داستانی از صمد طاهری
نویسنده : صمد طاهری
تاریخ ارسال :‌ 28 اسفند 03
بخش :
داستانی از صمد طاهری

براي مجتبي فِیلی و لطف‌هايش 

بَرّه‌ تنها مانده است

 


 در ظلمات شب همان‌طور كه روي زيلوي شندره نشسته و پتوي چارخانه را به خودش پيچيده بود، به ديوارِ آجري حياط تكيه داد. دو دستش را دورِ دهنش لوله كرد و بلند داد زد: «اَبوناصر، اََبوناصر، پَه كو ناصر؟ پَه کو ناصر؟"
صدايي نشنيد. سكوت هم مثل ظلمات مطلق بود. 
«صداي اَبوناصر درنيومد، يعني خوابه؟ نكنه اونم مثِ بقيه رفته معشور و بهبهون؟ نه، حتماً خوابه. ناصر و بقيه‌شون كه ده‌‌بيس ساله رفته‌ن، كسي نيس كه ببرتش...»
صداي تقه‌اي درآمد، حتماً صداي زبانه‌ي درِ هالِ خانه‌ي ابوناصر بود. بعد صداي لخ‌لخِ كشيده‌شدنِ دمپايي‌اش روي كاشي حياط آمد.
«كي هَسّه؟ كي صدا كرده؟ كي مردم اذيت مي‌كنه؟...»
لاي پتو خنده‌اي نخودي كرد. 
«دِي، مردمه اذيت نكن. همساده ره اذيت نكن. گناه داره پيرمرد. خداغضبت مي‌كنه... كسي نيس ابوناصر، اي خدازده دَنگش گرفته شوخي كنه.»
«چرا همساده ره اذيت مي كني مُسترا؟ مگه هم‌قدّته پيرمرد؟.. ابوناصر، ببخش، اي مُسترا بود که صدا از توش دراومد. شما ببخش، اي كِرمش گل كرده.»
«نگو دِي، اي‌طو نگو مظفر، كاكاته جلو مردم خفّت نده.» 
«اي كاكاي منه؟ اي مُستران...»
«ها، بس اين بود؟... چه‌طوري مُستراح؟ چرا همساده اذيت مي‌كنه مُستراح؟...»
«نگو ابوناصر، خدا ره خوش نمي‌يات. اي بي‌زبونه خدا زده، شما ديگه نزنين.»
«بي‌زبون بس همساده اذيت مي‌كنه؟» 
« اي عقل تو كلّه‌ش نيس، خواسّه يعني شوخي كنه. عقلش نمي‌رسه كه بايد با هم‌قدّ خودش شوخي كنه. شما ببخش ابوناصر، اي خدا ‌زده‌تش، چه‌ش كنم؟»
«من هم خدا زده، اُمّ‌مظفر، ولي همساده اذيت نمي‌كنه.»
«خدا نكنه ابوناصر، تو كه ماشالا تن و بدنت سالمه، عقلت سالمه، حالا پير شدي، عليل شدي،‌ ذليل شدي، مثِ من. بچه‌هات ولت كرده‌ن به اَمونِ خدا،‌ ولي خدازده نيسّي.» 

