شعرهایی از صبا كاظميان
نویسنده : صبا كاظميان
تاریخ ارسال :‌ 17 بهمن 95
بخش :
شعرهایی از صبا كاظميان

1

آن دو انگشت پير
ﺳﺎﻝهاست
چيزي به جز زمان
نشانم نداﺩﻩاند
من اما نگاه ﻣﻲكنم هنوز!
نگاه ﻣﻲكنم
و اسفنديار غمزﺩﻩاي
تمام تنش چشم ﻣﻲشود
ﻣﻲدانم
چيزي به جز زمان
مارا نخواهد كشت

آي تنهايي!
كه
شماﺭﻩات را
در تواﻟﺖهاي عمومي نوﺷﺘﻪاند
و نشاﻧﻲت را
فاﺣﺸﻪها
در ﺳﻴﻨﻪي مردها پيدا كرﺩﻩاند
از دست تو هم ديگر كاري برﻧﻤﻲآيد
ﻣﻲدانم
چيزي به جز زمان
ما را نخواهد كشت

ما جهان را
به هم رﻳﺨﺘﻪتر از تخت
مچاﻟﻪتر از اﺳﻜﻨﺎﺱها به جا گذاشتيم
با چند چروك تازه به پيشاني
جهان پير است
ﻣﻲدانم
چيزي به جز زمان
ما را نخواهد كشت


2

آسمان
خراشي به صورتش دارد
و من
به زمستاني بازﮔﺸﺘﻪام
كه ﺳﺎﻝهاست
 با ﻟﺒﺎﺱهاي گرم
از چمدان بيرون نياﻣﺪﻩست

راستي
ﺑﺮﺝها
اگر شكوفه ﻣﻲدادند
تفاوت ﻓﺼﻞها را ﻣﻲدانستم!

آسمان
خراشي به صورتش دارد
و من به زخمي عميق فكر ﻣﻲكنم
كه مهربانت كرده بود
خوب شد
كه فهميدم

خوب شد فهميدم
تنهاﻳﻲام
ﺁﻥقدر بزرگ است
كه پشت رابطه پنهان ﻧﻤﻲشود
پس اﻳﻦهمه سال
در تنت تنها
به آخرين روز جواﻧﻲام بازﻣﻲﮔﺸﺘﻪام؟!
به آخرين بوﺳﻪاي
كه پس از آن
بارها بوسيده بودمت؟!

آسمان
خراشي به صورتش دارد
و من
به آﺩﻡﺑﺮﻓﻲام فكر ﻣﻲكنم
 كه زير برف
پنهان ست
و اين زمستان مختصر
حتا ﻟﺒﺎﺱهاي گرم را
از چمدان بيرون ﻧﻤﻲآورد...

بازگشت