داستانی از پویا نعمت اللهی
نویسنده : پویا نعمت اللهی
تاریخ ارسال :‌ 16 مهر 89
بخش :
داستانی از پویا نعمت اللهی

مدیر امور اداری


خیلی بد است که در اولین روز پس از انتصاب به عنوان مدیر امور اداری یک شرکت ساختمانی، مجبور باشی به حکم وظیفه چنین کاری بکنی.

دستور مدیر‌عامل بود و چاره‌ای نداشتم.

اواسط تابستان بود. پروژه‌ای که باید به آن سر می‌زدم، برای شرکت خیلی مهم است؛ چون اولین پروژه‌ی دولتی ما محسوب می‌شد و کارفرما هم، دقیقا‌ً ما را زیر نظر داشت.

اوضاع مالی شرکت هم خیلی خراب بود و مجبور بودیم همه‌رقم با کارفرمایمان کنار بیاییم.

 راننده‌ی شرکت، کنار ماشین ایستاده بود و سیگار می‌کشید. تا من را دید، گفت: «خدا به حق حضرت معصومه، پدر و مادرتان را بیامرزد آقا. بالاخره قسمت ما هم شد».

منظورش را متوجه نشدم....

... به اول جاده‌ی قم رسیدیم.

 راننده سیگاری تعارف کرد. یکی برداشتم. پنجره‌های ماشین را باز کردیم و هوای گرم بیرون، انگار یک لایه از پوستمان را برداشت و جایش را با نرمه‌ای از ماسه‌ی تفتیده، پر می‌کرد.

دود را با ولع به داخل ریه‌هایم می‌کشیدم. خیلی وقت بود که سیگارم را از روزی یک پاکت، به دو- سه نخ در روز رسانده بودم، ولی امروز از فرط ناراحتی، فقط دو تا توی دفترم دود‌ به دود کشیدم.

از توی کیفم  گزارش مربوطه را درآوردم و یک بار دیگر با دقت بیشتر خواندم.

راننده می‌گوید: «آقا بدجوری دلمون تنگ شده بود. اگه دست عیال باشه، که می‌گه هر روز بریم. ولی آقا با این سهمیه‌ی بنزین که نمی‌شه. تا امام‌زاده داوود هم که بخوایم بریم، هنر کردیم»

راننده گفت که باید بنزین بزنیم و پیچید داخل یک پمپ بنزین. از بوی بنزین حالم به هم می‌خورد. پیاده می‌شوم تا بیرون پمپ‌بنزین نفسی چاق کنم.

تا رسیدن به محل کارگاه، انگار بوی بنزین رهایم نمی‌کند.

 از راننده سؤال می‌کنم که آیا او هم بوی بنزین را احساس می‌کند یا نه؟ پاسخ‌اش منفی است. ولی نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم یک شیشه‌ی پر از بنزین را زیر دماغم گرفته‌اند.

سیگار دیگری از راننده می‌گیرم و روشن می‌کنم. بر خلاف عادت همیشه که دود سیگار را از دهانم پس می‌دهم، این‌بار دود را با فشار از دماغم بیرون می‌رانم. ولی فایده نداشت. حالا دیگر بوی کویر و شن‌های داغ و بوی تند سیگار هم، به آن بوی بنزین اضافه شده بود و دلم را به آشوب می‌انداخت.

راننده، چشم‌های ریز و تنگ‌اش را به امتداد جاده دوخته است. به نظرم آمد که شوق زیارت از نگاه‌اش می‌ریخت.

اما من حال کسی را داشتم که توی دلش ماشین لباسشویی به کار افتاده است. حس می‌کردم همه‌ی احشای بدنم، جایشان را با هم عوض می‌کنند. با کمی دقت به خوبی متوجه شدم که روده‌هایم کمی بالاتر آمده و دارد به معده‌ام فشار می‌آورد تا صبحانه‌ی مختصرم را به زور استفراغ کنم. چند لحظه بعدش حس کردم که کبدم دارد به کلیه‌ام فشار می‌آورد و حس‌ٍّ ادارار دارم.. اما این وضعیت هم به سرعت برطرف شد و در عوض، حال کسی را پیدا کردم که ریه‌هایش چروک خورده و قلبش به سمت پایین کشیده شده و حتما از حالت صنوبری درآمده و شکل یک بیضی به‌درد‌نخور به خود گرفته است.

