شعرهایی از مظاهر شهامت | |
نویسنده : مظاهر شهامت تاریخ ارسال : 13 آذر 94 بخش : |
1
در هر خیابان شهر دیده ام
هر خیابان هر شهر
مادیانی پیر
تاریخ چشم های تو را می برد
چشم های تو و
کمی آلوچه ترش !
یادت می آید ؟
عاشقی
رود پر گل و لایی بود
هیچ شبی آن را زلال نمی کرد !
ما
در تدارک پرواز
بال پرنده های مرده را خواب دیده بودیم !
2
در آمده بود زن
مثل دود از دهان دره سنگ
از فشردگی چند کلمه غریب
از پرنده بودن پیوستگی چند خط منحنی
از کمر باریک خود
و می رفت به میان دوایر رقص
انگشتانش را ...
انگشتانش را ...
این گونه
این گونه
این گونه این گونه
می کشید از جدار هوا
و از جدار پرده های نازک خیال
به هر سوی درهم همه خطوط !
درآمده بود زن از کمر باریک خود
و از میان سرمای کلمات می گذشت
با خطوط جاری خون
از میان رویاهای سفید و دوردستش !
3
جنگ های زیادی اتفاق افتاده است
وقتی من خواب بوده ام
این
از دانه هایی اناری پیداست
که انگشتان تو را رنگین
و کاسه را سرریز کرده است
پس
من پنجاه سال دوری از تو را
یک به یک کشته شده ام
و هر بار
جمجمه خالی ام را
سگی لیسیده است
که پیشتر
به شکل مرگ
از روزهای بارانی آمده است !