داستانی از مهدیه زرگر
نویسنده : مهدیه زرگر
تاریخ ارسال :‌ 30 مرداد 00
بخش :
داستانی از  مهدیه زرگر

 
خواب قندیل درخت سرو


  یک سال و ده روز است که دیگر نیستم. تمام شده¬ام و چهار دیواری که خانه¬ام بود پر شده است از عکس هایم. خانه ام تغییر کرده است. حتا لباس¬هایم. با یک دست لباس سفید که دوختی نداشت مرا به این خانه سپردند. خانه¬ای بی¬پنجره بی¬آسمان. گاهی دست¬هایم را از زیر خاک بیرون می¬آورم و اجازه می¬دهم آفتاب و باران لمس¬شان کنند. می¬دانم که شده¬ام چهار پاره استخوان. یک سال و ده روز پیش هم همین بودم اما نفس داشتم و زنده بودم اما دیگر نیستم. این حقیقت آدمی¬ست، پذیرش مرگ و دل کندن از تمام تعلقاتش. بی¬رحمی مطلق.
فکر می¬کردم وقتی آدم¬زاد را به خاک گور می¬سپارند همه چیز تمام می¬شود اما یک سال و ده روز است که هر زمان اراده کنم می¬توانم بروم خانه ام، بروم بازار حتا خانه بچه هایم. اما نمی¬روم. خانه بچه¬ها نمی¬روم. شاید چون دلتنگی تمام وزنش را می¬اندازد روی سینه¬ام و نفس کشیدن را برایم سخت می¬کند. اما آنها یک سال است که می¬آیند. هم بچه¬ها و هم نوه¬هایم. جمع می¬شوند و می¬خندند و من و شیرولی را به یاد می-آوردند. از ما می¬گویند و گاهی به عکس¬مان نگاه می¬کنند. به شیرولی می¬گویم حس خوبی ندارم و فکر می-کنم دیگر آخرهایش است دیگر دور هم جمع نمی¬شوند دیگر کنار هم نمی¬نشینند. نمی¬دانم چه بر سرشان آمده، فکر کنم یک جای کارمان ایراد داشته باشد حتما ما کم گذاشته ایم. شیرولی چیزی نمی¬گوید مثل تمام این سال¬ها که مرگ جانش را گرفته، تمام سال¬هایی که باید می¬بود اما تکه نانی توی حلقش ماند و خفه¬¬اش کرد. حتما از خودش ناراحت است از  حرف¬هایی که قبل از مرگ زده ... از جوانی و زبان تندش برای من و فرزندشان.
  از قبرستان، از میان سروهای برافراشته قدم زنان می¬روم سمت خانه ام. دیگر کلیدی ندارم اما می¬توانم از در رد شوم و اخ هم نگویم. شیرولی با من نمی¬آید. می¬ماند در گورش یا می¬رود سمت درختان، تا راه آب را از میان موهای سوزنی کاج ها باز کند. دل دیدن خانه را ندارد.
اما من طاقت ندارم. راه زیادی تا خانه نیست اما وقتی فکر می¬کنم هنوز خانه ام پابرجاست دیگر همه چیز فراموش می¬شود. آدم که نامیرا نیست بالاخره کسی می¬آید و در خانه¬اش را می¬زند و همه چیز تمام می¬شود. آن روز که جان می¬دادم دخترهایم بالای سرم بودند و آن پسرم که دیگر به دنیای زنده¬گان تعلق نداشت از آسمان شانه¬هایم را به سمت خودش می¬کشید. می¬دانستم می¬آید. اصلا چند روزی بود که بویش را حس می کردم.
امروز دوشنبه است و آسمانی بارانی ست. دوشنبه ای که با تمام دوشنبه های عمرم فرق دارد. دوشنبه ای که انگار پایان بودن ماست.شیرولی می¬داند امروز چه اتفاقی می¬افتد اما باز هم لج کرده است و مثل بچه ها کز کرده روی صندلی میدان .
