شعرهایی از مسعود زندی | |
نویسنده : مسعود زندی تاریخ ارسال : 1 مرداد 00 بخش : |
(مرگی نمانده است نچشیده باشم)
خود را افکن نمیکند
از چشمههای آبیدر
خبری نیست
سپیدیهای ریشم که از
کج شدن مهرههایم
از کج شدن جادهها
که از
گذشتن
از اینهمه شب
سر برگرداند نم
از تا کجا
که مرگی نمانده است
نچشیده باشم
اینهمه پا پیش و پس
عقربهها، عقربههای روز را
نشان نمیدهند
سکههای بیرمق
رمق نمیآیند
سگ و سنگ خانگی شدهام
قدمها بی رفتن
نقشی نمیزنند و
مادر استوار
پچپچ نمیکند و
سخن از هیچ
مرگی نمانده است.
(ستارهها به دادم برسید)
روبهروی آینه میخوانیم
میشود شب شعر
چهقدر ریختهایم
دو نفر موازی مناند
من به طرف پایین
آنها به طرف بالا
ستارهها به دادم برسید
آسفالتها
به دادم برسید
خاموشی ساز
به من میماند
نمیتوانم نمیتوان / از این سختجانی
سر در بیاورم
هیچ امروزی به فردا نمیماند
هیچ فردایی به فردا
جنازه نیستم
نه میخزیم، نه میگذریم
ثروت
از سروها
بالا می،رود
هرکس گرفتار
قرص خویش است
این بزمها تکرار میشود
گور سرداران بهرام کجاست
هر روز خبرهای تازه میرسد
زمستانهای حرفهای در راه
از گهان
تا ناگهان.
(درختان راه را می شکنند)
خبرها
هرکس را
بیرون میآورد
گسلها ترکخورده
اینهمه شب/ که مثل سیل
اینهمه سیل/ که عین گرگ
اینهمه گرگ/ که مثل گرگ
در عمق این افکنده دیو مرا
با هیچ پوشاندهای به صحرا
ترفندهای
دوقلو
دو چهار
صبری نمیماند/ از ایوب
صبری نمیماند/ از سهراب
از دار
دیوار
درختان ارهها را میشکنند.