شعری از ایمان مومنی
نویسنده : ایمان مومنی
تاریخ ارسال :‌ 28 مرداد 01
بخش :
شعری از ایمان مومنی

 


(و آسمان کجا تمام می‌شود؟)

 

 

ای روز سنگین
نشسته بر گرده
کی شانه خالی کنم که بیفتی

ای روز چرخان
که هزار چتر را
رها در باد
راهی شب می‌کنی

... و چه منظره‌ها بود
آن‌سوی تکه‌ای از آسمان
و چه چترها که از باد پیاده شدند
تا سوار شوم بر باد
و خیالات بچه‌گی

آن میله که آسمان را می‌شکافت
سایه‌ای داشت
بلند
و تا همیشه...
همیشه‌های سیاه‌سفید
همیشه‌هاس سرمه‌ای و زرد
همیشه‌های تقسیم رنگ و وضوح، در سرریز روز در شب و شب به روز


و میله‌ای که آسمان را می‌شکافت
به سیاره‌ای ول‌گرد خورد
خم آورد به ابر و سایه‌اش

و میله‌ای که آسمان را می‌شکافت
در عمود ظهر
با تکه‌ای از شب
گیسی بافت
چتری


به چه روز می‌ماندم
که آسمان کجا تمام می‌شود
که سقفم بود
هیچ و تا کجا...
در حیاط مدرسه ایستاده بودم،  کاشی‌های حیاط داغ از بچه‌گی بود، کله منگ، فکر هذیانی و شکم پر...
ظهری بودم اما دوست داشتم صبحی باشم در عوض حالا شبی‌ام.
نیکمت‌ها به صف
منتظر صف
بیرون کلاس پشت پنجره هنوز زندگی بود
میله‌ی چسبیده به سقف آسمان را گرفته بودم و بالا می‌رفتم تا برسم به ته...
رسیده‌ام

حالا به کجای زمان روم؟
دوست داری به کجا

بازگشت