شعرهایی از ﻧﺮﮔﺲ ﺩﻭﺳﺖ
نویسنده : ﻧﺮﮔﺲ ﺩﻭﺳﺖ
تاریخ ارسال :‌ 9 بهمن 95
بخش :
شعرهایی از ﻧﺮﮔﺲ ﺩﻭﺳﺖ


یک :

آه
پوست غمگینم
زخم هایت دهان باز کرده اند
شاید خیابانی شلوغ از من بیرون بزند
یا عابرانی
که تازه از تیمارستان برگشته اند!

می توانستی
از گلوی من
آواز گنجشک اندوهگینی را بیرون بیاوری
یا تابوتی
از درختی تنومند

اما چه وحشت غم انگیزی ست!
انسانی هستم
در قالب یک زن
که شباهت زیادی به وارونه ی مردی دارد
که درتنش
وطنش
جای ترکش هایی ست
که به طرز عجیبی به خودکشی فکر میکند

من اما درگلویم خودکشی کرده ام
می شنوی صدای پوست مرا؟
فقط جای یک گلوله
فقط جای یک گلوله در شقیقه ام  
خالی است
تا چهره ی عبوس مرگ را لو بدهد

من دهان دسته جمعی زنانی هستم
که آوازهایشان را
باد می برد
و پوست غمگین شان را
مرگ، برگ برگ می ریزد
از شاخه ی درختانی که در پیاده روها کمر درد گرفته اند
و حوصله ی ایستادن ندارند

در پیاده روها
منتظر مرگ نشسته ام
حوصله ی هیچ عابری را ندارم!
و گنجشک های اندوهگینم
در لانه هایشان
آوازه های احمقانه می خوانند

دو :


کابوس جهان
از پستان بریده ی زنی شروع شد
که هر شب
برگرده ی چپ می خوابید
و تو دیوانه وار در تنش مست می کردی
بیدار که می شدی

لعنتی
پایت را روی پای دیگرت بینداز

نمی بینی
نعش اسب هایی که بیرون آوردند
از سینه ی زنانی
که با تازیانه آمده اند

مگر با پیراهن من خوابیده بودی
که جهان را
زنانه تصور کردی

جهان در هیئت پدرم بود
سیگار به دست
با سبیلی که تابناگوشش
بوی آواز دهان زنانی را می داد
که پیراهن شان را به باد دادی

و من گریختم از زنی که در من بود

نمی خواستم
شکل پدرم
برادرم
یا مردهایی که دوستم داشتند
می خواستم زنی باشم اساطیری

با توام
با سبیل هم مرد محبوبی نمی شوی
اسب های زیادی را
در یقه ی پیراهنم کشته ای
وسرزمین کودکانم را به تاراج برده ای

مگر نمی دانستی
زنی که من بودم با موهای دم اسبی اش
بر یال جهان می تازد
و خواب را
همچون پرنده ی مرده ای
از چشم های تو بیرون می آورد

شایدهم با آن چهره ی عبوست می دانستی
که خواب خود من بود
زنی زیبا و سرگردان
با چشمانی از حدقه درآمده
آرام با کابوس هایش می آید
و در چشم های غمگین تو می نشیند
با اسبی
که در دره های مرگ می تازد

سه :

نسل مردها دارد منقرض می شود
در کفش های چرمی
نسل زنان
در پالتو های پلنگی
و انسان
در شکل جانوری
بنام میمون
روی آخرین شاخه ی شاتوت ها
نشسته است
با سیگاری
که آواز پرندگان را دود می کند

اندوه های بزرگ
در ماشین های آخرین مدل
جابجا می شود
اما تنهایی عجیب من
فقط آستین این پالتو را گشاد می کند

می بینی؛ اندوه بند نمی آید

آه
نگاه کن مرا
می خواهم فرو روم
در پوست گوزنی
که جهان را
روی شاخ هایش نگه می دارد!

لبخند بزن
ای انسان آخرین
که زیباییت اندوهیگن منقرض می شود
و پوستت
لایه لایه تو را نشان می دهد!

بازگشت