وارد یک فرعی شدیم و چند کیلومتر جلوتر به کارگاه شرکت رسیدیم.

مدیر کارگاه داشت در مورد حادثه‌ی دیروز حرف می‌زد. همه‌ی حرف‌هایش تکراری بود و آن‌ها را چندین بار توی گزارش خوانده بودم. نمی‌دانم چرا فکر می کردم تانکری که پلاک درشت «آب آشامیدنی» را بر روی پیشانی داشت، درست توی چشم‌هایم زل زده و داد می‌زند که «احمق‌! من تانکر بنزین هستم». از شیر فرسوده‌اش، قطراتی بر روی خاک گرم می‌چکید. نمی‌توانستم تشخیص بدهم که آیا آن‌ها، قطرات آب هستند یا قطرات بنزین؛ چون از برخورد آن‌ها بر روی خاک گرم، یک جور بخارات عجیبی بلند می‌شد.

مدیر عامل‌مان گفته بود که باید به بیمارستان مرکزی قم بروم.

زود راه افتادیم سمت قم.

فرصت مناسبی بود تا چشم‌ها را روی هم بگذارم و کمی استراحت کنم. اما با صدایی شبیه صدای یک مار، چرتم پاره شد. دیدم که راننده دارد آهسته ذکر می‌خواند و مایعی مثل ادرار بچه در گوشه‌ی چشم‌هایش جمع شده.

تا به شهر برسیم، دوباره گزارش ماوقع را خواندم.

راننده گفت: «آقا فقط نیم ساعتی بیشتر معطل نمی‌شیم. تو مسیرمونه. بچه‌ها التماس دعا داشتند. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون که بعد از قبولی پسرم، نذر کردم بیام پابوس خانم حضرت معصومه. وسعمون به مشهد نمی‌رسه. شرکت که حقوق درست و حسابی نمی‌ده. با ماشین خودمون هم که بیشتر سهمیه‌مون را بعدازظهرها باهاش مسافرکشی می‌کنیم»

محمد نوروزی، کارگر فصلی موقت شرکت، پس از پایان کار روزانه و در حالی که دستش آلوده به قیر بوده، اقدام به شست‌و‌شوی دست با بنزین می‌کند. لحظاتی بعد، سیگاری روشن کرده که بخارات بنزین باعث آتش گرفتن دست‌ می‌شود و تا بیایند و آتش را خاموش کنند، بیشتر بدنش را فرا می‌گیرد. الان هم در بیمارستان مرکزی قم بستری است.

برای پیدا کردن مریض‌مان، زیاد معطل نشدیم. چون در عرض دو روز گذشته فقط یک بیمار سوختگی شدید را پذیرش کرده‌اند.

کنار اطاق‌اش در بخش عفونی بیمارستان، یک زن چادری و یک بچه‌ی حدود 12- 13 ساله ایستاده بودند. این جور مواقع فقط کافی‌ست نگاهی به چشم‌ها بیندازی؛ مخصوصا‌ که این بار، عضلات چهره هم به کمک چشم‌ها آمده بودند.

ترس به صورتش چنگ انداخته بود. بیشتر به یک حجم زخمی می‌مانست که ناراحتی و اضطراب مثل مار از تمام وجودش می‌خزید و رد‌ّ می‌شد.

لباس موسوم به «گان» را پوشیدم و رفتم داخل اطاق مخصوص. در حین پوشیدن گان، دکترش گفت که به دلیل میزان سوختگی بالای 60 درصد، امروز را به شب نمی‌رساند.