«نمی¬خوای بیای ؟»
سرش را بالا می¬برد. دوباره شیشه های کلفت عینک را با پیراهنش پاک می¬کند و در جواب می¬گوید: تو خُلی زن. اونجا میری چه کنی ؟ بایستی گوشه خونه بر و بر نگاهشون کنی .
با اوقات تلخی رویش را سوی دیگر میدان می¬برد. مردها دل ندارند هر چه هیکل¬شان بزرگ تر باشد باز هم دل نازک و ترسو هستند. اصلا نمی¬توانند چیزی را ببینند.
از میدان می¬گذرم و دوباره برمی¬گردم. شیرولی همان شکلی چمباتمه زده نشسته است و باران ریزی خیسش می¬کند اما برایش مهم نیست.
«همیشه کله شق بودی مرد »
 سلانه سلانه می¬روم تا خانه. دیگر خیابان مثل گذشته نیست. گذشته¬ای که من در جوانی و پیری دیده¬ام حتا شش هفت سال پیش که می¬توانستم روی ویلچر بنشینم و بچه هایم مرا به خانه¬های¬شان می¬بردند. همه چیز تغییر کرده است. حتا خود من. شیرولی هم عوض شده است. من و او شب ها وقتی روی صندلی نزدیک قبرمان ، خانه ی ابدی¬مان م¬ نشینیم اعتراف می¬کنیم که در حق بچه های¬مان بد کردیم. نمی دانستیم چه شد که یکی را بیشتر دوست داشتیم دیگری را کمتر. به شیرولی می¬گویم: من همه رو دوست داشتم اما چرا یکی عزیزتر بود. خدا ازم بگذره. نادون بودم.
شیرولی هم با من سرش را پایین می¬اندازد و گذشته را به خاطر می¬آورد. او هم ناراحت است از انچه در گذشته به زبان آورده. حتما دلش می¬خواهد برود خانه¬ی بچه ها و به یکی¬یکی شان بگوید شرمنده¬ی شما هستم.
از در قهوه¬ایی خانه می¬گذرم. جاکفشی هنور همان جاست مثل تمام سال¬ها. دیگر کفشی در آن نیست. درش را باز می¬کنم و می ایستم جلویش. کفش¬هایم را بخشیده اند به فقرا. مثل هزار دارایی دیگرم. ایراد ندارد. من که دیگر گرم نمی¬شوم. من که دیگر گوشتی به استخوان ندارم... در را با پنجره های مات¬اش به سمت خود می¬کشم و پا میان خانه¬ام می¬گذارم. سرد است و خبری از کسی نیست. هنوز نیامده اند. خم می¬شوم سمت بخاری، شمعکش هم روشن نیست .
«پس کی می¬خوان بیان. »
دوباره خم می¬شوم و سعی می¬کنم شمعک را بچرخانم. بچه¬ها که بیایند لرز می¬کنند. شاید هم با هم بحث کنند چه کسی بخاری را روشن گذاشته اما مهم نیست. دیگر سرما توی تن¬شان نمی¬رود. انگشتانم از میان شمعک رد می¬شود. سعی می¬کنم دوباره امتحان کنم. هنوز بعد از یک سال و ده روز نتوانسته ام با خودم با اتفاقی که برایم افتاده کنار بیایم انگاری. من نمی¬توانم اشیا را لمس کنم. اما یک بار که دست روی شانه دخترم گذاشتم او چیزی را حس کرد. ترسید. بعدش تمام خانه را سرسری نگاه کرد و چادر به سر پرید در خیابان. دنبالش رفتم. هر چه گفتم منم مادر جان ، نشنید. اما مرا حس کرد. همین مهم است.
