج . رنج . رنج . رنج

چون اخته میکند آن وقت را بودای ِ زمان

بافته از میان ِ هیآهو راهی

در شکل ِ چینی ِ شکستنی ـــ آهی که میشکند روزی

عتیقه ی مرموز

شکست

با دست ِ ناگهان ِ تو

ای لحظه ی قوچ

ایستاده ی عمود

بر دیواره های کوه .

 

پس آنکه میگفت

آنکه می گذرد از خیابان ِ ولیعصر

هربار که میگذرد

تنها

یکبار میگذرد در عصر

و ماهیان ِ سوخته  هربار برهم مینگرند

که چگونه در نظم های مقدّرشان فرو میروند

پس شادم

که غمها نه آن چناند که بشناسم ؛ غریبگی میکنند

که گویی دیده ام اما یکبار

در دنیای ِ مرموز ِ دیگری و عصر یادم نیست .

 

پس آنکه می گفت ، پناه میبرم از شر ِّ زمان

به رویاهای ِبی زمان

خوابید همه عمر

و بیدار بود

و بیدار بود ؛ درست

آن صبح ِ بی نظیر

که باد

غمگنانه میبرد دارایی ام را امّا

کجا بود ؟

که لحظه ی ِ ناب  ــ درآمد از صندوقچه ی آه آنگاه  ــ یکبار

گل ِ سرخی که دوستش میداشتم بیمار شد

و با هر عطسه یک گلبرگش می افتاد ؛ می افتاد ؛ درست .

 

پس اگر وقتِ اضافه ، درون ِدروازه ی آتش گُل شد

 و ابراهیم پیراهنش را درآورد

و تماشاچیان برخاستند

و هیاهو شد

و آن دسته ی روبرو مغموم بودند

و سکوت شد

 آنگاه

من چاقوی ضامن دار شدم و سر در میان ِ زانوانم گرفتم و گفتم

قبل ِ هر چیز ، همه چیز

وقت ِ اضافه  دیگر چیست ؟

 

پس اگر وقت ، سوتفاهم ِ رخت است

که میپوشاند کالبدش را از کمد

با ژیله ی ِ عصر

و سرشلوار ِ صبح

می آید بیرون از خانه

ازخانه می آید بیرون

از خانه بیرون می آید هربار

به یکشکل

و به بازار میرود

و در دل ِ بازار ـــ در چهارسوق ـــ

کرکره ی ساعت فروشی اش را بالا میبرد

قبل ِ هرچیز ؛ همه چیز

خانه دیگرچیست ؟

 

پس وقت ، روی صندلی نشسته است اکنون ـــ عجب !

روی ِ میز ِ شطرنج روبروی ِی من اکنون ـــ عجب !

با مهره های سیاهش ـــ عجب !

انگاه  ؛که وارد اتاق میشوی و اول دهشتناک است ، تاریک است ، سیاه است

و آنچه میدیدی و اکنون نمیبینی

به روحم گفتم آرام باش و بگذار تاریکی فرایت بگیرد

و بیامیز با تاریکی ، تا چشمان ِ روحت عادت گیرد

آنگاه ؛ برخیز و زوج ِ اسب ها  و زوج ِ فیل ها و زوج ِ رخ هایت را تکان بده به کشتی

آن کشتی که طوفانی چشمبراه اوست

 

پس وقت ، اگرکه کبریتی ست

میکِشَد خراش

میکشد خراش

میکشد خراش

الو میکشد یهو

بر صفحه ی ِ تاریک ِ گرامافون

و پرده  ی ِ گوش را عوض میکند

و نمایش باقیست در پرده ی دیگر

بی گوش . بی لب . چنین گفت شبح ِ پدر .

 

 

پس با وقت ، به گورستان ِ زمان رفتیم

و بر سنگ قبر ِ درگذشتگان فاتحه خواندیم :

گورستان شیشه ایست

و زیبایان ِ خفته بیدارند

و هفت کوتوله ی لاغر

 هفت کوتوله ی فربه را بلعیده اند

تعبیرش این است :

در سرزمین ِآینده چونان خشکسالی میشود

که آیندگان به سرزمین های درگذشته بازمیگردند

آنان که درمیگذرند هردم توانایند. گفت ؛ یوسف .

 

پس دایره است وقت ،

چون بگِردِش میگردی به گَردَش نمیرسی

چون که بازمیگردی به گَردت نمیرسد

راه ِ مرکز میروی همه عدم .

 

 

 پس وقت

 چون که در من میگذرد

چون که من میگذرم در وقت

من ساعت ِ وقتم

عقربه ام

عقربم

و خاطر ِ تو

چون گذشته ی توست

چون سایه ای بدنبالم می آید همه جا

چون بسوزانید اندرون مرا

به حلقه ی آتش افتم

رأس ساعت ِ دوازده

ونیش میزنم دقیق . باحداکثر یک درجه از هر میلیون سال نوری خطای ِ زاویه . درست

بر فرق ِسرم اکنون

چنین گفت ؛ عقرب ِ بزرگ .

 

و پس گفت : صوفی ست ابن الوقت

سپس گفت : سوفی ست بنت الوقت

سپس گفت : ثوفی ست بی وقت

و آنگاه  ، زبانش مجازات شد

و ناگهان خود را دید که عریانند.

 و ترسید

وز بزاق ها و پرزهای زبانش برای خود ستری دوخت

و در میان نشخوارِ علف ها پنهان شد

آنگاه ؛

صدایی بردمید

و وقت

بیدارشد

 

و وقت

خوابید

روی ِ زانوانم

ملوس

لوس

لوووس

لووووووس .

بازگشت