دو شعر از مهدی قاسمی شاندیز | |
نویسنده : مهدی قاسمی شاندیز تاریخ ارسال : 16 بهمن 99 بخش : |
۱.
«تماس»
من آدم خوبی نبودم، بودم؟
نااابودم
و تا بودم
هستی از لباس زیرم زیرتر شد
تابوت بیوتنی
در شمارهام خاک میشد
و سکهای که پاچه میگرفت از باجه
بهای قبض روح بود
«چه خوب بود
سری که از پا نمیشناخت
حالی داد
که از جنگ اش اشغالترم.»
مثل سایه/روشن
از هرکه انتظار هرچه باشد
نداشتم
نمیشود مدام از تو بگوید پدر
و این مهر ناتنی روی پاهام
سر میخورد روی بچههات:
بهنام پدر، پسر و ندارم
که خط میدهد به قدس
«دیدی که چگونه اشغال گرفت؟»
نمیگیرد که
این جزیرهی دورافتاده
ناقوس ناقصیست
که در گوش زمین نمیخوانند
حتی سیمی که ما را به جایی
قطع شده است
تو باید بروی
ماهِ کامل است
من اما هنوز
۲.
«شبزده»
با چشمهای هرچه نمیدانست
افتاد
و جاذبه
که جا مانده از همهچیز
دست برنداشت
با ستاره خوابید
و سری که این خانه کرده خالی
به موهایم اشاره
تا بریزد در کسی
روشنتر از اتاقم
قبل از آنکه رفت را شروع کند
پنجره را صدا بزند
و مثل باد
بغل بگیرد او را سفت
و چشمهای هرچه نمیدانم
بر پاشنهای نچرخد
باید دوباره از آفتاب
نطفههای بیشتری بسازم