دو شعر از سمیه جلالی | |
نویسنده : سمیه جلالی تاریخ ارسال : 6 شهریور 99 بخش : |
۱
دارالمجانین است این که میبینیش
حدود لاطائلات دستهجمعی میمونها
تکثیر صدا در وهم منتشرشدهی کاسهی سر
چرخیدن اشکال متقارن
گیج در کلماتی که مدخلش پیدا نیست
با مخرجی چندگانه
چندگانهای ملزم به فروشدن
تکرار کن از من به قرینه رسیدهای
با دو ضلع مشکوک به شکستن
مشکوک است اینکه ببینی و دم فرو بندی
تکرار کن از من به شکستن رسیدهای
چون شیئی فرو در آب
از آب به درآ
من به آبها در حالتِ قرینه سلام نمیدهم
میمون جانی که در آن سمت دیگرم به تماشا دل دادهای
شبیه حرفهای دیروزمی
بی هیچ مراودهای که رموز اکتسابیام را فاش کند
اکتشاف دیگرمی
با من از تناسخ به رفتارَم آشناتر
اَشکال قبل از آمدنَم فرایند نسبتیست که با تو دارم
- داشتهام
داری به من از خودت رجوع میکنی با شکلی که بعید نیست
و این تسلسل برهانیست بر تخطئهی جهات منکسرم
استمرار دیگرمی
و آن جرم نابخشودنی، پدرم بود
اینکه از چندگانههای التذاذ
ذرات رقیق مرا به دفعات بریزد
زل بزنم به جدارهی خیسی که جهانم را در برگرفته
و به شکل ناخوشایندی پرت شوم
تا کشف دیگری باشم برای تو، میمون جان!
استنباط دیگرمی
خونریزی است با دلایل مبسوط
خونبازی است با ادلهی مبرهن
و خون که دچار من است
و من که دچار دیروزم
باید نوشت و چارزانو به اشاره نشست
با انگشتی که جهتدار نیست
فعل لازم در مشارکت چندگانههای مفرطش که حاصل شود
و این افراط برای تکثیر میمونها آیا لازم بود؟
پرسیدهام بارها و بارها گفتهای: لازم بود!
۲
از شب به درآ
قیراندودَست گمان
جهانی گم
چارطاقِ بالا
وحشتیست از هجوم اَنفُس
وحوش گریزان
چهارپایانی سر در جیب عدم
پایانَت را
ختمِ مسیر نباشد
اما
چشم تو از آبها مدام خیس و
جهانَت تمام خیس
ای پروانههات دمی به پرواز
گاهی به شانهی چپَت
راستهای مسیرَت باز
تو اما چپَت را بنگری
بال در مشام بادها داری و
نگاه در شرههای از چشمَت چکیده
این چه رازیست در مکالمهی پروانههات؟
اصواتِ شب ،
تاریکَت را به کدام سایه بُر زدهاند؟
میانِ تو با گذرها اگر گوشی نیست به شنیدن
پس این حروف از کجای شکافها،درز میکنند؟
ای ذات پریده از بامِ کبوتر
سفیدِ بالهات را کلاغ به عاریت برده
که اینگونه شب است نگات؟
عمیقِ چالهها و خرگوشیات به چاه
ویل است لابد و
خلسههای آهوبرگان در مناظرهی پلنگ
دشتیست سُمکوبِ سنگهای دل
ای دلدل است که از آسمان میچکدو
خار از پاشنه میپاشانَد
من از چمبرهی شب گریزم نیست
پس صبح پیشانیت کو
تا عسل بنوشَم