دو شعر از داوود مائیلی
نویسنده : داوود مائیلی
تاریخ ارسال :‌ 3 مهر 99
بخش :
دو شعر از داوود مائیلی

۱
هیچ‌کس نمی‌خواهد
به اندازه‌ی خوابی که نمی‌بیند
تنها باشد
شمایلی توی اتاقم نشسته روبه‌روی پنجره
و با احتمال افتادن قراری نباتی روی پنجره ناخن می‌کشد
شبیه ریختن حرف روی شانه‌هایی بی اختیار
برای رفتنم
به اندازه‌ی رفتنم قدم داشتم
اما عقیقی که روی لبهایت رها کردی
خواب را
به حبابی بدل کرد و
ریخت
صحبتم از اختیار
به شانه‌های مثلثت
برای رفتنم، به اندازه رفتنم قدم داشتم
عقیق روی بهارت نشست، به سرانگشت‌های نازکت
بخار شیشه‌ایِ لبخند زدنت
رفت به وقت‌هایی از:
“که نبودنت از سر عادت نیست”
که جنگی‌ست
به انتحاری‌ِ کمرم
درد می‌ریزی به چشم‌هایم
درد می‌ریزد از چشم‌هایم




۲
میان من و تنهایی
به اندازه‌ی یک نفر جا مانده
بی آن‌که برای کفایت دو‌چشم‌ به کسی رو زده باشم
خاک روی غبار محلی را می‌پوشاند
و از خون ده‌ساله در کلیه‌ی‌ چپش یک اشاره می‌کند به چشم‌هام که حالا زرد نیست
روانه‌ی کوچه می‌شوم
به اندازه یک نفر که میان من و تنهایی چنباتمه زده
دست می‌کشم به سرش که «تو هم از صدای نفس‌های پرنده‌ای که از کلفت‌ترین شاخه درخت می‌ترسد، می‌ترسی»
به زمین نگاه می‌کند
و غبار محلی که جای خودش را به مه صبحگاهی داده
و بین خودش و کف پایش به اندازه یک نفر که دراز کشیده احساس تنهایی می‌کند
تنهایی اما همیشه سرش را به زمین نمی‌کوبد
گاهی گردنش را خم می‌کند تا کلفت‌ترین شاخه درخت، رگ‌هایش را ببندد
و به اندازه پرنده‌ای‌که مه را میان تخم‌هاش گذاشته تا چیزی بین او و جوجه‌هاش تنها نشود،
بین خودش و آویزان شدندش احترام بگذارد. 
میان من و‌ تنهایی امید دراز کشیده
و نوید آویزان
باران‌های فصلی هم
به همراه رگبارهای موسمی
بین تمام گندم‌ها
فضله‌ی ملخ ریخته‌اند.

بازگشت