داستانی از عباس باباعلی | |
نویسنده : عباس باباعلی تاریخ ارسال : 28 اسفند 03 بخش : |
![]() |
اتاقک چند دلاری
شرمنده، ناصرخان. پیداش نکردم.
نمیدانم چکار کنم؟ چه بگویم؟… یک دلاری را که گرفته سمتم بگیرم، یا... از خودم بدم میآید که بِهِش رو انداختهام؛ به چنگیز، که همهی صنف میگویند: دنبال تلافی است.
چنگیز را از موقعی میشناسم که این هلال، بالای ابروش نبود. از موقعی که تو کوچه برلن، توی یک کارگاه کفاشی کار میکردیم. زنانه دوز بودیم. کارِ من «پسایی» بود، یعنی دوخت و دوز و آماده کردن رویهی کفش؛ از اول تا آخر، و کار چنگیز و دو تا وردستش، کشیدن رویهی کفش روی قالب چوبی، زدن کفی و چسباندن زیره و الی آخر.
آن جا که بودیم، هر موقع حرف سفر و خارج رفتن میشد، میگفت: «صد تا کشور رو بگردید: ترکیه، تایلند، دوبی... بهتر از ارمنستان گیر نمیآرید.» میگفت: «سالی دو بار میرَم ارمنستان.»
بیشتر هم، از خوشگذرانیهای آنجا میگفت. از جایی به اسم «سالن یک دلاری». میگفت: «تا نرید، با چشم خودتون نبینید، نمیفهمید چی میگم!» و این قدر گفت و گفت، تا یک دفعه چشم باز کردیم و دیدیم چهار- پنج نفری از ما و سه-چهار نفری هم از کارگاههای تریکویی و جوراب بافیهای کوچه برلن را با خودش کشانده ارمنستان و خودش هم شده بَلَدِ ما.
روز اول که هیچ، رفتیم 50-60 کیلومتری ایروان، دریاچه «سوان» و توی ماسههای سفیدش آب تنی،که هیچ خبری نبود، ساحل کوچکش خلوتِ خلوت. روز دوم هم گفت: «شما برید خرید، من جایی کار دارم.» اما روز سوم ما را برد به آنجایی که میگفت، پولش، ژتونش، اسکناسهای یک دلاری امریکاییه که وسطش بجای عکس رییس جمهور امریکا، عکس زنی نیمهلخت چاپ شده، که یکوری لم داده رو اسکناس و طرف دیگرش هم....
راست میگفت. اما تا چشمِ خودمان نیفتاده بود به اسکناسها و زنهایی که آنجوری پشت و روی اسکناس ولو شده بودند، باورمان نمیشد.
کف کرده بودیم، مخصوصا یکی از بچههای تریکویی به اسم سالار که نصفه شب موقع برگشت، هر چند دقیقه یک بار سرش را غیرتی تکان میداد که: «خدائیش، امریکاییها خیلی نجیباند، اگر عکس این جور زنها، رو وسط اسکناسهای ما چاپ کرده بودند، خودم یه تنه، یه بمب اتم خرجشون میکردم.».. که الحق حرفش را قبول داشتیم، اما آن طور که او حرص میخورد و سر تکان میداد، هربار میزدیم زیر خنده، که بدجوری هم از ما شاکی شده بود.
یادم هست اولین بار برای رفتن به آن جا، اول از سه-چهارتا خیابان پهن با خانههای 4-5 طبقهی نماسنگی شبیه هم با درختان بلند گذشتیم تا رسیدیم به یک میدان بزرگ بیضی شکل؛ چنگیز گفت:«میدان جمهوری» با یک استخر بزرگ و کلی چراغهای رنگی و فوارههای زیاد بقول عماد فوارههای «موزیکال»
فوارهها مطابق آهنگی که معلوم نبود از کجا توی میدان پخش میشد حرکت میکردند، بالا و پایین میرفتند، بلند و کوتاه ،کج و راست میشدند. انگار که دارند میرقصند. چراغهای زیرِ آب هم، خاموش روشن، رنگ به رنگ میشدند. مردم زیادی هم جمع شده بودند به تماشا. یادم هست عماد پَپِه میخواست بماند آنجا، میگفت: «سمفونی معروفی یه!» اما بچهها دستش را کشیدند، و نگذاشتند.
