داستانی از كامران سليمانيان مقدم
نویسنده : كامران سليمانيان مقدم
تاریخ ارسال :‌ 28 اسفند 93
بخش :
داستانی از كامران سليمانيان مقدم

فواره

كامران سليمانيان مقدم

 

تكاني خورد و گفت:

- ما هه ماهه! از كجا پيداش كردي فخري؟

و شل شد سر جاي اولش. فخري خنديد و دست گذاشت رو زانوي خديج كه كنارش نشسته بود. زانوي خديج را با پنجه فشار داد و با ناز گفت:

- خديجي! منصور خان تو رو میگه ها!

خديج سرش را بالا گرفت و پيرمردي را ديد با غبغبي افتاده و شكمي برآمده كه سعي مي كرد راست تر بنشيند. در همان حال پیرمرد گفت:

- كاكا! بيا اين خرت و پرت ها رو بردار از اينجا.

جواني آمد كه سيني منقل و بطري هاي خالي و نيمه خالي را بردارد. مي رفت و مي آمد و منصور خان هِلِك و هِلِِك خودش را جمع و جور مي كرد. از تقلا به نفس نفس افتاده بود. رو به خديج گفت:

- من هميشه اين طوري نيسم خدیج خانم. از فخري بپرس بهت می گه. امروز با مهندس زياده روي كرديم. فخري حواست با منه؟

خديج داشت به مرد ديگري كه رو تخت روبرويش نشسته بود نگاه مي كرد. كت و شلوار نويي تنش بود. كراواتش برق مي زد. عينك آفتابي قاب باريكي به چشمش بود. مرد به جايي بالاي سر خديج نگاه مي كرد. نگاهش پيدا نبود. خديج از بالا آمدن چانه اش اين طور حدس زد. برگشت. چيزي نديد. پیرمرد گفت:

- ديروز با مهندس ذكر خيرت بود فخری.

فخري و مهندس لبخندي زدند و مهندس لبانش كمي باز ماند. چيزي نگفت. منصور خان زير سيگاري را كشيد جلو.

- فخري خانم از ما فراري شدي.

- جان تو نه. خداییش قرار داريم. الان مي آن دنبالمون. آدرس دادم. 

- بي خود. حالا حالا ها هستين.

و سيگارش را آتش زد. خودش می دانست ماندنی هستند.

- جاهاي ديگه چه خبره ما خبر نداريم؟

فخري خودش را كشيد سمت خديج و حواسش مثلاً به دارو درخت، زير لب و دور از گوش منصورخان گفت:

- كمتر از زمين قبول نكني دختر.

پیرمرد خیره به فخری، لُندید:

- نمی خواد بهش خط بدی! از تو به ما رسیده.

خديج حواسش نبود. سرش را انداخته بود پايين. دستهاش را جمع كرده بود تو هم. گرگ و ميش بود. چند تا درخت ليمو دور حياط كاشته بودند و باقي همه گيلاس بود. اينها را منصور خان داشت به جمع مي گفت. سه تا تختي كه رويش نشسته بودند زير ايوان خانه اي بود كه از حياطش تا دم در باغ را شن ریخته بودند. منصور خان حرف مي زد و فخري گوش مي كرد. فخری هم هر از گاهي با شانه به پهلوي خديج مي زد يعني تو هم گوش كن. كاكا  يك سيني مخلّفات با دو بطري پر گذاشت رو تخت وسطي كنار حوض و فواره، خودش هم رفت      گوشه اي ايستاد. منصور خان چشمهاش را تنگ كرد. پك ديگري به سيگار زد و خيره شد به تخت. همانطور كه با شرابه های پشتی بازي مي كرد حرف را گرداند:

- فخري اين تیکه ی به این خوشگلي

خديج چشمك منصورخان را ديد و ديد كه فخري چشمكش را گرفت. پیرمرد ساکت بود و تو خودش. مهندس هنوز ساکت و آراسته به جایی بالای درخت ها خیره بود. باد، صدای برگها را ریخت تو موج سبز حوض. فخری  سُقُلمه اي به پشت خديج زد و تيش تيش گویان ضرب گرفت. منصور خان ذوق زده چرتش پرید و بی هوا داد زد:

- بشكن چرا مي زني؟ كاكا بدو سيني بده فخري!

" کره خر"ی هم گفت که کسی نفهمید با کاکا بود یا فخری. کاکا از کنار تختِ پیرمرد سيني را برداشت و دادش به فخری. همه چيز حاضر بود. فخري رو سيني مي زد و قربان صدقه ي خديج مي رفت. خديج با دستهاي افتاده پا شد و آمد كنار حوض. منصور خان گفت:

- نازِ تو.

يك نظر سبزي آب توي حوض را نگاه كرد و نرم نرم شروع كرد. چشمهاي منصور خان برق مي زد.

- فخري قيامتی!

فخري سرش را بالا گرفته بود. انگشتر ديگري از تو كيف درآورد و كرد تو دستش. موها را از رو صورتش پس زد.

- ها دختر، ها! نشون بده چی بلدی.

