شعری از اﻣﻴﻦ ﻣﺮاﺩﻱ | |
نویسنده : اﻣﻴﻦ ﻣﺮاﺩﻱ تاریخ ارسال : 23 آذر 95 بخش : |
کلماتم گرفته بود و با استخوانم که میچکید
دید:به (ناگهان) نمیتوان اعتماد کرد
مثلِ در
که میداند ردِ انگشت روی صفحه
اعتراضی به (پنهان) است
اعتراضی که از سینهام خَس گرفته
آمده است تا اینجا:
بیا و در پشتِ (است) بتاز
چرا همیشه سبز نیست و
شکار، از کلهام به خونی سرخ نمیوزد
(مجروح نمیداند کیست!)
(ناگهان) میآید:
روبهرو همیشه در زخم بود
رفیق، با قدارهای که میخورد
برزخ میشد و از تکههاش، کم
روی خود، خم:
با کلماتم
با کمتر از این هجای جیغ
با انگشتانِ بریده از نوشته میچکم
بر نامنامِ این شکستِ از استخوان خوردن
ردی که نمیداند از کجا گرفته
و به کجا رسیده است
ردِ چاقو بدونِ دندانه و تشدید
بدونِ مکث
بدنی شکافته از بد خوردن
از دستِ خود جراحت شدن
بدونِ نا
با نفس روی کفِ دست راه رفتن
و از هرچه رنگ
آن شدید را انتخاب کردن
شدیدِ راه شدن
جهیدن روی لخته
به گاه
به نای بریده از مفاصلِ طولانی
رفتن
دویدن از تا بدونِ پا
بریدنِ رگ از مسیر
بدونِ با
اما
اگر
بدونِ پایان
افتادنِ بیسر از ماجرا
راه
و در آخر:
کاما