میدان را که رد کردیم، بعد از یکی دو خیابان باز پهن، که سر یکیشان کلیسای قشنگی بود با سنگهای سبز، وارد خیابان خلوتتری شدیم و هنوز نرسیده بودیم وسطهای خیابان، که چنگیز گفت: «بچهها رسیدیم.»
ساختمانی بود سه چهار طبقه. با در بزرگ شیشهای که تا نزدیکش میشدی، باز میشد. نه تابلو داشت و نه سردری. چنگیز میگفت خود ارامنه هم بیشترشان از این جور جاها خبر ندارند. میگفت: «زنهای اینجا، اکثرن دانشجوهای روسی یا اکُراینی اند که واسه شهریه و خرجِ دانشگاه ، توی تعطیلات میایند این جور جاها، برای کار».
میگفت میلههایی هست وسطِ سالن روی سکو، که زنها لخت و بی در و پیکر، مثل آکروبات بازها باهاش نمایش میدهند. ازش بالا و پائین میروند. میگفت، هر کدام را که خواستید، اشاره کنید، میآید پیشتان. فقط حواستان باشد هول نشوید. یک ساعتی اینجا هستیم. مواظب باشید الکی ولخرجی نکنید. بگذارید قشنگ بهتان حال بدهند. حسابی که حال کردید، یکی، دوتا از آن یک دلاریها را بگذارید هر جایی از تن و لباسشان که دلتان خواست.
داخل که رفتیم، همان طور بود که گفته بود. سالنِ درازی، پرِ دودِ سیگار که با رقص نور، تاریک و روشن میشد. با میزهای کوچکی که دو طرف سالن چیده شده بود. با موزیک ملایم، میله و زنها و سایر قضایا.
پشت هر میزی دو-سه نفر جا میشد. اما حواسم بود به حرفِ چنگیز که، گفته بود: «بچهها، پشت هر میز بیشتر از دو نفر نشینید. طوری هم بشینید که میز مزاحمِ عشق و حالتون نباشه». همین هم شد که دیدم اتفاقی من و عمادپَپِه نشستیم کنارِ هم، پشت یک میز، یکی این سر، یکی آن سر ؛ همان طور که چنگیز گفته بود.
بچه سال بودند و از هر جور تیپ و قیافهای بینشان پیدا میشد. اما من بیشتر نگاهم دنبال یکیشون بود که مثل زنهای مصری، هم لاغر بود، هم موهاش چتری و کوتاه. بیشتر از 25 هم نداشت اما تمام بدنش را برنزه کرده بود.
با این که چنگیز گفته بود، اما خیلی زود هر چه دلار خرد کرده بودم، توی چند باری که آمد سراغم، چندتا چندتا خرجش کردم، بقول بچهها: «الکی لارژ بازی درآوردم.» و بقول آذر: «بیعقل معاش، باز پولی رو که با سوزن سوزن زدن درآوردم، مثل آب خوردن خرج کردم!». بعدش هم مجبور شدم از عماد قرض بگیرم، که تا آن موقع نه دست به دلارهاش زده بود، نه به هیچ کدام از زنها.