دو زانو می¬نشینم جلوی بخاری و انگشتان یخ زده¬ام را می¬چسبانم به آن. چرا نمی¬توانم روشن¬اش کنم ؟
می¬روم سمت آشپرخانه. قبل از انکه پا میان گل¬های فرش بگذارم، توی دست شویی سرک می¬کشم. مثل گذشته مثل سه روز پیش است. ساعت پذیرایی خوابیده، اگر شیرولی بود عصبانی می¬شد. سقف آشپرخانه دیگر قوتی ندارد. امروز و فرداست که دیگر کامل بریزد. می¬دانم که دخترها گاهی با دل¬نگرانی نگاهش می-کنند. یخچالم خالی ست و خاموش. می نشینم روی صندلی و دستانم را روی میز رها می¬کنم. از این جایی که من نشسته ام، شیرولی را در حیاط می بینم.
«پس بالاخره آمد. دلش طاقت نیاورد کله شق.»
خانه خاموش است چون میتی که سالیان درازی از مرگش می¬گذرد. میتی که دیگر در گورش تکان هم نمی¬خورد. دست می¬کشم روی میزی که پارچه¬ای بر آن پهن نیست. سرم را می¬چرخانم دور تا دور آشپزخانه. نمی¬توانم دستمال بردارم و تمیزش کنم. چشمانم سُر می¬خورد روی گل¬های فرش. فرش رنگ و رو رفته. فرش مندرس آشپزخانه ای قدیمی. حتما این را هم قرار است ببخشند. می¬توانم بروم خانه¬ی بچه¬هایم و بگویم می¬شود دست بر دارید؟ نه . انها صدای مرا نمی¬شنوند. تنها مرا در خواب¬های¬شان می¬بینند.
صدای کسی می¬آید. شیرولی هم آن سوی در گاراژی را نگاه می¬کند. حتما سعی کرده شلنگ را بر دارد اما نتوانسته. مرا از میان درهای شیشه ای نگاه می¬کند.
هجی می¬کنم: بچه ها هستن.
عقب تر می¬رود. فکر می¬کند هنور بچه ها می¬تواند وجودش را حس کنند. دخترها با کسی حرف می¬زنند. یک زن جوان است. می¬ایستم توی درگاه اشپزخانه و انگشتانم را در ژیله¬ی سفید رنگم جمع می¬کنم. زن جوان کارتن¬ها را روی فرش می¬اندازد. نمی¬توانم بپرم جلو بگویم: اینا کثیفه اینجا ننداز دخترجان .
باز خدا را شکر که با کفش داخل نیامد. هنوز همان ترس¬هایی که در شیرولی ست مرا هم به هراس می اندازد. دخترهایم می¬آیند داخل. یکی¬شان به تندی می¬رود سمت بخاری.برای هم از مهمانی دوستانه چند روز پیش می¬گویند. از انچه شنیده اند. آهسته قدم بر می¬دارم سمت دختر کوچکم که با شمعک ور می¬رود. می نشینم روی دو زانو و با او خیره می¬شوم به شعله اندک بخاری. روشن بودن بخاری این خانه امید است اما این دلبستن¬ها فایده ندارد.
شیرولی می¬گوید: برای خودت کار درست نکن. بیخورد نیا بشین تو این خونه. فردا که خالیش کنن می خوای چه کنی زن. دق می¬کنی. ببین الانم حالت زاره. قولنج کردی لیلا؟
شعله بالا می¬رود و دخترها کارتن به دست می¬روند کمد آخر خانه. همان جا که اتاق قدیمی بود و شیرولی خرابش کرد. گفت سالن پذیرایی مان کوچک است. سه تا اتاق به چه کار تو می¬آید. لحاف¬های گلدار کرسی را با زن جوان بیرون می¬آوردند. دست می¬کشند روی¬شان. گل هایی که دیگر رنگ ندارند. لحاف¬هایی که گوشه و کنارشان وصله شده. اما هنوز گرم¬اند و زیبا.چند شب پیش دخترهایم آمدند و توی این خانه توی این چهار دیواری من خوابیدند. همین پتوها را کشیدن روی استخوان ها¬ی¬شان. من بالای سرشان نشسته بودم و موهای هر دو نوازش می¬کردم.
