داستانی از علی جانوند
نویسنده : علی جانوند
تاریخ ارسال :‌ 29 اسفند 03
بخش :
داستانی از علی جانوند

 

مَش‌رجب

 

 

از پله و آخرین پاگرد پایین آمد. از در خارج شد. کیف ساز را روی کولش جابجا کرد و به دور و بر نگاهی انداخت. روزمره‌ای که پس از جنگ هر روز تکرار می‌شد. در و قفلِ پدال ماشین ارزان‌قیمت که توی کوچه پارک بود را باز کرد. هنگام استارت زدن ناخودآگاه نگاهش به سمت در ساختمان چرخید. متوجه‌ی گربه‌ی پرشین حنایی رنگ و کثیفی شد که به بهش زل زده بود. پیاده شد. ماشین را دور زد و به سمت گربه رفت. اولین باری بود که حیوان را آنجا می‌دید. با بالا بردن دم سرکج و میو کشدار، نشان داد که قصد دوستی دارد. یک ساعت از نیمه‌ی شب گذشته بود.کسی او را از خانه بیرون کرده بود؟ فراموشش کرده بودند؟ فرار کرده بود؟ سوالات بی جوابی که در یک‌آن از ذهنش گذشت. دور و بر را دوباره نگاه کرد. نه خبری بود و نه کسی.

- تو چرا از من فرار نمی‌کنی؟ وقتی بیرون می‌آیم همه از من فرار می‌کنن! تو از من نمی‌ترسی؟ مطمئنی که می‌خوای با من دوست بشی؟

آرام آرام نزدیک شد و شروع کرد پیشانی و بین دو گوش گربه را نوازش کردن.گربه اندامش را کش داد و خود را نزدیک‌تر کرد و به نوعی درخواست دوستی عمیق‌تر و صمیمی‌تر خود را اعلام کرد. در عقب خودرو را باز کرد.

- بفرما!

- میووو!

- آره برو تو! خیلی کثیفی اما بهت نمی‌آد ولگرد باشی. این وقت شب اینجا چه‌کار می‌کنی؟

در را بست و خودش هم سوارشد.

- من مهمونم. بعد از سالیانِ سال دعوت شده‌ام! تو را که دعوت نکرده‌اند، کرده‌اند؟ یک عمر منتظر این لحظه بودم. بعد از این همه سال حالا یه ساقدوش هم با خودم ببرم؟ به نظرت درسته؟

- میوو...میوو...میوو...میوو!

- من زبون تو رو نمی‌فهمم. بذار این ساز رو بذارم رو صندلی جلو تا فقط عقب رو کثیف کرده باشی! خیلی چندشی! نکنه گشنته؟ منم چیزی نخوردم. یعنی نداشتم که بخورم. از صب تا حالا چیزی نخوردم. معمولا همین‌طورم. یک یا نهایتا دو وعده غذا گیرم میاد! تا این‌جاش مشترکیم.

در حالیکه می‌راند اطراف را نگاه می‌کرد. محله‌ی پرتی بود و معمولن کاسب‌ها سرشب تعطیل می‌کردند. به ذهنش رسید که ممکن است بتواند جلو مرغ فروشی چیزی بدست بیاورد. سطل‌ها و حتا داخل جو‌های جلو مرغ‌فروشی را گشت اما چیزی پیدا نکرد. همه را روفته بودند. دریغ از استخوان ران، نوک بال یا سر مرغِ وامانده‌ای! گربه اوضاع را کاملن زیر نظر داشت و از اینکه مطلب را رسانده بود ظاهرن راضی به نظر می‌رسید.

داخل سطل‌های جلو در قصابی هم چیزی پیدا نشد. وظیفه‌شناس‌تر از هر شبی روفت‌گر‌ها، چیزی به جا نگذاشته بودند.