توی یک هفتهای که آن جا بودیم، چهار روزش را رفتیم آن جا. ننشسته سرجایم، هر جا که بود میآمد پیشم. انگار فهمیده بود، تا وقتی من آنجام، خوش ندارم برود سراغ دیگری؛ مخصوصا بَروبچههای خودمان. یا پیش من بود یا میرفت یک گوشهای، سراغ یکی از میلهها و برای خودش، انگار توی خلوتِ اتاق خواب خودش باشد، آکروبات بازی میکرد. بچهها هم انگارمتوجه اخلاقم شده بودند، این که خوشم نمیاد با او کَل کَل کنند،کاری باهاش نداشتند. حالا از کجاش را؟ نمیدانم. شاید چنگیز بهشان ندا داده بود. بیرون هم که میگشتیم، وقتی میخواستیم در مورد آن جا یا آنها حرف بزنیم،َ به او که میرسیدند، حتی اسمش، «هانا» را هم نمیگفتند. فقط میگفتند: «زیدِ ناصرخان.»... حیف که عکسی ازش ندارم. ورقه چسبانده بودند روی در سالن، با عکس و نوشته که «ورود با دوربین و موبایل ممنوع». اما با دوربینهای خودشان میشد عکس گرفت؛ عکسهای فوری یک دلاری، که دو تا باهاش گرفتم. توی عکسها دستش را انداخته بود دور گردنم و به رسم خودش دلبری میکرد که بعدا از یکی از بچهها شنیدم: «همهشون همین جوری، کَجَکی با آدم عکس میگیرن تا تمام صورتشون توی عکس نیفته». البت فرقی هم نمیکرد، چون همهمان قبل از سوار شدن به هواپیما، بخاطر گیر دادن مامورهای فرودگاه، بعدش هم بخاطر زن و بچه، عکسها را پاره کردیم و ریختیم دور. یک حالگیری حسابی، بخصوص بعدش که فهمیدیم عماد پَپِه با موبایلش از روی عکس یک دلاری با زیدش، عکس گرفته که هیچ، خیلی از چیزهایی را که ما ترسیده بودیم با خودمان بیاوریم و گذاشتیم آنجا، با خودش آورده ایران.
اما انگار باز هم هرکسی یک چیزی، یک چیز ندیدنی، با خودش آورده باشد، با این که 6 ماهی از آن روزها گذشته، هنوز هم گاهی وسط کار در موردشان حرف میزنیم. البت هرکسی از زید خودش، بجز من که خوشم نمیآید از این حرفها. مخصوصا این که بگوییم همهشان سر تا پا، یک کرباساند. و بخاطر پول، این کارها را میکردند...که نمیکردند. مگر میشود آن جور دلبری، آن جور نشستن تو دلِ آدم، دست انداختن دور گردن، آن کیفیت، آن جور نگاه کردن تو چشم آدم، فقط بخاطر پول باشد؟... اصلا و ابدا نمیشود. مثلِ خودِ من که وقتی آن جا بودیم، اگر جای هانا، کس دیگری میآمد سراغم، محال بود بگذارم نزدیکم شود، چه برسد به این که بخواهد مثل او، دست ببرد هر جای آدم..
اینها را که میگویم، میگویند:« ناصرخان، معلومه گلوت حسابی گیر کرده!... رمانتیک میزنی!»، بیچشم و روترها هم میگویند: «چشم زنت رو دور دیدی، داری ریپ میزنی!» و حرفهای دوپهلوی دیگری که نمیدانم از کجا، چه کسی انداخته توی دهنِ گشادشان. چون هیچ کدامشان همراهم نبودند؛ روز آخری که باز رفته بودم آنجا.
نشسته بودم روی مبل، توی سالن انتظار، نزدیک صندوق یا به قول چنگیز گفتنی؛ کانتر. و سرم گرم بود به ور رفتن با جعبهی کادویی که براش گرفته بودم، منتظر که بیاید.
کادو را صبحاش گرفته بودم. بچهها بودند که داشتم میخریدم. حتمی فکر میکردند دارم برای آذر (زنم) میخرم. بهشان نگفتم: «مگه میخوام زیره به کرمون ببرم. کمدهای آذر پُر از کفشه؛ مُدل به مُدل». شاید هم فکر میکردند برای درآوردن مدل رویهی آن و مونتاژش تو ایران. هر چه بود چیزی نگفتند.
