شعرهایی از فاروق امیری | |
نویسنده : فاروق امیری تاریخ ارسال : 29 اسفند 00 بخش : |
![]() |
"طاق نصرت"
ای دهانت سالی خوش
برکت باغها در سینهی توست
آن انحنای بزرگوار شیر و
شِکَـر
که آبهای اساطیری به آنجا میریزند
و سرچشمهی خیال است
ای میوهی چشمانت
شب تابستان شمال
ای ستارهبارانی که عمر جهان را ممکن میکنی
ای جوانیی عالم
اجرام مرا بفشار و
فرو بکش
ای هندسهی ساده
طاقهای مرا نصرت کن
"مرگ رنگین"
من رها در باد و خاکستر
رها در باد
رها در خاک میراندم
باد میچرخید و خاکستر به پا میکرد
من بهسوی شهر خاموشی
رها در باد میراندم
بالم از تنهائی و
پرهایم از شب بود
من رها بر موج و بر گرداب
رها بر موج
رها بر آب میراندم
موج عزم ناشکیب آبها را بر ملا میکرد
من بهسوی خواب سنگینی رها بر موج میراندم
قایقم بیماری و
پاروزنم تب بود
من رها در کوه و دشتستان
رها در کوه
رها در دشت میراندم
کوه غمگین سر به روی دشت تا میکرد
من بهسوی مسکن دور فراموشی
رها در کوه میراندم
توسنم افسردگی و
رهبرم غم بود
من رها در برف و در کولاک
رها در برف
رها در سوز میراندم
برف میتوفید و بهمن را صدا میکرد
من بهسوی مرگ رنگینی
رها در برف میراندم
چوبدستم رنج و
بالاپوش ماتم بود
"مرگ"
چنان در من گرفتهای
که مرگ در آفاق
نه از دور دستی بر آتش ندارم
چه عشق خود هیمهایست
بر آتشی که از تو گرفتم
شب بر مدار تو میچرخم
و پشت رهسپاریی ماه
چشم بیدار ناکامانم
که طلوعت هر بامداد
کامروایان سحر را
توجیه میکند
از تبار بخشندگان سمرقندم
کوتاهیی تغزلم
نه از چشم تنگیست
که بی سخاوت تو
دل و دستم دیدگان غربالند
و نیز سرود ملاحان را
بر سفینهی سعدی شنیدهام
میدانم
به حُکم ضربتی از قفا
فرمان خواهم یافت
چنین که رو به تو دارم
۴
دیروز
قلب از مدار کلمات من سقوط کرد
و نصف شد
پرندهای تا شده
که به هیچ درختی نمیخورد
در تو رنگی تازه ديده بودم
از رنگینکمان سیارهای ناشناخته
از تو رنگ گرفتم
و ندانستم که بیرنگ میشوی
فنری فشرده
که به محض رهایی
بیش از آنچه لازم است
باز میشود و زخم میزند
اینهمه آهن و سرب و آتش
از گوشت و استخوان تو
نامهربان تر نیستند
آه...
این گلوله
از هفتخان تو
چه شتابی گرفته است