- اوه ببخشید! یادم رفت. نباید صورتم را می‌دیدی. قبلش باید این نقاب رو می‌زدم. دوست گریمورم برام ساخته. آ...ها! حالا شدم یه آدم تو دل برو! می‌دونی من امشب مثلن دعوت شدم! من و سازم با هم. یه عمر تنهایی! خیلی برام سخته که فکر کنم چه‌جوری می‌شه که یه گرمایی، مثلن گرمی یه دست[مکث] بعد از جنگ، تنها کسی که هیچ‌وقت منو  نه تنهام گذاشت و نه بهم بد کرد، نه نارو زد، این رفیق بوده. سازم رو می‌گم! اگه ازش بپرسی بهت می‌گه که منم به اون بد نکردم. منم اونو تنها نذاشتم. هر جا بودیم باهم بودیم. کمتر غریبه‌ای وارد جمعمون می‌شد. بیشتر تنهایی حال کردیم. دو به دو! بیست سال به نظرت کمه؟ یه عمر رفاقت بی‌کلک. هر وقت بغضم ترکید اون بیشتر از من نالید. هروقت یه خورده سرحال بودم کوک کوک می‌خوند. از هر کی رونده و از هر جا مونده بودم اون بود که منو دلداری می‌داد. کاسه‌ش رو زانوم بود و همیشه بود. همیشه و همیشه! نه قهری و نه درخواستی! بذار ببینم این اغذیه فروشی...، آره آره بازه! نظرت چیه صاف برم تو سطل یا ...[مکث] اونا که نمیدونن مابین منو تو...[مکث ]اگه بخوام چیزی برات بخرم، ببین! من روراستم! واسه‌ی خودم پولی نداشتم که شام بخرم. چندرغازی که بود باک سی‌ان‌جی اتولمو پر کردم. حالا چی می‌گی؟ اگه بگم واسه‌ی تو، ته مونده می‌خوام، ممکنه بی‌تربیت باشن و بگن کسی که گه‌خوری می‌کنه، قاشقش سر کمرشه! بی‌ادبیمو ببخش. قول داده بودم مودب باشم. ممکنه خیلی‌ها از این حرفا بزنن. تو امشب مهمون منی. چه باک؟ اگه پول ندارم، مثلن چی دارم، ها؟ زکی! بی خیال!

- خانم پوزش می‌خوام اجازه می‌دید یه خورده از این وامونده غذاها برا حیونم بردارم؟

- ای آقا ما باید روزی به چند نفر از شماها رو جواب بدیم؟ لحظه‌ایی و ثانیه‌ای شده! شیوه‌ی گدایی هر روز تغییر می‌کنه؟ بفرما بیرون! خوش اومدی!

- ببین میوو! راستی اسمت چی بود؟ پرشینی، حنایی هم هستی. می‌خوای پرشی‌حنا صدات کنم؟ نپرسیدم پسری؟ دختری؟ بذار چراغ سقفی  ماشینم رو روشن کنم!  درسته ارزون قیمته اما مجهزه! حالا برگرد. به به! مدرک مردونگیت زیر دمت بقچه کردی! چه به چش می‌آد! خوبه! خوبه! پس می‌تونیم راحت‌تر مثل دو مرد، با هم حرف بزنیم. اسمت یه خورده دخترونه شد ولی خودت قبول کردی. منم قبول دارم خیالی نیست یاران را! قشنگه! مبارکه! امشب که با منی اسمت پرشی‌حنا‌ست. فرداشب چندتا پرینت می‌چسبونم به شیشه‌ی مغازه‌های محله تا صاحبتو پبدا کنم. یه امشب و فردایی رو پرشی‌حنا باش!

- میوو...میوو!

- پس تاییده! پرشی‌حنا داشتم می‌گفتم. من این‌کاره نیستم. فکر دیگه‌ای باید بکنیم. این‌قد هم میو میو نکن بذار فکر کنم. تا حالا واسه‌ی شیکم آبرو خرج نکردم.

پیاده شد ساز را درون صندوق عقب جاداد و برگشت.

- پرشی‌حنا! حالا مودب بشین! چاره‌ی جز راه حل همیشگی نیست. دور و ور خوب بپا، اگه جنبنده‌ای دیدی خبر کن. راستی یه مخرج مشترک دیگه! منم مثل تو شب‌گردم. راستی بگو ببینم، تو قبل از اینکه نقاب بزنم از قیافیه‌ی من نترسیدی؟ همه‌ی آدما در برخورد اول جا می‌خورند. یا شاید هم می‌ترسند. تقصیر ندارند. هم ثیافه‌ی من از شکل برگشته و هم آدما از رو ظاهر طرف قضاوت می‌کنن. ناچارم این نقاب رو روی صورتم بکشم وگرنه درآمد بی‌درآمد! مسافری سوار ماشین من نمی‌شه! بعضی وقت‌ها یادم می‌ره نقاب رو بزنم. پی احتیاجی از خونه می‌زنم، بیرون هرکی می‌بینه، اگه فرار نکنه، حتمن رو بر می‌گردونه! از اونا دلخور نمی‌شم. چه می‌دونن چی گذشته. نه جنگی دیدن و نه چیری یادشون مونده! اما وجودم پر آشوب می‌شه! می‌سوزم. نه این‌جوری‌ها! می‌سوزم! حالیته؟ می‌سوزم. می‌فهمی که چی می‌گم.امید دارم تو یکی بفهمی. می‌فهمی؟ خیالی نیست یاران را! مایکل شوماخر مسافر کش می‌شود! پرشی‌حنا از خدا پنهون نیست از تو هم پنهون نباشه. هر وقت کم می‌آرم این‌کاره‌ می‌شم. حالا امشبم  هم روش! گفتم که منت‌اش سرتو نباشه.

- می‌یو می‌یو...