و سرش را به تاييد پايين آورد. دستها. خديج چرخي زد و سرو كمرش را به گردش انداخت. موها دور گردنش گره مي خورد و با حركت بعد بر مي گشت تو صورتش. طره اي از مو به گوشه ي دهان گير كرد و خديج با دندان گرفتش. دستها. بعد خنده اي زد كه بازي مو و دندان شود. منصورخان از زير تشكچه دسته اي اسكناس در آورد ريخت پيش پاي خديج. فخري اشاره كرد كه برود نزديك تر. خديج نزديك تر شد. منصورخان دسته ي پول را مي ريخت رو تنش و با ضرب فخري دست مي زد. صداش عوض شده بود. دو رگه شده بود.

- قيامتي! قيامت!

اسكناس ها با حركت تن خديج مي رقصيدند و مي افتادند پيش پاش. دستها. دستها. فخري مي زد و نمي زد. بلند گفت:

- بي حيا، خسته شدم!

منصورخان خنده خنده داد زد:

-  نه. نه.

و فخري بلندتر دنبالش را گرفت:

- میگم هولی بگو نه. اگه بدوني چه ناز مي خونه!

منصور خان باز صداش دورگه شد.

- نه!؟

لب خديج مثل ماهي باز و بسته مي شد. فخري اخم كرد. صداي سيني همراه سر مهندس خوابيد. خديج با رقص پا چند قدمي عقب رفت. دستها را انداخت پايين. بار ديگر نگاهي به آب توي حوض انداخت. منصورخان نيم خيز شد. خديج برگشت. نگاهي به كاكا انداخت. به مهندس .سرش را انداخت پايين. دستي به موهاش كشيد. همه ساكت شدند. لبهاش را جمع كرد، باز نكرده فواره باز شد. پنج پر شد. آب پاشيد تو صورتش. جيغ كوتاهي كشيد و دويد كنار. منصور خان داد زد:

-كاكا! بدو به اون مرتيكه بگو بدبختش می کنم. زود آبو ببنده.

كاكا دويد. آب داشت از لبه ي حوض لب پر مي زد كه فواره نشست. مهندس سرش را گرفته بود طرف صدا. خنده اي لبانش را كشيده بود. فخري سيني را از رو پاش برداشت.

-خديج! سوسن ديشبيرو می خونی؟

خدیج با ناز گفت:   

- همش يادم نيست.

منصورخان سيگار را تو زير سيگاري خاموش كرد و گفت:

- اي جانم، سوسن! همون سوسن رو بخون. هر چقدر بلدي.

خديج موها را كناري زد. سرش را بالا گرفت و خواند:

- تو شهری که تو نیستی/خیابون شده خالی/دیگه هرچی می بینم/دارن رنگ خیالی/تو که نیستی منو حیرون تو خیابون ببینی/تو که نیستی منو با این دل داغون ببینی.

منصورخان هر جا خوشش بود چند تا اسكناس از بسته سوا مي كرد و     مي ريخت رو سنگفرش هاي حياط و زير لب با خديج زمزمه مي كرد. فخري از ميانه ي خواندن پا شد كيفش را برداشت و هر چه پول رو زمين بود و هنوز    مي ريخت تند تند جمع مي كرد و مي گذاشت تو كيف. خديج دستي به موها كشيد و لبخندي زد که يعني تمام شد. منصورخان و مهندس براش دست زدند.

- قربونت عزيرم. زنده مون كردي. بيا بشين كنار مهندس بهتر ببينمت!

رفت و نشست. فخري از زير تخت و لاي كفشها دولا دولا اسكناس جمع مي كرد.

- كاكا! برو دو تا شستی بیار!

فخری پرید که:

- نه منصورخان. براش پپسي بريز!

منصور خان تسلیم شده از خودش پرسید:

- تو چي؟

فخری پول جمع کردنش تمام شد. رو کرد به منصور خان:

- من؟

چشمش هنوز دور پايه ها مي گشت. كفشها را درآورد. كيف را گذاشت كنارشان، تكيه داد به لبه ي تخت و تنگ منصورخان نشست. سيني را كشيد وسط. جا باز كرد و خودش را جمع كرد بالا. در گوش منصورخان چيزي گفت كه قهقه ي هر دو بلند شد.

مهندس دستش را از رو زانو برداشت و گذاشت رو تخت كه كنار دست خديج بود. خديج از ته تخت نوك كفشهاي سياه و ورني مرد را كه پاش بود ديد كه برق مي زدند. مرد لبه ي تخت نشسته بود. تكاني خورد كه عقب تر بنشيند. دستش نشست رو دست خديج . خديج دستش را كشيد و گوشه ي تخت جمع شد. مرد دست چپش را كه بند كمرش بود گرفت به عينكش و جابه جاش كرد.

- عجب صداي گرمي دارين!

- بله؟

مرد عينكش را در آورد. چشمانش بسته بود. ابروها را با كف دست صاف كرد و عينك را كه دوباره مي گذاشت تكرار كرد:

- عجب صداي گرمي دارين خانم!

