شعرهایی از ﻣﻆﺎﻫﺮ ﺷﻬﺎﻣﺖ
نویسنده : ﻣﻆﺎﻫﺮ ﺷﻬﺎﻣﺖ
تاریخ ارسال :‌ 19 تیر 95
بخش :
شعرهایی از ﻣﻆﺎﻫﺮ ﺷﻬﺎﻣﺖ

1
همه چیز دوباره اتفاق می افتد :
ابر به شکل اسب می آید
به شکل ناخن در وجود سراسر تنانگی جوجه
صدا آبشار می شود از سحر صاعقه
و ناگهان
از نا می افتیم در کنار مربع سخت
و
فواره می زند دهان به برآمدگی ماه در هول مسطح تاریکی
( دهان
دهان ترسیده حریص مبتدی
دهان غنچه نرسیده به دره بودن در فاصله تنگ صخره ها
دهانی که کمی پیشتر نفس کشیده بود
زردی عبور باد از میان استخوانهای پوسیده مردگان میان آن چاردیواری پشت خرابه ها را  ...)
مادر از دست هایش خسته است
از دست های ناآرام
کاونده در میان کار و کار و هر چیز نرم و سخت
از پاهایش هم
که گاهی نافرمانی می کنند
و او را بر بالین کلماتی می برند که در جایی دیگر تیرخورده اند
در جایی دیگر مرده اند
و اینجا
زیر این درخت بی خیال بلند بی سایه
به پهلوی ستاره افتاده اند شهید اول و ثانی و ثالث و ...
فواره می زند دهان مادر
به برآمدگی ماه در هول تاریکی کلمات تیر خورده
و خون
از پینه دستان پدر به ماجرای کلاغ و صدای تیر و حادثه بد برمی گردد
مرد فیلمبردار  از کنج روایات شکسته بازمی آید
شانه هایش افتاده است
شانه هایش به جانب خستگی افتاده است
شانه هایش به جانب خستگی هر استخوان متصل افتاده است  
آنگاه
و پس از عبور پرنده از ترسناک بودن پرواز قیقاج
پس از بلعیده شدن صدا صدا صدا در آرواره سیاهی سنگ
پس از افتادن بر دنده چپ پافشاری کردن
در ضرورت پاشیدگی در نقاشی کوبیسم از صورت تو در خاطره ایی دور  
ما خواهیم فهمید
ما خواهیم فهمید برکه دیگر از ماه پر شدنی نیست
ما خواهیم فهمید کوهی که از ارتفاع افتاده بود درددلها دارد برای پرستار غمگین
و خواهیم فهمید پرستار دیگر زن شهید نیست
نمی خواهد باشد بشود شده شود که دیگر همین الان هم هست نیست شده کافیست
و خواهیم فهمید زبان حوصله بازی ندارد در شعری که به میان نرده ها برده شده است  
و تصویر مداوم درختان خشک در کنج بی نهایت دایره
از خواب سوررئال زنانی واقعیت پیدا کرده است که پیشتر از فرمان مرگ بازمانده اند
همه چیز برای افتادن
دوباره اتفاق می افتد  

همه چیز دوباره اتفاق می افتد
کودک می شویم
به شکل پر سر و صدا کودکی می کنیم
و از پی انگشت اشاره که بر سنگ می کشیم
پرنده ها به طرف دانه های آبی راه می روند


2
میم ترین حافظه تو
به من
و به شاعری
که هر وقت آسمان در غروب می افتاد گردن به درخت و واژه می گرفت
ربطی نداشت
تو از روی ریل ها آمده بودی
با بوی یخ و خاک و بوته های خشک  
و هر قطاری
از میان اجتماع استخوانهایی گذشته بود که باد به نوبت از هم می پاشیده است
آغاز میم ترین حافظه تو
از میدان  
شهر
اجتماع
حتی از مرگی که در خفا می رقصید
اما در روشنایی کسی بود سرشار از اندوهی خمیده
و تنها با بومیان حوالی سنگ و پرنده دست می داد
بعد از آن حادثه ایی بود
که سبب شد اسب در مفصل باد و واژه های درخشان
به نفع ماه معوج سمت دهان های تاریک آن روایت طویل شیهه بکشد
باد آمده بود کمرهای عریان را بپیچاند
پیچانیده بود حتی اندازه لب افتادن به گوشه نمور همین روایت
و سخن که از پرنده می آمد
روترشی آسمان
لا به لا چروک بود و رسم می شد بین هر سطر
یکی و یکی با عمیق ترسناک  

من در جایی از حافظه تو نشسته بودم
در دادگاه نزاع دسته جمعی کلمات
و دهان انسان مبهوت خسته
از هر صدای دفاع کردن
خالی بود


3
زمین که هار می شود
قلب اعماق می گیرد
انقباض
رگ به رگ شدن
شبیه شدن به مفهوم گور به گوری
به کابوس قهقهه نوزادان
با بندهای متصل هنوز به اسب
به شیهه
به تاختن در میان ابرهای سفید
یا به اشکال درخت در وزش آرام باد
گفته بودم گرفتار می شوی به این همه فعل گرفت
شدی
تو
همراه آذرخش و چشمه های روشن رام شده بودی
در کنج اول کلمات خاموش می نشستی
سوگوار زنی منتظر که اسب و سردار را در نشت خیال درهم می آمیزد
یا کنار دیوارهایی
که همیشه به آرامی بر سر سایه های خنک می ریزد
اما تابستان هم آمده بود
آفتاب داغ
دریا
امواج سخنگو
و او که کسی دیگر بود
هر از گاه استخوانی از مرا می کند می لیسید
خوی سگ را داشت
عاشق
وفادار
تحریک کننده !
چه می توانستم بکنم ؟
فرزند انقلاب بودم من هم
باز آمده از غرور خوشبوی چوب قنداق تفنگ
شکفته در کلمات بزرگ
عاشقی به شیوه جملات قاطع
و اینکه استاندارد همه چیز را خون سرخ و دهان روشن تعیین می کند
استخوان می دادم عاشقم شوند
شهید
و هر آن چیزی
که استعاره اتفاق را متورم می کرد

حالا
هر کلمه ایی دری دارد
بسته است
تو گرفتاری
زمین در این سو هار می شود
و قلب من
در طول یک اعماق تمام نشدنی می گیرد

بازگشت