دو شعر از گروس عبدالملکیان
نویسنده : گروس عبدالملکیان
تاریخ ارسال :‌ 2 خرداد 04
بخش :
دو شعر از گروس عبدالملکیان

 

 

 

۱
 

 

«به محمد رسول‌اف» 

 

با دوستان مرده‌ام راحت‌ترم!
با سایه‌ام 
که بارها پیش‌بینی‌ام کرده است بر زمین
با ابرها
که هیچوقت به هستی تن نداده‌اند.

با دوستان مرده‌ام، راحت‌ترم!
با روزهایی که آرام 
از روزگار بیرون خزیده‌اند.
تاریکی
همیشه چیزهای بیشتری می‌داند
که وقتی چراغ را روشن کنی، نخواهد گفت

نخواهم گفت! 
ساعت را کوک کرده‌ام 
و صبح
پیش از پنج، پیش از چهار 
پیش از سه
پیش از تمام این سال‌ها بلند می‌شوم
بیداری‌ام را می‌گذارم بماند در رختخواب 
و می‌روم که خوابم را سپری کنم

بلند می‌شوم 
و بر قاب خالی‌ات بر دیوار دستمال می‌کشم.
بگو چند سال 
یک مرد
باید اعتصاب غذا کرده باشد
تا چنین منظره‌ای بسازد!

تنها تو می‌توانستی
تنهاییِ تمام انسان‌ها باشی
تنها تو می‌توانستی
گلوله را در قلب نگه داری
و مثل قابله‌ای مرگ را 
به دنیا بیاوری

با دوستان مرده‌ام راحت‌ترم 
یا دوست دیگرم که تیغ برداشت
تا زیر پوستش را نگاه کند
و چیزی دید 
که دیگر بازنگشت

در زیر پوستش قرار می‌گذارم
در زیر پوستش شعر می‌نویسم
و شب‌ها پوستش را تا روی سینه‌ام بالا می‌کشم

با دوستان مرده‌ام راحت‌ترم
با آن‌ها که با مرگ راحت بودند
و می‌گذاشتند حرفش را بزند
و می‌گذاشتند مرگ خودش باشد 
و هی ادای مرده‌ها را درنیاورد

و می‌گذاشتند مرگ با بچه‌هایشان بازی کند 
و حتی یکی 
اتاقی به مرگ اجاره داده بود

هر وقت
هر وقت
هر کدامشان را که خواب می‌ببینم
پوستم هزار پلک بسته است!

چرا از این خواب‌ها بیایم بیرون
چرا از این گورها؟
حالا که یاد گرفته‌ام 
گورستان را به تن کنم
و قبرها دهان به دهان 
قهقهه‌ام باشند

با دوستان مرده‌ام راحت‌ترم 
با برف‌ها 
و هر چه دارد آب می‌شود
شیر را می‌بندم
و مادرم بند می‌آید
حوله را برمی‌دارم 
و آخرین نام‌ها را از پیشانی‌ام پاک می‌کنم

با آخرین روزهایم راحت‌ترم!

اگر مرا بجوشانید 
همین چند سطر می‌ماند در ظرف:

زندانی تمام زندان‌هایی هستم
که نرفته‌ام
و چوبه‌ی تمام دارهایی که نمرده‌ام
بگذار شلیک کنند
من امشب سازی هستم
که تنها با گلوله کوک می‌شود!

 

 

۲


«به خدانور لجه‌ای»

 

داغ در سینه
داغ در دهان
داغ بر پیشانی
نامت 
چنان داغ
که در دست نمی‌توان گرفت
باید نوشت بر کاغذی، سنگی، گوری.

در نامت 
نظر که می‌کنم
پر از خیابان‌هاست
پر از نیمه‌شب‌ها 
پر از آتش‌ها
نامت، نامه‌ای‌ست که تو به انقلاب نوشته‌ای!

نامت
پر از نام‌‌هاست!
پر از سنگ‌هایی‌ که پرتاب می‌کنیم
نامت جمله‌ای‌ست که کاغذها طول می‌کشد…
کاغذها 
کاغذها می‌خواهد
دفتر
دفترها می‌خواهد
درخت می‌خواهد
نامت
درختی‌ست ایستاده در خیابان
که میوه‌اش را اگر بچینند
ماه می‌افتد!

نامت بر سنگ مقاومت می‌کند
کنده می‌نمی‌نمی‌کنده‌می‌نمی‌ کنده‌‌می‌شود
و سنگی 
که ناگهان معنایش را پیدا کرده باشد
ملافه‌ایست 
که امشب کنار می‌زنی!
می‌بینی
چه آتش‌ها 
چه آتش‌ها
چه آتش‌ها که در کوهستان‌ها
شب سیه سفر کنم
ز تیره ره گذر کنم
و آتشی دگر کنم
ز خویش و تن حذر کنم
ز تو به تو سفر کنم
و تیغ بر گلو نهم
به خون خود نظر کنم
تمام طول راه را
بدون سر به سر کنم
و آتشی دگر
گیرم
آتشی 
گیرم تمام آتش‌ها را خاموش کنید
ماه، آتشی‌ست که بی‌نور نورانی‌ست!
و آخرین حرف‌های حقیقت را
پیش از آنکه بر زمین بیافتد
در همین نور نوشته‌ام:

تنها 
کسی که با تمام توانش تنهاست می‌داند
شعری که شعر باشد شعر نیست
مگر که مشت مشت مشت
مگر که سنگ سنگ سنگ
مگر…

سنگ‌هامان را هم که بگیرید
سرهامان را پرتاب می‌کنیم!

بازگشت