خديج ساكت نگاهش مي كرد. مرد پشت دستش را خاراند و گفت:

- ياد قديما كرديم. خوب بود.

منصور خان با دستمال آب دور دهانش را مي گرفت.

- مهندس مي خوري؟

- يكي. اگه هست.

تا كاكا سيني ليوان و يخ و بطري را با كاسه اي ماست روبرويش بگذارد، دستي به كراواتش كشيد و يقه ي پيراهنش را صاف كرد. ليوان را يك نفس سركشيد. صورتش جمع شد. خديج زير چشمي مي پاييدش. مرد چند بار دست برد كه قاشق را بگيرد و تو هوا برگرداند. با صدای خفه ای گفت:

- ماست بده!

خدیج بعد اولی، قاشق ديگري پر كرد . مرد آرام گرفت. دست برد زير عينكش و انگشت اشاره اش خيس بيرون آمد. سرش را بلند كرد. رنگش پريده بود.

- همیشه آخرش اینطوری می شه.

نفسي بيرون داد. دوباره چشمهاش را ماليد.

- من خيلي مي خوردم. زياد. خرابم كردن.

خديج خودش را كشيد نزديك تر. نمی شنید.

- خرابم كردن. خراب كردن.

باخودش بود. فخري خم شده بود رو كاسه و قاشق را توش بازي مي داد. دور چراغ هاي چهار طرف حوض پُرِ پشه شده بود. رو سطح آب استخر هم. پشه ها مي چرخيدند و مي چرخيدند و مي افتادند تو آب. منصور خان حرفش را با فخری قطع کرد و بلند صدا کرد:

-كاكا ببين كي در مي زنه؟

صدای در زدن قطع شد. خدیج اصلاً نشنیده بود. كاكا برگشت. مهندس پا شد.

- خانومم اومده كاكا؟

- بله آقا.

 دستش را تو هوا منتظر نگه داشت. كاكا از كنار تخت عصايي دسته صدفي را به دستش داد. مرد رو به جمع گفت:

- با اجازه ي شما. خيلي خوب بود منصور خان.

منصورخان جويده جويده خواب و بيدار گفت:

- قربون تو برم. به خانوم سلام برسون!

مرد رو كرد به خديج و گفت:

- خانوم خوشبخت شدم. فکر کنم این آهنگو فرشته هم خونده.

 خديج نه سوسن را می شناخت نه فرشته را. دستپاچه جواب داد:

- مرسي.

منصورخان همان سر سفره خوابيد. شام را كه خوردند فخري دنبال كاكا رفت تو ساختمان. برگشت دست خديج را گرفت. خديج نگاهي كرد يعني كجا؟ فخري دستش را كشيد و بي حوصله گفت:

-اينجا پُرِ لاشخوره. برو بالا جات معلوم باشه.

توي اتاق، زير تنها پنجره اي كه پرده نداشت يك تخت بود. كف اتاق موكت بود و كنار تخت يك عسلي كه روش چراغ خواب بود. كنار ورودي دري بود كه به دستشويي- توالت كه با حمام يك جا بود باز مي شد. فخري گفت:

- همين جا مي خوابيم. همه چي هست. بيرون هم نرو! صبح زنگ مي زنم مسعود مي آد دنبالمون.

 فخري از تو ساكش يك دست لباس زير براي خودش و خديج در آورد. خديج پرسيد:

- اين مرده، مهندس، كور نبود؟

فخری بی حوصله جواب داد:

- بگير بخواب ساده.

خدیج دوباره پرسید:

- چطوري كور شده؟

فخری لباس هایش را عوض کرده بود:

- من چه مي دونم. الواطيش زياد بود، زنه از حرص كورش كرده. تو هم نصفه شبي  ناشتا می زنی!

خديج لباسش را عوض كرد و رفت زير لحاف. دست زد به شانه ي فخري كه پشت بهش دراز كشيده بود.

-فخری! فخری!

فخری جواب نمی داد.

- می گم فردا بریم اونجایی که می گفتی درخت توت داره.

لحاف را کشید روی شانه هاش.

- تا فصلش نگذشته بریم. من توت چیدنو خیلی دوست دارم.

فخری خوابیده بود.

خدیج نيمه شب پا شد. دستش را به لب تخت گرفت و خودش را پايين كشيد. دنبال چراغ گشت. كورمال، كورمال. اتاق روشن شد. خواب آلود در را باز كرد. كارش كه تمام شد سيفون را كشيد. در دستشويي را بست. دستش رو كليد چراغ بود كه ديد فخري نيست. بي اختيار طوري كه خودش بشنود فخري را صدا كرد. نبود. همان وقت که می خواست برود دستشویی هم نبود. چراغ را خاموش كرد. پاورچين پاورچين رفت رو تخت. ملافه ي زيرش مچاله و سرد بود. لحاف را تا رو چانه بالا كشيد. صداي سيفون هنوز مي آمد. سرش را گرفت زير لحاف. ها كرد. لحاف سنگين نبود. دير گرم مي شد.

بازگشت