با هم درباره آدم¬هایی صحبت می¬کنند که من نمی¬شناسم¬شان. روی مبل می¬نشینم. همان جایی که یک وقتی تختم بود. دست¬هایم را رها می¬کنم روی دسته¬های مبل. هوای خانه¬ام سنگین است، اگر پنجره¬ها را باز کنم حتما حال همگی¬مان خوب می¬شود نه؟ چیزی شبیه به توپ گلف توی گلویم گیر کرده است. سر بر می-گردانم و شیرولی را می¬بینم. پشت به ما و رو به حیاط درختان باغچه اش را می¬بیند. عمری روی آن پله نشسته است و سیگار دود می¬کرده... الان غصه¬هایش دود می¬شود حتما. در کمد را باز می¬کنند. خبری از هیچ کدام از لباس¬هایم نیست. نه مجلسی ها نه زمستانی ها. تمام بافت¬هایی را که خودم بافتم. انها کجا هستند. آنها را هم بخشیده اند.
این چه رسمی است که وقتی کسی خانه¬اش را ترک می¬کند، بی انکه خودش بخواهد خاک گور او را می طلبد، دیگران دارایی¬اش را می¬بخشند. فکر نمی¬کنند من یا هر کس دیگر آنها را دوست داریم.
همه چیز را کشانده اند وسط هال. احوال هیچ کدام شان خوب نیست. می¬دانم  نفسی که سینه¬شان بیرون می¬آید سنگین است. اما چه سود من مُرده ام و آنها دیگر جوان نیستند. چینی¬ها ، ظروف آشپرخانه ، قابلمه-ها، همه و همه را ریخته اند میان فرش مندرس آشپزخانه. زن جوان کارتن¬ها را می¬برد میان همان چهارچوب. من کنار می¬روم و جلوی در دستشویی می ایستم. چه بر سرشان خواهد آمد ؟ چه کسانی در این ظرف ها غذا می¬خورد. قاشق ها ... چه کسانی آنها را به دهان¬شان می برند. چشمانش می¬سوزد. پشت به همه ی دارایی¬های این خانه سلانه می¬روم سمت حیاط. شیرولی ایستاده است نزدیک تاک خشک شده و تکه های چوب را می شکند. نه با شوق با رنجی غریب و توامان که از زمان مرگش در دلش خانه کرده، از پشت پنجره نگاهش می¬کنم. می¬دانم که فهمیده است من اینجا در چند قدمی او ایستاده ام. روزهای جوانی ام را به خاطر می¬آورم. تشت مسی توی حیاط و کهنه های آغشته به شاش و مدفوع نوه ها. درخت تاکی که انگور می¬داد و آن ماشین لباسشویی دستی. بندهایی پر از ملافه و لباس بچه ها... و زن همسایه که هر روز درِ خانه¬ام را می-نواخت و روی همین پله می¬نشست و از رنج هایش می¬گفت. چیز می¬افتد، چیزی سقوط می کند آن سوی خانه ... صدایش در دل راهرو می¬پیچید و قلبم به تپش می افتد. حتما یکی از ظرف هایم را شکسته اند.
میان راهرو و اتاق مهمان زنگ خانه را کسی می زند. بویش را حس می¬کنم نوه ام است نوه ی بزرگم. همانی که مثل من دنیا اخم دارد. رنگی به رخش نیست. حتما مریض است. میان زن جوان و مادرش می¬ایستد. آرام می¬روم کنارش و می¬گویم: مهردخت هر چی دوست داری بردار.