این حرف را که شنیدم، رعشه‌ای به بدنم افتاد. نمی‌دانم چرا یاد چند سال پیش افتادم؛ وقتی که جواب‌های کنکور Phd را اعلام کرده بودند و هرچند فاصله‌ی تو با روزنامه‌ای که برادرت گرفته است، فقط چند متری بیشتر نیست؛ ولی برای طی هر سانتی‌مترش انگار یک سال می‌گذرد. حرکت‌ها، اسلوموشن شده است. حرکت لب‌های اطرافیان را می‌بینی، ولی چیزی نمی‌شنوی. فقط صدای روزنامه را به طور واضح  می‌شنوی که دارد با تو حرف می‌زند. صدایت می‌کند. فریاد می‌زند که «دست از سر علم مدیریت بردارید. شما‌ها هیچ‌چیزی بارتان نیست. هیچ وقت مدیر خوبی نخواهید شد». و تو چشم دوخته‌ای به ستون‌های پر از اسم.

و وقتی اسمت را در ستون قبولی یک دانشگاه معتبر پیدا می‌کنی، انگار آن روزنامه، همه‌ی حروف و اسامی را به سمتت تُف می‌کند و صورتت پُر می‌شود از جوهر سیاه چاپ.

حالا اولین روز مدیریت تو بود و تو در جلوی اولین حادثه‌ی جدی، کم آورده‌ای.

حال عجیبی داشتم. مثل این بود که در خواب باشم. دقیقا‌ ً در لحظه‌ی ادراک آگاهی واقعیت اصیل خواب.

اما نمی‌دانم چرا بیدار شدنم به تعویق می‌افتاد.

یا شاید اصلا فکر می‌کردم که در خواب هستم. مثل وقتی که توی یک کافه نشسته‌ای و کتاب شعر مورد علاقه‌ات را ورق می‌زنی و یک دفعه حس غریبی به سراغت می‌آید و یک دست مهربان روی شانه‌ات می‌نشیند و با صدای قشنگ، یکی از شعرهای همان کتاب را توی گوش‌ات می‌خواند.

و دقیقا‌ً همان موقع که می‌خواهی برگردی و او را ببینی، می‌فهمی که در یک حس آزاردهنده‌ی آگاهی بوده‌ای و نه چیز دیگر.

وارد اطاق ایزوله‌ی بخش عفونی می‌شوم. بالای سر مریض‌مان می‌روم و سلام می‌کنم. کلماتی در قالب ناله، بر زبان می آورد که هیچ‌کدام‌شان را نمی‌فهمم.  انگار گلویش مثل یک ماهی لیز، کلمات را به طور ناکامل از مجرای دهان‌اش به سمت بیرون، سُر می‌داد. دقیقا‌ً نفهمیدم چه می‌خواهد بگوید، ولی هرچه بود زهر گفتارش، توی رگ‌هایم حرکت کرد.

بیرون اطاق، زنش را دیدم. قول دادم که برایشان مبلغ مناسبی کمک بلاعوض از شرکت بگیرم.

ساعت از 12 گذشته بود. باید تا امروز عصر، گزارش را به مدیر‌عامل می‌دادم. به راننده گفتم که هرچه سریع تر من را به شرکت برساند. چقدر هم ناراحت شد که اجازه ندادم استخوانی سبک کند. یک لحظه دلم به حال نگاه حسرت‌بارش به گلدسته‌های حرم سوخت.....

                        .....

... به دفتر مرکزی شرکت رسیدیم.

با عجله گزارش‌ام را نوشتم و شخصا به دست مدیر‌عامل دادم.

نیم‌ساعت نشد که جواب‌اش آمد. فقط چند جمله‌ی کوتاه در حاشیه‌ی نامه‌ی من:

«مدیر محترم امور اداری/ با سلام/ نظر به تقصیر عمدی کارگر مزبور ناشی از بی‌دقتی و عدم رعایت اصول اولیه‌ی ایمنی و همچنین نوع استخدام مشارالیه و با توجه به اوضاع مالی شرکت، درخواست تخصیص هرگونه کمک و یا وام به نامبرده و یا خانواده‌ی وی، مورد تایید نمی‌باشد.

رونوشت: مدیر محترم امور مالی جهت تسویه حساب و هرگونه مطالبات احتمالی»

از یک پاکت سیگاری که در قم خریدم، فقط دو نخ باقی مانده است.

حس کردم اگر قدرت داشتم، همه‌ی پمپ‌بنزین‌های دنیا را با هم منفجر می‌کردم.

بازگشت