شعرهایی از نرگس دوست | |
نویسنده : نرگس دوست تاریخ ارسال : 30 مرداد 00 بخش : |
۱
من صورت نااُمیدِ دهانِ دیگری بودم
دیگری در صورتِ منفعل من مُرد
و ماهِ جوان پدیدار شد در بریدهی دو لب.
آب تشنه است، پلکِ نازُک زن را بیاورید
که دو زاغ سیاه،
سیاهِ سیاه نشستهاند، در ابتدای پوستش
آنجا که ویرانیِ ماه تودهای با لبهی چاقو
رابطهی سردی دارد
و مرگِ خائن شکاف را از فرق سر میشناسد.
کسی چه میداند از آن دو زاغ روشن و ترسناک
که گاه پوست دیگری بودند در گریههای طولانی
و گاه میخواستند شبیه من،
مدام خیس و دیوانهی این آسمان باشند،
آیا تو در برهنگی آبی صدای شب را شنیدهای؟
یا میدانی که تنهاییِ فلزی زاغها مربوط نمیشود
به این قفسِ زنگزدهی مرطوب
وقتی سیاهترین آنها میخواهد
صورتش را در صورتِ پراکندهی من ترمیم کند
آنجا که جهان از پلک چپِ اَبر ایستاده
و تشنگیِ آب از زاغِ پلکِ دخترکان شبلیز پریده
تا آخرین دهِ ته ایران_ تا آخرین دشتِ ته ایران_ تا آخرین دهدشتِ غمبادهای ته ایران
که در خاکمرگیاش میتوان صدای گوناگون مُردن را شنید،
یکنفر به من بگوید
وقتی ران نازک مرگ کشیده میشود در خیابانهای لکاتهای تهران، چه باید کرد
ای ران غمبادهای در روزگار اُریب خاک،/ تهران مرگِ ته ران است
وقتی صورت مردانش را با آب تقسیم میکند
از بوی گوشتِ لشکرِ مردههای عاشق
زنان باردارِ جنوب زیر جیغ بلند آمبولانس
خودکشی میکنند
آه_ لعیای چشم من کجاست؟
لعیا با دو چشم زاغ در خیابانِ هفت تیر ناگهان در شقیقهاش مُرد..
دشت سینهی او پر از مزار بود اما آنجا_ آنجا غریبزار بود
و خبری از باد در علفزار نبود
حالا
کمی از صحرای سرت را بچرخان تا دو زاغ
پلکم را فراموش کنی.
میبینی؟ میشنوی؟
صدا پشت صدا میآید، صداهای ورمکرده روی صدای من خوابیدهاند
و خودکشی صدا به ته گلو میرسد
ته گلوی شاعری که پوست اندوهگینش از آسمان_ تشت تشت آفتاب میگیرد و بر سر میگذارد
تا حضرت گریه را در ملاءعام به تأخیر بیندازد
صدایی در ملاءعام با انزجارِ فکِ پرنده گفت
آه ای ماه ملعون من
برهنهتر از مرگ مرا فراموش مکن
که به زاغ چشم تو در پهنهی این آبی ایمان دارم
و جرأت مُردن لطف حضرت پوست و دوست نیست
بلکه لطف ویرانیِ منِ من است و مغضوب علیه خودِ خود
آنجا که برادرِ ناتنی شب از رود مارون بلند میشود
و چون موجهای روانی به آب میزند
تا پلکِم را چون ماهی تازهای بگیرد
و برای جنازهی طلعتی من
گیاه را به رشتهی گل در بیاورد
آری
سُرخآبی گلی در برفم
روی ناخنهایم از سُرخی او پاشیدهام
تا از ویرانی صورتم بکاهد
من امیدوار صورتم بودم به رنج زرد پوستم
که ماه شود
۲
ـــ دوستِ اَبرها بودم
ــــ
نام سُرخ و سُربیام از وحشتِ گُلاَنار
در باد میآید
نامی سردِ و گرم
چون شیرِ سر رفته!
از دهانِ شما
که با تیغِ تیزِ انگشتانِتان فرو میروید
در آهاریِ ساقههای نازکش!
آه بیایید
از پوست و اُستخوانتان
بیرون بکشید
نام سبُک سنگینِ جهندهی مرا!
که در تلفظِ مکندهی دهانِتان تشییع میشود
با شماها هستم و نیستم!؟
شما که در سینهی لُخت پرندگانم چاقو فرو میکنید و شیر درمیآورید از آغاز پوستم،
آه ای بغضِ لاغر من جدا شو
از گلویِ باریکم،
گردنِ باریکم را هی میچرخانند
در حلقههای مرگ
و کسی جز این اَبرِ پوشالی چه میداند
که جهانِ کنونیتان منفجر میشود
در گلِ اَنار یا در باد!
بگوئید به من منها، که اَبر پدیدهایست رو به افول
بگوئید به توی تو در توها
که جمعیت مدرنِ گیسوانِ دوست
در باد تشییع میشود؟ یا دستهای فلج شما؟
میشنوید؟
نام چکهچکهی دوست را از سینهی انار!
آه من شروع شده از این نام چریکی.
تنها معشوقهی رنگ پریدهی تاریکی
چشمهای مرا میشناسد
با سیاهی مُضطرب!
وقتی وحشتِزده روی پوستمرگیاش میگوید
سیاهی شب در چشمهای نرگسزار گلوی ماه را بریده است
در رودخانهای که زیبایی از آن بیرحمانه سرازیر میشود
تا به سطح سردِ سنگ برسد
از درههای عمیق بالا میآیم
بالا
بالا
و انسان برهنهای را صدا میزنم در پوستِ ابریام
آه دوستِ اَبرها بودم/ دوستِ دوست / مغضوب علیه خود اما
برای هر گل مُردهای، که گُلی را در باد دست تکان دادم
چون چاقویی تیز و سرد پوستم را شکافت!
حتی از روانیِ آب_
میترسم
که مرا غرق کند/بُنبیخ ریشهام را تا ماه ببرد،
اضطراب ِ کوچک من
مثل گُلیِ آشفته در مسیر ارهها
قرار گرفته!
و رفتار عجیب باد را زیرِ نظر دارد،
که با سطرهای این شعر
شاخه شاخه درگیر است
و تنها اَبرها که دوستانِ فعلی مناند
میدانند
که حرف ماه کوتاه افتاده است
روی آب!
با تصویرِ گلِاَنار در برف