شعری از بابک اباذری
نویسنده : بابک اباذری
تاریخ ارسال :‌ 14 خرداد 92
بخش :
شعری از بابک اباذری

گهواره ای روی گسل

نه خطی از شعری

نه حرفی فلسفی

فقط

تیتر روزنامه امروز است

گورستان ها شناسنامه شهرند

 

شهر

شهر من

شهر تو

شهری که درخت ها در آن سنگ شده اند

سنگ دیوارهای بلند

مثل همین برج در بن بست

میهمانی ناخوانده

در ختم خانه های کلنگی کوچه

که هر بهار

پر بود از بوی یاس و بوسه ی دزدکی بچه های مدرسه پشتی

مسجدی دارد

دیوار به دیوار خانه ی الهام

با گنبدی بزرگ و طلایی

که خیال می کنی

خانه ی خود خداست

 

بن بست ما

خط سیاه ریزی ست

کوچه ای دو متری

در شهری که برف هم در آن برابر نمی بارد

با خیابان هایی که شبیه سرسره اند

و دخترکانی کبریت به دست

که سال هاست

بازی کردن را فراموش کرده اند

و چهارراه هایی پر از پیک موتوری

فرشته هایی

برای برگشت نخوردن اعتبار شهر

همیشه بر بال های این فرشته ها فرار می کنیم

از ترافیک

بهانه ی تکراری تاخیر

دیوانه ای را می شناسم

مثل من

آینه را پشت رو کرده

ترافیک

برای او بهانه ای قشنگ است

دوست دارد مثل بوسه

طولانی تر شود

مثل همه ی آدم های این سرزمین

شعر می گوید

و الهام زندگی او

یک خاطره است...

بوسه در تاکسی

بوسه در ترافیک

بوسه در شهر سنگی

عشق

میهمان ناخوانده ای ست

جیب هایش پر از غافلگیری ست

زبان شهر مرا نمی فهمد

زبان آینه و

نگاه سنگین مرد راننده را

اما

هم صحبت دیوانه ای ست که همیشه می گوید:

ـ حالا که گیر کرده ایم و کاری از دست ما ساخته نیست

حالا که تو الهام منی

دوست دارم زمان

پیرمردی باشد

که با دوچرخه ی خود می گذرد

 

 

 

نه خطی از شعری

نه خطبه ای سیاسی

فقط

تکرار حرف رادیوی تاکسی ست

ـ ما آدم برفی هستیم و آفتاب دشمن ماست

در شهری که برف هم در آن برابر نمی بارد

ما قلیان می کشیدیم و

از گوشی هایمان شعر می خواندیم

که آخرین کبریت خاموش شد

و دخترک

زیر بارش مورب برف

خوابش برد

هفت آدم برفی لاغر

هفت آدم برفی چاق را بلعیدند

بر سینه ی هر کداممان هفت شماره روئید

و سال های سوگ رسیدند

در شهری که نفس کشیدن در آن هزینه دارد

گهواره ای روی گسل

که خواب ها در آن همه کابوس اند

و شمارش معکوس

لالایی شب تب دار من

واقعه که اتفاق بیافتد

تمام خانه های خالی بهشت! پر شده

شهر روسفید

و برف

چون کفنی

لاشه ی خشکیده ی دخترک را می پوشاند

و کنار خاکستر سرد قلیانی

آخرین سطرهای شعر یک آدم برفی آب شده

بر سر انگشتان مهربان آفتاب می درخشد

ـ زمان

پیرمردی ست

که دیگر رکاب نمی زند

بازگشت