شعرهایی از هوشنگ ملکی | |
نویسنده : هوشنگ ملکی تاریخ ارسال : 5 دی 00 بخش : |
" تدوین خواب "
دو سطر اول باران اشک فرشتگان است
باقی رودهی دراز روای است
و خدا محمود دولتآبادی است
با ابروهای پهن، سبیل زرد و دندهی فیل
هی مینویسد، هی مینویسد و هی مینویسد
و دنیا کلیدر است
یک رمان ملالآور چندجلدی
و سری که سالهاست میان زنبیل زنی است که میرود، میرود
و ماه نخنما بالایسر سر میرود
و زمین نخنما زیر پای زن
و حوصلهی سر که سر میرود
زن برایش آواز نمیخواند
سر گلآلود را میگذارد بالای نیزه کنار کتاب سفید
و میگوید مرتفع بخوان تا باران بیاید
دو سطر اول باران اشک فرشتگان است
و فرشته موجود دلنازکی است که برای هیچ گریه میکند
و سر که دو سطر از سرگذشت انسان را میخواند باران میآید
بالای نیزه جای مناسبی است برای مناجات
مناجات با خود
مناجات با ماه
و راز و نیاز با کلاغها و کرکسهای گرسنه
و راز و نیاز با جغد و خفاش
و راز و نیاز با کفتارهایی که گرم طوافاند
بالای نیزه جای مناسبی است برای کتاب
و تنها باد کتاب مرا ورق خواهد زد
و تنها باد مخاطب همیشهی کتابهای ممنوعه است
بالای نیزه جای مناسبی است برای سر
سری با دو چشم خالی و ابروی پهن و سبیل زرد
سری که باد موهای سفیدش را ورق میزند
و دو گربهی آبی مات که سالهاست موزاییک های قرمز را میلیسند
حالا دیگر به سرچشمه رسیدهاند
به سری که ارتفاع گرفته است
سری که مرکز دنیاست
و سالهای سال کلاغها و کرکسها و کفتارهای مومن بر مدارش خواهند چرخید
و دایره مقدس است
قسم به دو سطر زلال اول
قسم به جوهری که از گلوی فرشتهی مغضوب بر کاغذ چکیده است
قسم به صراط کج
که راوی را از روایت خطی خشک منحرف میکند
اعوذ بالشیطان من الله الرحیم
به نام زن
زنی که سالهاست سرم میان زنبیل اوست
و از زیر چادر نازکش روایت میکنم
دنیای هولناک معاصر را
ای زن !
مرا زمین بگذار
بگذار زمین سر من باشد
میان زنبیل زنی که دور خورشید میچرخد
بگذار این طالبی رسیده بگندد
و میان دایرهی فرضی طواف مگسها
شعاع نور سبز بر نیمکرهی له بتابد
انگار سرچشمهی کارون کمخون ابرهای کهنهاند
ابرهایی که لای پای فرشتگان پریود بوده اند
و حاشیهی شط بوی تند عفونت میدهد
بوی ابرهای نیمهخشک مچاله
انگار فلات دارد طعمهی زنبورهای قرمز میشود
و طوفان فلاکت در راه است
و همچنان زنان جنوب بینی دخترانشان را سوراخ میکنند
و اهواز جای مناسبی است برای لنگیدن
و اهواز جای مناسبی است برای رقصیدن با یک دستمال سفید
انگار همین دیشب بود که سایهها در خواب من کفن آغاسی را سهم میکردند
شاعرانی که کمتر می خوابند بیشتر خواب میبینند
خواب بادهای بیجهت
و خواب آیندهی جهان بیجیرجیرک را
سال هاست حال پایتخت هم خراب است
و دل شهر آشوب است
فغان کاین لولیان شوخ شیرینکار شهرآشوب
چنان در کبد چرب شهر می لولند
که کرمها در کتابهای مرطوب
اما کار از فغان گذشته است
و کرامت کرم در لولیدن است
و کرامت سایه در رقصیدن
رقصیدن به ریتم چَمَری
یک نفر بیاید خوابهای پریشان شاعران را تدوین کند
خوابهایی که نگاتیوش را دیوهای چندسر جویدهاند
و سری که ارتفاع گرفته است
طبیعی است که چشمهای خالیاش خواب آرام را نخواهد دید
یک نفر بیاید خوابهای پریشان شاعران را تعبیر کند
کسی که قبل از مرگ شاعر بوده است
و سمبولها و استعارهها را خوب میشناسد
کسی که ردپای دلالتهای بینمتنی را گم نمیکند
و با او از پشت گِلالهای بیربط سر درنمیآوریم
اما تفسیر خواب شاعران کار شاعران نیست
کار روانکاوان ناشی است
که از زرافه فقط "ه" ی آخر چسبانش را میبینند
یک نفر با چادر نازک بیاید خرس طلای جشنوارهی خوابهای چهارفصل را بگذارد بالای سر ما و برود
یک نفر بیاید زمستان اخوان را دوباره بنویسد
و با چند کلمه ی تازه نفس یک بار دیگر تراژدی را ببرد روی صحنهی سفید
این جا روز به روز دارد سردتر میشود
چنان سرد که شیشهی مساجد هم ترک برداشتهاند
و عنکبوت درشت شکستگی نادرپور به قلبها رسیده است
دو سطر اول زمستان
آه عمیق محمود دولت آبادی است
که حتا اگر هزار سال دیگر هم بنویسد باز ننوشته است
و دردهای خدا چنان بزرگ است که به نوشتن نمیآید
دو سطر اول جهنم اهواز و ایلام هم
آه محمود دولت آبادی است که از گلوی مرگان بیرون میآید
و دنیا جای خالی سلوچ است
یک رمان خلاصه و خوش ساخت که تا ابد با انگشت شست باد ورق خواهد خورد
یک نفر بیاید...