گونه هایش بالا می¬رود. لبخند مُرده ای به لب دارد. می¬نشیند جلوی کارتن ها. ناراحت است از این بخشش. او مرا خوب می¬فهمد. به دنیال چیزی ست حتما. به ظرف ها دست می¬کشد و گوشی اش را بیرون می¬آورد . از همه¬ی خانه¬ام عکس می¬گیرد. شیر ولی صورتش را به شیشه چسبانده. می¬خندد. می داند این نوه اش سر پر سودایی دارد. یک آپاچی به تمام معناست اما زندگی خفه اش کرده است. همراه مهردخت که سردی خانه استخوان هایش را می¬سوزاند می¬رویم توی اتاق. آن یکی که پنجره های بزرگی رو به حیاط دارد. درِ کشوها را باز می¬کند. دست می¬برد میان کتاب¬ها . می¬دانم دنبال عکس است دنبال دست خطی از ما. میان چسب¬ها، تسبیح ها، سوزن و نخ ها عینک شیرولی را برمی¬دارد. از میان شیشه¬های کلفتش خانه را نگاه می¬کند. ممکن است مرا ببیند. نه نمی¬تواند. شیر ولی آمده است سمت دیگر پنجره¬ها و نوه اش را با دلخوشی می¬بیند.عینک را می¬گذارد توی جیب.شیرولی نفس راحتی می¬کشد. عینک من هم دست اوست و یک عکس قدیمی. او برای همین ها آمده است.
زانوانش را دراز می¬کند و اخ می¬گوید. حالا چهارزانو چمباتمه می¬زند کنار کشوهای خالی. توی دلش می¬گوید: تفو به آدمی که ضعیف است و حقیر.
اتاق را برانداز می¬کند. پیش خودش می¬گوید خاطرات دست و پای آدم را می¬بندد. صداهایی که از گذشته در دل این دیوار ها جا مانده.
من آهسته می¬گویم یعنی می¬شود وقتی کسی آمد و در این خانه زندگی کرد از من بپرسد از خانم این خانه. گاهی مرا به یاد آورد، وقتی از آشپرخانه به حیاط می¬رود فکر کند زنی در این خانه عمرش را گذرانده. نه ؟ شاید اگر نوه ام بود این کار را می¬کرد. او جور دیگری جهان را می¬بیند. شیرولی به همین ها دلخوش است...
کنار نوه¬ام رو به پنجره ایستاده ام. همراهش چشم می¬چرخانم توی حیاط. نفس هایش سنگین است و بریده بریده. می دانم حالش خوش نیست. انگار تکه ای از جانش در این خانه در این چهاردیوار بی روح جا مانده مثل من، مثل شیرولی و یا دخترهایم. مثل زن همسایه که دیگر امیدی به شفای من نداشت حتا خودش.
می نشیند لبه طاقچه پشت به پنجره¬های بزرگ اتاق. توی دلش می¬گوید: به زودی بولدوز می دازن به جون این خونه. اما می¬دونی چیه ساکنین همه¬ی خونه ها چه تو این شهر چه توی این دنیا هیچ وقت خونه هاشون رو ترک نمی¬کنن. من می دونم که اینجایین.
مادرش با بهت تکان خوردن لب¬های مهردخت را نگاه می¬کند.
«بیا اینجا ببین کدوم رو می خوای ؟»
زن جوان کارتن هایش را پر کرده. نوه ام می رود سمت مبل ها. می¬نشیند روی یکی شان و کاغذ های باطله را که روی ترنج فرش است باز می¬کند. می خندد. برگه های خرید طلا. حتما یادش می¬آید.
دیگر طاقت ماندن ندارم. دیوارها با تمامی رنگ پریدگی¬شان مرا می¬جوند ذره ذره. از میان در شیشه ای رد می شوم و هیچ حس دردناکی ندارم. شیرولی نگاهم می¬کند.
«بهت گفتم حالت بد میشه زن. اما تو گوش نمی¬دی. بیا بریم.»
برمیگردم و از میان قاب شیشه ای که سال های بسیار خانه ام را پاییده ام باز دیگر دخترها را نگاه می¬کنم. نوه ام هنوز نشسته است انجا و خمیده چون بچه ای¬ سرما زده خیره شده است به فرش.
