شعرهایی از فرهاد زارع کوهی
نویسنده : فرهاد زارع کوهی
تاریخ ارسال :‌ 27 شهریور 94
بخش :
شعرهایی از فرهاد زارع کوهی

غزل 1

 

آخدا! گوسفندها خوابند   شکر از این که تو باز بیداری 

خودمانیم، سعی کن ده را   دست یک گوسفند نسپاری!

 

کدخدا رفته یونجه خرد کند-   بچپاند به گلّه، برد کند

تو که این گلّه را نمی دوشی   تو چرا کاه و یونجه می کاری؟

 

دختر خان که خوب یادت هست   رختش از پولک و پر قو بود

پولکیّ و پری، که پایش ریخت-   چه بسا اشک های بسیاری

 

زن حاجی فلان که روی سرش-   آب دبّاغخانه را می ریخت

هرشب از شوهرش کتک می خورد   حتما از حال او خبر داری!

 

آخدا! جمع کن برو، بس کن   آدمت گند زد به آب و گل

آب شیرین و مشک گندیده؟   کار بوزینه نیست نجاری

 

شب اول عروس ما نر شد   اسب مان در طویله مان خر شد

خر اگر می رود عروسی هم   می برندش برای بیگاری

 

فکر نان کن که خربزه آب است   قیچی و ریش دست ارباب است

خود چوپان شریک قصاب است   دزد کو؟ بز کجاست؟ بی کاری؟ 

 

غزل 2

 

از بس که این پنجره ها   عریان و بی پرده بودند  

در بی کسی های خانه   با خاک خو کرده بودند   

ََ

از خانه مان جز گل و خشت   چیزی نمانده...، بماند!

دزدان و آوار یک جا   سر به هم آورده بودند!  

 

□□□

 

با پنجه هایش جلوی ِ-  چشمان خود را گرفته

شیری که آوازه اش را   تا عرش گسترده بودند 

 

از پنجه ی شیرها تا-   بازوی ماران، تمام ِ-

اشکال اسلیمی شهر   در اصل، یک نرده بودند   

 

یک سنگ حتی، گذارش-   به این طرف ها نیفتاد

از بس که این پنجره ها   دلگیر و دق کرده بودند

 

□□□

 

این خانه جز گور افراد   سنگ بنایی ندارد

این خشت ها هم زمانی   مانند ما برده بودند!

بازگشت