فکرِخریدش بر میگشت به روز اولی که رفته بودیم سالن یک دلاری. و دفعهی اولی که هانا داشت میآمد سمتم. طوری قدم از قدم بر میداشت و بخودش پیچ و تاب میداد، که گفتم الان است پاش پیچ بخورد... همین هم شد که توجهم جلب شد به کفشهاش.
قرمز جیگری، با پاشنه 8 سانتی، و سگک طلایی مینیاتوری میخ دار، و طرح رویهی رومی تمام بند. نه دست دوز بود و نه سفارشی. معلوم بود قیمتدار هم نیست. با کوک بزرگ چرخ شده بود. اما بجاش، پاهاش؟! خوش تراش و ظریف! از آن پاهایی که کفاشجماعت بهش میگوییم: «آهویی»؛ که کمی روی پا قوز دارد و کف پا انحنای بیشتر. و جان میدهد برای دویدن تو دشت و دمن. به قول عمادپَپِه؛ تو گلزار!... مدتها بود این مدل پا ندیده بودم مگر در مانکنهای پشت ویترینها.
بعد از پاها، بیشتر از همه، از گودی کمرش خوشم آمد. دست که میانداختم تو گودی کمرش، انگار شکار را انداخته باشی توی بند، میتوانستی براحتی بَکَشیاِش سمت خودت. هر چند لازم نبود. نمیدانم چه چیزی دیده بود که خودش میآمد... که یکی از این اخلاقش خوشم میآمد، یکی هم این که برعکس بچهها که میگفتند: زیدشان آنها را یاد کسی میاندازد، او مرا یاد کسی نمیانداخت جز خودش. نه چشم و ابروش، نه پاهای ظریفش و نه... اینها را که میدیدم خودش را میدیدم؛ فقط خودش را، هانا را.
جعبهی کادو به دست، نشسته بودم و به موزیک ملایمی که از توی سالن میآمد گوش میکردم. خیلی فرق داشت با ترانههایی که ما عادت کردهایم تو کار بشنویم: عباس قادری، داود مقامی، «بستی تو تا بار سفر از خونهی مای...» سوسن.
توی این فکرها بودم که یک دفعه دیدم، از این طرف سالن، از سمت اتاقکهایی که چنگیز میگفت «مال عشق و حالهای خفن چند دلاری یه»، آمد بیرون. نفهمیدم از کدام اتاقک. وقتی دیدماش که داشت لباسهای چند تکهاش را روی تنش مرتب میکرد. نگاهمان که بهم افتاد، بلند شدم و بستهی رمان پیچی شدهی کفش را که داد میزد کادوست، گرفتم سمتش. یعنی:« بفرما، برای توست». که خندید و آمد سمتام.
از زبان انگلیسی فقطHello، yes و no ،blackboard و brother و sister را بلدم و داشتم با زبان بینالمللی ایما و اشاره و نشان دادن پاسپورتم بهش میگفتم: «دارم، فردا بر میگردم ایران» که دیدم رفت سمت کانتر. چیزی گفت به زن چاق و صورت گندهای که مثل خانم رئیسها پشت صندوق نشسته بود، همانی که چنگیز حالا میگوید اسمش ماریا ست.
نمیدانم به ماریا چه گفت که ماریا بلند خندید و بعد دوباره برگشت سمت من و دستم را کشید سمت یکی از اتاقکها.
وقتی داشتیم میرفتیم توی اتاقک، زید چنگیز را هم دیدم که پشت سر مرد هیکل گندهای از توی یکی از اتاقکها آمد بیرون. موهای بلوندش را که تا نزدیک کمرش میرسید داشت روی سینهش مرتب میکرد مرد هیکل گنده، با این که 30-35 ساله بود، (6-5 سال کمتر از من،) اما قیافهی ضایعی داشت؛ از این قیافههای بچهننه. بیشتر هم بخاطر صورتِ سفید برفیاش که سه تیغه کرده بود و دور موهاش که کوتاه ِ کوتاه بود، مثل آلمانیها، در حد تیغ زدن.