«حالش خوب نیست شیرولی. بمونیم پیشش»
آسمان را نگاه می¬کند. «دم غروبه. الان همه میرن. بیا زن. دل بکن از این خونه. »
«تو دل کندی اره اگه کندی اینجا چه می¬کنی»
مرا از میان شیشه های ضخیم عینک، یخ زده نگاه می¬کند و بی هیچ حرفی حتا تکان لبی از در قهوه¬ایی گاراژی رد می¬شود. من دوباره از همان قاب از همان شیشه ی پر لک بار دیگر خانه ای را که دوست داشتم نگاه می¬کنم. تمام زندگی ام را.
از خیابان سرد می¬گذریم. شب به زودی با تمام غصه اش می¬نشیند روی دل شهر. روی دل همه¬ی آدم¬های غریب. آدم هایی که تاریخ روی گور می¬گوید دیگر زنده نیستند. آدمی که انگار تاریخ انقضا دارد. شیرولی حتما توی دلش هی حرف¬ها را پس پیش می¬کند تا چیزی بگوید اما می¬ترسد، می¬ترسد دلم بشکند، مثل این روزها که آتش گرفته هستم. مثل ذغالی که رو دلم گذاشته اند.
«اون وسایل همه مال من هستن شیرولی. حتا اگه توی خونه کس دیگه ای باشن»
رسیده¬ایم به چهارسوق. می¬ایستد. همان دم. فقط سرش را چرخانده است سمت من. لبخند نصفه نیمه ای می زند : مطمین باش
باد می افتد میان موهای کوتاه و فِر ام و با آنها در قدیمی¬ترین کوچه¬ها می¬رقصد. شیرولی جلوتر از من قدم بر می¬دارد و دست¬هایش دو طرف بدن آویزان است. او هم نمی¬داند با این تن خسته با این همه فکر که توی سرش وراجی می¬کند باید چه رفتاری کند. گاهی به من می¬گوید: مرگ مرگ که می¬گفتند این بود. بایستیم و از دور نگاه کنیم... این که هزار بار از مرگ بدتر است.
                                                            ***
یک هفته است که شیرولی پایش را کرده است توی یک کفش که نمی¬خواهد بروی. حتما چیزی دیده یا شنیده. از او بعید است این رفتار. نشسته است روی پله های منتهی به نماز خانه¬ی گورستان. شانه اش را، همانی که همیشه درد می¬کند تکیه داده است به سنگی شکسته و آدم هایی را با دست و صورت خیس می دوند سمت پله ها نگاه می¬کند. آنها زنده اند و او مُرده. من زیر درخت نارنج درست پایین گور خودم و شیرولی روی صندلی ۀهنی نشسته ام. همان جایی که بچه ها و نوه هایم می¬آیند و می¬نشینند و گاهی تنها نگاهم می¬کنند. حرف نمی¬زنند. سرم را می¬چرخانم سمت پله ها. شیرولی مثل مجسمه ای بی¬جان چسبیده است به زمین. زمینِ سرد و یخ زده در فصلی که سرمایش استخوان می سوزاند.
با کرختی بلند می¬شوم و بی انکه به پشت سرم، به شیرولی اعتنایی کنم سمت خانه¬ام می¬روم. مردها قوی نیستند.  بزدل ند. طاقت حادثه را ندارند. برای همین است که شیرولی مثل یک تکه گوشت انجا افتاده و نفسی از سینه اش بیرون نمی¬آید. از چهار راه می¬گذرم و دوباره میدان را نگاه می¬کنم. شهر خاموش است. هنور مردم از دست سوز سرما بیرون نیامده اند. می¬دوم سمت دو راهی. سیلی های سرما بر گونه¬هایم ادامه دارد اما من با چشمانی نیمه باز می¬روم خانه. حتما یکی از بچه هایم مریض است. رسیده ام به اول خیابان. سرد و بی¬روح نگاهم می¬کنم .
«تو هم چیزی فهمیدی نه ؟»
می¬گذرم و جلوی در خانه¬ام م¬ایستم. نفس عمیقی می¬کشم. خانه ام هست. دست می¬کشم روی آجرها .