- آهنگو عوض کردی! می‌خوای بگی سیر شدی؟ تعارف نکن بخور.خدای من هم بزرگه! بذار اینو از رو صورتم وردارم. اذیتم می‌کنه. شاید اینایی که دیدی سوار و پیاده شدن هر کدوم یکی از این نقاب‌ها روی صورتشون باشه! نظرت چیه؟ شک نکن. دنیای عجیب و غریبیه. من عوضی‌ام؟ ما عوضی‌ایم؟ تو عوضیی؟ دنیا عوضیه؟ کی عوضیه؟ نمی‌دونم. ببخشید من یادم رفت خودمو معرفی کنم. شرط ادب بود اولش خودمو معرفی می‌کردم. اسمم رجبه! دوران جنگ هم‌قطارا، مش‌رجب صدام می‌زدن.

- میو!

- چیه؟ فکر کردی هیولام؟ تو هم تعجب کردی؟ حالا برات می‌گم که این فک و پوز عوضی مال کیه و چیه! تقصیر نداری. تعجب کن!  داشتم می‌گفتم. یه روزی منم دندون داشتم! فک داشتم. لب داشتم واسه خنده. زبون کامل داشتم.آواز! آواز می‌خوندم. حرف! حرف می‌زدم. باورت می‌شه؟ می‌خندیدم! بعضی وقتا از ته دل! باورت نمی‌شه؟ انگشت! ابرو داشتم! دماغ داشتم. می‌‌تونستم بو! بو کنم.آخ...! عطر اطلسی! ننم همیشه دور حوض تو حیاط می‌کاشت و شبا چه عطرافشانی می‌کردن! بگذریم. چس ناله رو رها کن! حالا بیشتر با هم آشنا می‌شیم. سیر شدی؟ قابل شما رو نداشت. سالهاست همین راهو می‌آم، انواع سوپ رو می‌گیرم و هُرت سر می‌کشم. بین خودمون باشه قرارمم با صاحب رستورانت اینه که آخر وقت بیام. وقتی که مشتری‌ها رفتن.این جوری هم من راحتم و هم مزاحمتی برا کسب و کار اونا ندارم. صبح و ظهر نمی‌آم بیرون.این سرو شکل دیگرون رو آزار می‌ده! شاید تو هم ملاحضه‌ام می‌کنی، ها؟

- البته اوایلش این‌جوری نبود. دور و ورم بودن هم زن و هم تلویزیون. رفته رفته دورم خلوت شد. فکر کردن موجی‌ام و چرت و پرت می‌گم. چرت و پرت نبود! یهو وسط برنامشون به ریش اون یکی و این یکی و هرکی دلم می خواست می‌ریدم. قاطی نمی‌کردم، ازشون لجم می‌گرفت! از دورویی و ریاکاری‌های بی مرزشون! یادم رفت، قرار شدم مودب باشم! بعد طولی نکشید که دورم خلوت شد. هیچکی منو تو جلسه نبرد. زن و تلویزون هم دیگه نبودن! شایدم مرده بودن و خبردار نشدم! چون سالهاست همون جام. جای که سوارت کردم. یادت که نرفته؟ دیدی که؟ بالاخونه! درش  هم که جداست. بعضی‌ها حتی به این ماشین و ساز  و هنر من هم باور ندارن! گوش نمی‌دن فکر می‌کنن خالی‌بندیه! خودشون خالیَن! چرا اوخت برا دیدنم جلز و لز می‌کردن؟ از گرما جیگرشون لک می‌زد. اگه از ساعت ده دیرتر می‎رسیدم می‌خواستن از تشنگی بیمیرن؟ یخ‌هامو باور داشتن؟ بُوچ یخشون که خالی می‌شد نمی‌تونستن تو سنگر بمونن؟ حالا خالی می‌بندم؟ حالا موجی‌ام؟ حالا ترسناکم؟ 

از دور فرد ایستاده‌ای را می‌بیند. نقاب را روی صورت می‌زند. جلو مسافر توقف می‌کند. مسافر مسیر را می‌گوید و سوار می‌شود. تقاطع بلوار را دور می‌زند و جهت را به سمت شمال عوض می‌کند.

- میو! میو! میو!

- دوباره لحنتو عوض کردی! می‌دونم خسته شدی. تحمل کن الان هم مسافر رو پیاده می کنیم و هم به قرارمون می‌رسیم. موافقم. داره گرگ و میش‌ میشه. این آخرین مسافریه که سوار کردم. دیگه درآمد بسه! پول بسه! کل دوران قبل از جنگ و بعد از جنگ، خورشیدخانم نتونست منو تو رخت‌خواب گیر بیاره! این حال و هوای سپیده‌دم، دیونم می‌کنه! داشتم برات می‌گفتم. ببین تقصیر من نیست! این شب ما رو به این طرف کشوند. حالا رسیدیم به کوچه‌ی خودمون! 