نمیدانم چطور یارو توی اتاقک جا شده بود، سر و ته اتاقک، به اندازهی یک زیر پلهای هم نبود، فقط کلک زده بودند و مثل اتاقهای پُرُو خودمان، دو سه تا آینه قدی اینور و آنورش زده بودند که بزرگتر بزند. بهترین کارشان، هم نصبِ هواکش کوچکی بود بالا، گوشهی سقف، که با کلید کنار آباژور روشن میشد.
توی اتاقک جای ایستادن نبود و نشستم روی تخت. از روی دستگاه کوچکی که روی پاتختی بود، شکلهای مختلف رقص نور؛ قلب، ماه و ستاره، کوچک و بزرگ به رنگهای مختلف میریخت روی در و دیوار، روی چوب لباسی، تخت، آباژور و... میریخت و میچرخید.
پشت به من نشسته بود. نمیدانم داشت چکار میکرد، اما من داشتم ستارهها را دنبال میکردم و از برگشتنم، از دلتنگیام، از این که کاش زبان هم را میفهمیدیم و این جور حرفها میگفتم که صدای آشنایی شنیدم از توی راهرو. بنظرم آمد انگار چنگیز باشد و خواستم بلند شوم و از لای در اتاقک ببینم چنگیز است یا نه. نگذاشت. همان طور پشت به من، دستش را گذاشت روی سینهام، و فشار داد، یعنی: «بخواب!» که خوابیدم.
همان جا هم بود که کنارم خوابیدنی، با اشاره انگشت به سینهاش، بِهِم فهماند نامش «هانا»ست. و دیگر نشد که بلند شوم و ببینم صدای جر و بحث، بگیر و ببندی که از توی سالن میآمد لابلای صدای آشنای چنگیز برای چیست؟ بعدش هم که دیگر اصلا نمیشد؛ آن طور که ما بودیم آن جا و آن طور که ستارهها میرفتند رو تکههای لباسهای او کنارِ آباژور و بعد میرفتند بالاتر، سمت گوشهی اتاق، سمت هواکش و سمتِ لباسهای آویزان من.
بعدها هم که چند باری خواستم از رفقا بپرسم، آن شب، شبِ آخر، که من نزدیک صبح آمده بودم، چنگیز تنهایی رفته بوده جایی یا نه؟ نشده بود و بعدش هم که دیگر نه جای پرسش مانده بود و نه خوبیت که بپرسم. همان طوری که آنها هم، نه از من پرسیده بودند: «ناصرخان، نگرانت بودیم، دیشب کجا بودی؟» و نه از چنگیز که: «چنگیزخان،صورتت چی شده؟»
نپرسیدنم را هم میدانم مال چیست. نمیخواستم سرحرفی باز شود که نشود جمعاش کرد. البت، منظور قصههایی نیست که نمیدانم کدام مادر بخطایی انداخته توی کفاش جماعت؛ از باغ سپهسالار، کوچه برلن تا پاساژ صفوی و کل صنف. هرچند همینها باعث شد دفعه بعدی که بر و بچههای پاساژ میخواستند بروند ارمنستان، با این که دلم میخواست، نرفتم. و فقط از چنگیز خواستم، طوری که بچهها بو نبرند، سر و گوشی آب بدهد و اگر شد عکسی، اسم و آدرسی، چیزی از هانا برایم بیاورد... واسهی همین هم چهارشاخ ماندهام اینکارش یعنی چی؟ این که بعد از دوهفته، یک «یک دلاری» را گذاشته توی مشما و گرفته جلوم و هی میگوید:
- «ناصرخان،خیلی پرسوجو کردم. نبود. از ماریا هم پرسیدم. بجز اسمش، نشونه هم دادم، یادش نمیآمد. میگفت: نمیشناسه. میگفت: اینها موقتی میآند اینجا....»