وانت را طوري خرماچپان كرده بودند كه جايي برا ي گذاشتن يك ميخ هم نبود. مَهتو و شَهرو ته وانت روبه‌روي هم مچاله شده و خودشان را به پشت اتاقكِ راننده چسبانده بودند. مهتو مرغِ سياهي را بغل گرفته بود و شهرو به لقمه‌ي كوكويش گاز مي‌زد. پيچانه‌ي خيلي گنده‌اي پر از تشك و پتو وسط وانت بود و دوروبرش چرخ خياطي و اجاق گاز روميزي و چراغ نفتي علاءالدين وديگ و قابلمه و بشقاب و خرت‌وپرت‌هاي ديگر و تلويزيوني چارده‌اينچ توي يك كارتن ويفر مينو. يك تاوه‌ي گچ‌گرفته‌ي بنايي روي پيچانه بند‌پيچ شده بود كه ماله و كمچه و تبرتيشه و ترازي توي آن بود و سرندي را رويش دَمر كرده بودند. دو گوشه‌ي كنار درِ لولاييِ وانت هم دو كپسول بزرگ گاز زوچپان شده بود. راننده هولكي رفت توي حياط و تپيد توي دستشويي. بيرون كه آمد يك‌باره چشمش به او افتاد كه روي زيلوي شِندره به ديوار آجري تكيه داده بود و با چشم‌هاي خيلي درشتش او را نگاه مي‌كرد. سرِ خيلي بزرگِ قهوه‌اي كم‌مويش به ديوار چسبيده بود و دست و پاهاي لاغرِ درازش انگار دوروبرش ريخته بود. راننده زير لب استغفار كرد و همين كه پا توي كوچه گذاشت مظفر آمد توي سينه‌اش و گفت: «اوسّا، مگه نگفتمت نرو تو حياط؟» 
راننده شرم‌زده گفت: «ببخشين، دَس به آبم تند بود. نمي‌تونسّم طاقت بيارم.»
مظفر سبيلش را جويد و گفت: «خب، ‌چيزي كه ديگه جا نمونده؟»
دِی گفت: «فقط برّه‌م...»
«گفتمت دي، يه هف‌هش روز ديگه خوم مي‌يام و شبونه مي‌ندازمش تو صندوق عقب يه ماشيني و مي‌يارم تحويلت مي‌دم. اي هزار بار. برو سوار شو.»
صداي زوزه‌ي خمپاره‌اي توي هوا پيچيد و جايي دور به زمين خورد و خاك بلند كرد. دي رفت توي آستانه‌ي در حياط ايستاد و گفت: «چن تا كوكو تو آشپزخونه سيت گذاشته‌م،‌ بخورشون كه برق نيس خراب مي‌شه. تو قابلمه‌ رو دَبّه‌ي آبه. دو تا سيب و يه پرتقالم سيت نهاده‌م. خرما هم كه هس. نترس، كاكاته چَن روز ديگه مي‌فرسّم شبونه مي‌يات مي‌يارتت پيشِ خومون. همين‌جا تو حياط بمون كه اگه خداي نخواسّه يه خمپاره‌اي زدن،‌ خونه نَرُمبه روت. اگه بارون گرفت برو تو، وختي خشك شد بيو بيرون...»
راننده سیگاری از جیبش در آورد و آتش زد. مظفر گفت: " دِی،  یه حرفه چن دفه می زنی؟ اگه وصیّتات تموم شده برو سوار شو. دوسه ساعت راه پیشِ پامونه."  
راننده گفت: «تا مَعشور يه ساعت راه بيشتر نيس، حالا تا پل ايستگاه هفتَم بگو نيم ساعت، فوقش يه ساعت‌ونيم... بعدم... شما صاب اختيارين، ولي اگه يكي از اي كپسولا ره تو خونه بذارين مي‌شه اي بنده‌ي خدارم بياريمش...»
مظفر گفت: «اوسّا، مي‌شه خواهش كنيم تو كار ما دخالت نكني؟»
«گفتم يعني اي بنده‌ي خدا تنها تو اي خرابه‌ها به اَمونِ خدا... شما البت صاب اختيارين...»
دِي گفت: «استوار پسر خاله‌ش اروندكناره، ‌سپردم بيات به برّه‌م سر بزنه. اي همساده‌مونم ابوناصر هسّش،‌ حواسش هَس به برّه‌م...»
برّه گفت: «ابوناصر يكي مي‌خوات بيات به خودش سر بزنه. استوارم كه حتماً راش دوره، همو نامرد يه كوكََري داشتم اي ‌سيم مي‌خوند مي‌خوند مي‌خوند دلم خوش مي‌شد، اومد سرشه بريد كباب كرد خوردش...»
«پسرخاله‌ته دِي، حالا يه كوكَري چه ارزشي داره؟ بذار ايشالّا يه جايي سامون بگيريم خوم يكي ديگه سيت مي‌خرم. ناصرم او هفته اومد و يه جُلّتِ خرما نهاد پيش ابوناصر، اگه يه وخت چي نداشتي صداش بزن برات مي‌ياره، اذيتشم نكن پيرمرده...»
مظفر هم سيگاري آتش زد: «دي، بايد تا هوا روشنه برسيم معشور و اون‌جام يه وانت گير بياريم لااقل تا بهبهون ببرتمون.»
راننده گفت: «بهبهون فاميل دارين؟»
«نه، ما مسيرمون طرفِ شيرازه. كاميونا ره كه بردن جبهه،‌ بايد با وانت تكه‌تكه بريم تا يه ساموني ببينيم خدا چه مي‌خوات. تو دهدشت فاميل داريم ولي من بنّام، بايد شهري بريم كه كار گير بيات.»
«به نظرم بهتره از معشور برين سمتِ پل سُوِيره، بعد از جاده‌ي شركت نفت مستقيم از بي‌بي حكيمه برين گچساران و چنار شايگون و شيراز. خونواده‌ي داييم دو هفته پيش رفته‌ن، گفتن تو بهبهون سنگ‌شون زده‌ن و گفتن نامرداي فراري...»
«مردم يه كلاغ چل كلاغ مي‌كنن.»
«صاب اختيارين...»
صداي انفجاري از سمت نخلستان بلند شد و بعد صداي افتادن كلّه‌ي نخلي بر زمين.
«دي، سوار شو ديگه، سوار شو.»
«برّه‌م، كاري نداري؟»
«نه، چه كاري دارم دي؟»
«درِ حياطه واز نكني ها، سگا گشنه‌ن، مي‌يان دندونت مي‌گيرن...»
«دي، سوار مي‌شي يا سوارت كنم؟»
«خب، خدافظ برّه‌م، نترس، خوم مي‌فرسّمش بيات بيارت پيش خومون...»
«دي، برّه‌ته ماچ نمي‌كني؟»
دي خواست برود توي حياط، مظفر بازويش را گرفت و برد درِ وانت را باز كرد و فرستادش داخل. از جيب شلوارش يك پاكت سيگار زَر و يك قوطي كبريت درآورد، رفت جلو در حياط پرت كرد روي زيلوي شِندره و گفت: «خرما اندازه‌ي ده روز هس، اگرم كم اُوردي صدا بزن ابوناصر برات مي‌ياره، خوم چَن روز ديگه شبونه مي‌يام مي‌برمت.»
در حياط را محكم بست و رفت كنارِ دي سوار شد. دي صورتش را با چادرش پوشاند و پُكيد از گريه. 