به کوچه‌ی بن بستی که فقط با یک ورودی دارد می‌رسند! روبه روی پله‌ی فلزی، ماشین را قفل و در عقب را به روی پرشی‌حنا باز می‌کند. ساز را روی کولش جابه‌جا می‌کند و  ظرف غذا در دست از پله بالا می‌رود. پرشی‌حنا سبقت می‌گیرد و پله‌ها را تمام می‌کند و دم در منتظر می‌ایستد. ظرف را روی لبه‌ی جانپناه پاگرد فلزی می‌گذارد. در را باز می‌کند. نقاب را بر می‌دارد. 

سویت مش‌رجب، در بالاخانه‌ی یک مکانیکی که به هم قطارش ارث رسیده و او هم مجانی به  مش‌رجب داده، قرار دارد. هم‌قطار، ورودی سویت را به کوچه‌ی بن‌بست تغییر  داد تا مش‌رجب بتواند راحت و بی‌مزاحمت برای کسی، رفت و آمد کند.

- به مقر فرماندهی چهل متری مش رجب خوش آمدی!  اینجا نظم و مقرراتی حکم‌فرماست! اگر قرار شد بمانی، ناگزیر به پیروی از اون خواهی بود! صبر کن! لطفن صبر! این توالت فرنگی و حمامه! حموم رفتن قلق داره. اول در توالت فرنگی رو می‌بندی و بعد باید بشینی رو  توالت و دوش رو باز کنی. این‌جا، این یک متر و خورده‌ای، انباری بود. خودم کاشی و سرامیکش کردم و شد رخت‌شور خانه‌ی مقر. لباسشوی هم از جمعه بازار میدان امام حسین خریدم. اون یه اتاق نه متریه! مرکز مقره! اینم کتاب‌خونه، اینم سگ و بوف صادق! اینم بیگانه! آئورا! اینو ببین مسخ! اینهمه دری وری و چرت و پرت  و کامپوتر و فیلم‌ها و و و‌..‌.مابقی فضای مقر هم پذیرایی و سوپ‌پزخانه است.اما تو پسر خوب! با عرض پوزش در این لاندری می‌مونی تا اساعه وان اختصاصی و متعلقاتش رو برات بیارم. خوشبختانه لگن دارم!

- میو.میو میو!

- میو میو اضافه فعلن ممنوع! فهمیدی؟ همان‌جا تا دستور ثانوی بمان! اول نظافت بعد غذا و استراحت.

- میییوو.

- حالا مونده تا من معنای میوهای متوالی، کشدار، پر طنین، و خلاصه جور به جور تو رو بفهمم! تو هم ناچاری این خس خسی که شبیه صدای گرگور سامسا است و من اسمشو حرف زدن می‌ذارم رو بشنوی و بفهمی. حرف‌هامو برای آدما می‌نویسم تا بفهمن، تا ننویسم کسی متوجه نمی‌شه چی می‌گم! هرچند، بنویسم هم کسی متوجه نمی‌شه! اما با تو حرف می‌زنم. خوشحالم که همه‌ی حرف‌های منو متوجه می‌شی! بعد از جنگ دیگه هیچکی حاضر نشد حرف منو بفهمه. اما با تو با تو دارم حرف می‌زنم! از این بابت خیلی خوشحالم که تو حرفمو می‌فهمی.

پرشی‌حنا خودش داخل لگن می‌پرد. پوشیدن دست‌کش برای مش‌رجب بسیار مشکل است. به زحمت می‌پوشد و آرام آرام آب ولرم می‌ریزد.

- به به! پسر پاکیزه! این‌کاره بودی و من نمی‌دونستم. اینم تشت پر خاک برای رفع حاجت. ببین ناچارم اطلاع‌رسانی شبانه بکنم. اگه خواهانت پیدا نشد می‌تونی پیش من بمونی! خوبه؟

قابِ ساز را باز می‌کند. پوست صفحه‌ی تار و سیم‌ها پاره! دفتر ملاقات‌های خط خطی شبانه را مرور و برای هرکدام وقتی تعیین می‌کند.

- می‌ترسم تو هم منکر ماشین و قرار ملاقات و ساز و نوازندگی و سخن‌رانی و همه‌ی برنامه‌های من بشی! پسر این‌ور رو ببین! شگفت انگیزه! بیا بلندت کنم از این پنجره‌ی کوچیک دنیا رو ببین! غروب‌های سنگر...[مکث]  اصلا چطوره دیگه از جنگ و سنگر و...[مکث] اه! حالم بهم می‌خوره! وقتی فکر می‌کنم حالت تهوع می‌گیرم.  فکر کنم غذای بد خوردیم، نه؟ مال اونه، نیست؟ بیا باهم طلوع رو نگاه کنیم. معرکه است!  

بازگشت