اما تو نگاهش، لحنش، یک چیزی بهم میگوید، دیده. نه تنها دیده، بلکه... همین هم پکرم کرده، عصبانیام کرده. این که چرا خودم دستی دستی، الکی، خودم را، زیدم؛ هانا را گره زدم به او؟ مخصوصاً وقتی آن طوری نگاهم میکند و گوشهی ابروی سمتِ چپش که به صورت هلالی شکافته، هی بالا پایین میپرد. ابرویی که انگار کسی نشسته و سرِ صبر، آن را با چاقو از وسط مثل پنیر طوری نصف کرده، که بعد از جوش خوردن، حتماً کمی گوشت اضافه بیاورد. ابرویی که شنیدهام خودش اینجا و آنجا به بَروبچهها گفته: «چیزی نیست، نقلِ نارفیقییه، یه روزی پاک میشه،.»... اما حرف و حدیثاش توی صنف این جوری پیچیده، که: «سوقات ارمنستانه. و برمیگرده به جریانی بین ناصر و چنگیز، شب آخر، سر زیدشان...»
انگار توی این فکرها و فکرهای دیگرم، چیزی پرسیده باشم، میگوید:
این یه دلاری رو از ماریا، برات سفارشی گرفتم، گفتم واسه رفیقم میخوام. نشونه که دادم، شناختت. خودش این رو از تو گاوصندوق از یه دسته اسکناس نو درآورد و داد بهم. نوِ نواه. تا حالا دستِ نامحرم بهش نخورده!».
جوابش را نمیدهم، نمیدانم چه نشانهای از من میتوانسته به ماریا بدهد تا بیادم بیاورد، آن هم بعد از یک سال، بین آن همه مشتری آشنا و غریبه. نوک زبانم میآید چیزی بگویم، اما نمیگویم، نه از دلخوریام، نه از خیالات و قصدم؛ این که چند وقتی است به سرم زده، یک سفر تنهایی یا فوقش با عماد پپه بروم ارمنستان. آن هم آخرهای بهار، اوایل تابستان؛ موقعی که دانشگاهها تعطیل است. البت اگر چنگیز راست گفته باشد که «این سفر او را ندیده و آنها دانشجواند....»
فکر دلارش را هم کردهام. اگر تا آن موقع پسانداز بدردبخوری جور کردم که هیچ، و گرنه محل کارم را عوض میکنم. میروم پاساژ صفوی تو میدان بهارستان، کفاشی پاطلا، پیشِ حاج داوود و میگم: «قربونت حاجی، حقپای ما رو، این دفعه چربتر حساب کن!»، و بعدش طوری مقدمات سفر را میچینم که هیچکس، حتی آذر هم نفهمد... البت این دفعه باید چند کلمهای هم روسی یاد بگیرم. البت نه مثل چنگیز که از ارمنی که هیچ، از روسی هم فقط "تاواریش"اش را بلدست که میشود "رفیق". راهش را هم پرسیدهام. چندباری باید بروم سراغ هتلها و مسافرخانههای ناصرخسرو. و چیزهایی را که میخواهم از این مسافرهای روس که جنس میآورند ایران و جنس میبرند روسیه، بپرسم. بپرسم:
تاواریش، روسی این کلمهها که میپرسم چی میشه: سلام هانا... خوبی؟ منم، ناصر، ناصرخان! خیلی دلم برات تنگ شده!... چند سالته، هانا؟... اهل کجائی؟... کِیها میآیی اینجا؟
ارمنیاش را هم که خیلی وقت است رازمیک کارگر ساندویچی بقوسیان یادم داده:
« بارِو(سلام)... کیفِد لاوا؟(حالت چطوره؟)... آیم آنانو ناصرخان! (اسم من ناصرخانِ!)... یِس سی رومِم کِز! (دوستت دارم!)...»