به خودم نهیب می¬زنم«بی خودی دل نگران بودی »
یاد شیرولی می افتم. چرا نایی برای حرف زدن نداشت. چرا رنگی به رخ نداشت.
بوی رنگ را حس می¬کنم. اینجا که رنگی نیست. در همان است که ان روز بود. از میانش می گذرم و دختر بچه¬ی کوچکی را میان در می بینم. ماشینی در دست دارد و نگاهم می¬کند. مرا می بیند نه ؟ نمی¬تواند. توی خانه ام پر از صداست. نمی¬شناسم. این¬ها بچ¬های من نیستند. در آستانه که می ایستم مردان سطل به دست می¬روند سمت حیاط. دیوارهای خانه¬ام ؟ هیچ کدام از وسایل من نیست ... نه نیست. مبل¬های آبی و پرده¬های توری سفید. قدم برمی¬دارم میان سالن. زنی نشسته است روی طاقچه. همان جایی که خودم گاهی می نشستم و سوزن نخ می¬کردم. همان جایی که قبل از جان دادنم تختم بود و من بی تاب حیاط را نگاه می کردم. غریبه است. برمیگردد سمتم و می¬گوید :
«بهتره بریم بیرون. حالت بد میشه. »
از من می¬گذرد و دست بچه اش را می¬گیرد. با هراس برمیگردد عقب و مرا نگاه می¬کند. دست می¬گذارد روی قلبش و غبغبش بالا و پایین می¬لرزد. ترسیده است. جلو تر می¬روم. چقدر شبیه کسی ست که می¬شناسم. من می¬شناسمش . یک جایی او را دیده ام. کجا ؟ می¬روند توی اشپزخانه. کاشی های زرد.... نه. همه چیز خانه عوض شده است. شیرولی آمده بوده اینجا. برای همین حالش خوش نبود. صدای آب در سنیک می چرخد و میان در لوله ها می¬دود. زندگی دوباره جریان پیدا کرده است . در این خانه، خانه ی من.
دیگر کاری ندارم. باید بروم. نه ؟ تمام شد. با تعلق خاطرم چه کنم؟ با این همه خاطره با صدای آنهایی که در این خانه زیسته ام .... شیرولی تو اگر بودی چه می¬کردی. دوست دارم بزنم روی شانه¬ی زن جوان و بگویم: ببین خانم جان اینجا زندگیِ من است می¬فهمی. تو فقط می¬توانی درونش زندگی کنی نمی¬توانی خاطرات مرا از بین ببری نمی¬توانی لحظه ای از تعلق خاطرم کم کنی .
حیاط شلوغ است. پر از صداست نه صدای فرزندان من. صدای غریبه ها. برمی¬گردم و دوباره زن جوان را نگاه می¬کنم. حتما می¬تواند مراقب خانه باشد. خانه ای که حالا مال اوست. از در که می گذرم برف شروع به باریدن می¬کند و من با تمام مُرده گی¬ام آسمان را نگاه می¬کنم. خاکستری ست و آبی. مثل من . رنگی که یک سال و ده روز است به صورت دارم. هیچ چیز متعلق به آدمی نیست انگار... آن سوی خیابان نوه ام می ایستد. از دیدنش ذوق می¬کنم. حالش خوب نیست. رنگِ پریده اش را از شیشه ای که کمی پایین کشیده می¬بینم.
می روم سمتش و صندلی عقب می نشینم. دستم را می¬گذارم روی شانه اش. ماشین را می¬گذارد توی دنده و با عصبانیت با غم غریبی می¬راند. می¬رویم سمت قبرستان. هر دو پیاده می¬شویم. شیرولی نشسته است بالای گورش. می¬بیند که با نوه ام آمده ام. او هم لب¬هایش کش می¬آید. نوه ام می¬نشیند بین من و شیرولی . زیر درخت نارنج و دانه های برف را نگاه می¬کند ... چیزی نمی¬گوید .
خدا کند تا شب کنارمان باشد ....

بازگشت