شعری از بهاره فریس‌آبادی
نویسنده : بهاره فریس‌ آبادی
تاریخ ارسال :‌ 24 فروردین 96
بخش :
شعری از بهاره فریس‌آبادی

بانی و کلاید
 
و انگشت‌هایش پیش از لوله‌‌ی تفنگ رسید
پیراهن پوسیده را رد کرد  
و دنده‌های او را  
لرزشی گرفت از پشت دنده‌ها
پیراهن پوسیده را رد کرد
و از انگشت‌ها به ساعد و شانه و کتف او برگشت.
تفنگ شوخی بود!
باید برای دوربین منتظر ادا درآوَرد
و خدا را شکر
که رنگ سرخ صورت استخوانی‌اش توی عکس نمی‌افتد.
سیاه و سفید محض
مثل خط‌کشی‌های گیبسلند روی قیر سیاه!
 
به فکر قال گذاشتن من نباش زنک! "مرگ من و تو آه... آن هم حکایتی‌ست"
و پیش از اتمام جمله‌اش، نقش اول فیلم شده بود
نقش اولِ زنی که بارها به ضرب گلوله کشته نشد.
 
سیاه و سفید محض  
طوری که پاشنه‌ی کفشش در رنگ تیره‌ی قیر محو بشود
چشم که ببندد
گلوله‌های شان ته بکشد
چشم که باز کند
سیاه و سفید محض.
جنازه‌ی مرد را از عرض بزرگراه رد کنند
از توی آینه‌ی ماشین رد کنند
فورد، زن و گلوله‌ها در جاده‌ی پشت سر باشند
حالا اراده کند و بمیرد.
 
اینجا قطب دیگر زمین است
قیر
و خونِ محضِ تو روی راه
که بوی مرگ را روی نگاتیو ثبت می‌کند.
شب‌ها
خواب از چشم فراتر نمی‌رود
روز روشن نیست
و باد می‌وزد
طوری که نفس گیر می‌کند بین دنده و گلو
و میل مهلک تباه کردن و خیال‌های ماهی‌وار
از اولین مجرای پیش رو سر می‌روند
در نمایی دور که منتهی می‌شود به راه
و رود
و خون ؛
که بیش از رگ به راه میل می‌کند
در محیط و مساحت منظره‌ای عمومی.
 
قطب سوم زمین
زاویه‌ای برای کاشت نور
برای برداشت‌های دو و سه
و انتقام جهان از فطرت زنی که نقش اول راه شده بود
سیاه و سفید محض
و برداشت‌های چهار و پنج
از انهدام مردی که به ضرب گلوله کشته نشد
هلاک شد  
در قاب کوچکی از منظره‌ای خصوصی  
مردد میان تعویض نقشه یا تعویض نقش.
 
موج خاکستریِ روشنی لیز می‌خورد در سیاه
نقطه نقطه‌های ریز و درشت برق می‌زند
و حفره‌های کوچکی باز می‌شود در فواصل سیاه و سفید
این صحنه‌ی آخر نیست
نمای نزدیک دانتل سفید آستین اوست
در خون
که توی جاده مایل شده به سیاه
و تنها کلاه مرد جا مانده از غریزه‌ای تباه.
 
ستاره‌ی کلانتر برق می‌زند
آینه‌ی فورد برق می‌زند
آسمان خاکستری سردی‌ست مماس با لوله‌ی تفنگ
و دوربین خاموش می‌شود.
 
 
 
*عشق من و تو آه/این هم حکایتی‌ست. هوشنگ ابتهاج

بازگشت