شعری از اکبر قناعت زاده
نویسنده : اکبر قناعت زاده
تاریخ ارسال :‌ 29 بهمن 96
بخش :
شعری از اکبر قناعت زاده

سنگ به شیشه
شیشه به سنگ
این بشکن و آن بشکن*
بعد
کاسه را بردارم
دست کنم در کاسه
مشت مشت خاطره دربیاورم
از کاسه داغ داغ
چشم و چراغ دربیاورم
پیاله‌بازی کنم با شما
خوشبختی دربیاورم از پهلوی شما
پروانه و پولک و مُنجوق
یک التهابِ داغِ نفس‌گیر دربیاورم
بگو چگونه‌ئی که این‌گونه
در من نفس می‌زنی
راستی - پهلوی شما دقیقاً کجایِ شماست؟


حرف بزن
سکوت و هیاهو دستشان در یک کاسه است
زنی که حرف نزند را
باید بغل کرد و بوسید
ای کرگدنِ پیرِ پوست‌کلفت
ای هم‌نوایِ لحظه‌های کسالت
برخیز و با من بساز
راستش بخواهی دلم در هوایِ نبودنت
یک هوایِ ابریِ دل‌تنگ
یک ملودرامِ کلاسیکِ کوچه‌بازاری می‌خواهد
چشم و چراغ می‌خواهد
پیرِ پشیز
خطیب و خطابه
گوسفندِ اولی
فیلِ در تاریکی می‌خواهد.....
پرانتز بسته
تارها همین‌طور مدام تکثیر می‌شدند
و عنکبوت
این پدیده‌ی ناسازِ روزگار
با چشم‌های برزخی
در تارِ خودش
مُرده بود


* اشاره به بیتی از مولانا

بازگشت