نه یک نفر کفاف این همه درد را نمیدهد
دردی که مثل جلبک روی خوابهای نیمه آرام دنیا را گرفته است
و ساحل اقیانوسها پراست از خشاب خالی قرصهای آرامبخش
سرها با چشمهای خالی بعد از مرگ هم برای دنیای هولناک معاصر خواب میبینند
حتا بالای نیزه زیر آسمان قهوهای کمرنگ کنار یک کتاب سفید
از زیر یک چادر نازک نخنما...
هیچ جای دنیا هیچ داستانی به پایان نمیرسد
تنها یک کلاغ یا یک کفتار و یا یک کرکس میآید رودهی دراز راوی را قیچی میکند.
"جلگه"
خط اول را روی ناخن خام دختری کشیدم
که خیال با او خندیدن
منجر شد به خندیدن با خیال او روی یکی از نیمکتهای خلوت آسایشگاه
دختری که تلخ بود
و خاخامها نامش را از تورات خط زده بودند
عاقبت همه خراب خیام خواهیم شد
خراب پندارهای پاک و پلیدی که در دو سوی رود درونمان میروید
خراب پیالههای خالی پیدرپی
کسی که در دو سوی رگهایش پونه میروید
جلگهی حاصلخیز قرمزی است که روی نیمکت نشسته است
جلگهای که راه میرود
و جلگهای که راه میرود حالش آنقدر خراب هست که نامش را از جغرافیا خط بزنند
دختری که ناخنهایش بوم نقاشی خدایان است
و گونههایش عبادتگاه شیطان
هرشب به خواب یک شاعر میرود
دختر بینامی که خال درشتی زیر پستان راستش نیست
و به تمام زبانهای بریدهی دنیا مسلط است
و به تمام مردهای بریدهی دنیا مسلط است
و به تمام دستها و سرهای بریدهی دنیا مسلط است
به نوشتن مسلط است
خیال با او خوابیدن منجر شده است به خوابیدن با خیال او
خط دوم را کف دست یک سایه کشیدم
سایهای که بالهایش شکسته بود
و به دنبال ذات قدیماش تمام کوچههای کاهگلی نهاوند را میگشت
خط سوم را کف جهنم کشیدم
خط چهارم را روی پوست کاغذی آهوی کوهی
در صفحهی دوم یک بوف کور چاپ قدیم
در زندگی شاخهایی هست که برای دریدن نیست
فقط برای زیبایی محض است
و زیبایی محض دختر بینامی است که به دنیای ما نیامده
و خال درشتی زیر پستان راستش نیست
او نیست و ما سالهاست به نیابت از او با ضمایر مفرد عشقبازی میکنیم
و عشقبازی با او منجر میشود به شعر ، به عرفان، به فلسفه
و عشقبازی با خود او منجر میشود به یک سکس ساده
خط پنجم را روی پنجهی برنجی او کشیدم
که از میان یک کاسهی برنج روییده بود
و چهل کلید سمبولیک عقیم
و چهل قفل بر در بستهی دنیا که تا ابد بسته خواهد ماند
خط ششم را روی خورشید میکشم
( قبول کن شقالشمس از شقالقمر سختتر است )
با دو خورشید نصفه میشود دنیای دیگری ساخت
دنیایی که شب ندارد
و هستی یک روز بلند نیمهروشن نیمهسرد خواهد بود
خط هفتم را کنار میگذارم
برای تصور اشتباهمان از جلگه، از عشق ، از شعر، از رنگینکمان
برای مشقهایی که از روی کتابهای غلط نوشتهایم.