شعرهایی از ﻣﺎﺯﻳﺎﺭ ﻋﺎﺭﻓﺎﻧﻲ
نویسنده : ﻣﺎﺯﻳﺎﺭ ﻋﺎﺭﻓﺎﻧﻲ
تاریخ ارسال :‌ 30 دی 95
بخش :
شعرهایی از ﻣﺎﺯﻳﺎﺭ ﻋﺎﺭﻓﺎﻧﻲ

یک :

اعلامیه روی اعلامیه روی اعلامیه
 روی روی اعلامیه، اعلامیه
و همچنان
و هر شب
صدای سیگار و چسب چوب و هندزفری
خیابان و اعلامیه روی اعلامیه
من و پنجره و شیوا و فاسقانش
من و پنجره و زهرا و شویش
اعلامیه روی اعلامیه
پریسا و جزوه‌هاش
ملیکا و سگ توله‌هاش
تردمیل و سانازهاش
و اعلامیه...
بالکن‌های مخوف و هر شب یک فرانک، یک ثریا، یک بهار
شبهای چله، قرص برنج و ارباب و شلاق و بالعکس، شب چتر، شوشتری و هانیه های مضاعف، شب دف و دفینه، شب شناسنامه های المثنی و کراک، شب باب دیلن و حشیش و نوبل و الکترا و توله سگ گفتن راه پله ها، نیچه و کاندوم بی حسی زیر دوش آب سرد و تراشیدن ریش، شب لوزان و پاهای ظریف، شب پایان برقع و گیره های سر، شب 88، مختاری، شب بهشت زهرا، شب راه‌آهن و چکمه های نو، شب شب شب...
و اعلامیه، و اعلامیه و اعلامیه...
دو دستم دارند با شب و دیوارها بازی میکنند
با شب و تیربرقها
با شب و پستهای برق
با کرکره هایی که سالهاست بالا نرفته اند
بر خلاف روزهایی که خوابیده ام زیر پتو با دیازپام و فرهاد مهراد
دارند بازی میکنند در معرض پل های هوایی
بر سردی نرده های شهرداری
دستانی کشیده از سینه های دختری پانزده ساله تا تفنگ
از خانقاه تا عرق سگی تا تکیه تا بازداشتگاه تا "...my name is" فلانی
دستان جوهری از چهره ها، انا لله ها و انا الیه راجعون ها تا فشردن در جیبهای سوراخ
دستهای مرکبی از هق هق های بلند
دست های نوازنده، تپنده، دمنده، رمنده، دستهای بلند
کافی ست بگیرم رو به آسمان
آسمان...
و خدا چهره اش را در آن ببیند
و بخواند با صدای بلند
"بازگشت همه بسوی زمین است"

دو :

دین من باید پیامبرش یک طوفان باشد
که بوزد
بکوبد
دیوانه‌وار بکوبد
و دیوانگان را با خودش ببرد از آسایشگاه
و پنجره‌های متروک را باز کند
دین من باید
مردان شوخِ شیرین‌کارِ شهرآشوب را
عاشق دخترانی کند که بارها پای جوخهء اعدام ایستاده‌اند
و هوای ایستادن در سرش نباشد
 آنقدر که تمام زنان زندگی‌ام
به مِه بزنند
و یک نفر از انبوهش بیرون بیاید
و خودش را تسلیمِ محضِ عاشقان کند برای سنگسار
و از ولگردها و دیوانگان
دسته‌ای سرباز بسازد
تا زن‌ها و ترانه‌هامان را پس بگیرد
و نشان‌مان بدهد
درست لحظه‌ای که از قرص‌های اعصاب
انتظار معجزه‌ داریم
می‌شود به ترکیبِ زمین
مثل بارسلونای وحشی دست بُرد
و تهران را پایتختِ دردهای جهان کرد
دین من باید ‌بوزد
و خودش را بکوبد به برج‌های بلند
به بلندگوها و مسجدها و کبوتران
به پرچم‌های پی در پی روی پل‌های هوایی
و فرشته‌ها را با خودش ببرد به مسافرخانه‌ها
تا بوهای تند همخوابگی را نشان‌شان بدهد
دین من باید از مومنانش بپرسد
چطور می‌توانم ویرانت نباشم؟!
چطور می‌توانم؟!
چطور که پیرو ویرانی‌ات نباشم؟!
و خودش همه چیز را ویران کند...

بازگشت