صداي خش‌خشي شنيد و چشم باز كرد. شب شده بود و ستاره‌ها طلوع كرده بودند. «كيه؟ كيه؟» 
كنارِ حوضكِ پاشير برقِ چشم‌هاي گربه را ديد. «ها،‌ توني؟ پَه تو چرا نرفتي؟ گفتم لابد تونَم رفتي معشور و بهبهون. بدبخت، از گشنگي مي‌ميري، اين‌جا تو اي خرابه ها غير از من و خدا هيشكي نيس.»
گربه آمد روي زيلوي شِندره كنارش نشست و ميو كرد. «بذار برم تو آشپزخونه يه كوكو برات بيارم.»
روي كاشي حياط چارگولََك كرد و رفت در هال را هل داد و از راهرو به آشپزخانه رفت. از توي قابلمه‌ي روي دبّه‌ي آب، كوكويي برداشت و چارگولك برگشت توي حياط و كوكو را روي زيلو جلوي گربه گذاشت. گربه بو كشيد و ميويي كرد.
«ديگه ميوميو نداريم، اگه نمي‌خوري تا خوم بخورمش؟...» گربه شروع به خوردن كرد. تمام كه شد رفت سمتِ حوضك و توي جوبكِ راه آب ناپديد شد. 
«حالا دِي كجان؟ يعني حالا رسيده‌ن معشور و بهبهون؟ نامردا همه‌شون ول كردن رفتن و منه اين‌جا با خدا تنها گذاشتن. مثِ همه‌ي عيدا،‌ مث همه‌ي چارشنبه‌سوريا، مثِ همه‌ي سيزه‌بِدَرا كه مي‌رفتن دِيلي‌فام يا لب شط. تاب مي‌بَسّن به نخلا و تاب مي‌خوردن و تخمك و باقلما و چايي مي‌خوردن و خوشي مي‌كردن. شب كه مي‌رفتيم رو پشت بون مَهتو همه چيه برام تعريف مي‌كرد. تا از در حياط مي‌اومدن داخل، دي بنا مي‌كرد به آه و ناله و مي‌گفت پشتِ دَسّمه داغ كردم كه ديگه جايي نرم، عليل شدم و كمرم شكس از اي همه راه و اي همه زحمت و گرفتاري، اي چه خوشي كردنيه كه جونم داره درمي‌ره از درد پا و كمر؟ خوشا به حالت برّه‌م كه نيومدي، خو مثِ بچه‌ي آدم بشينيم تو اي حياطِ خومون چايي و تخمك بخوريم و نوار گوش بديم. هي دِيلي‌فام ديلي‌فام، يه مشتي دارودرختيه و جِنگِ‌ افتو تو مغزِ سرت. مي‌ديد بُغ كرده‌م مي‌گفت گفتم مظفر، خو اي برّه‌مم بذارش تو يه گوني درشم با بند ببند و فقط دو تا سولاغ جلو چيشاش دربيار تا با خومون ببريمش، اي بي‌زبونم دنيايه ببينه برّه‌م. مظفر سختشه دي، چه كنم؟ مي‌رفتن سينما بهمنشير و مظفر براشون ساندويچِ جَمبون و فانتا مي‌خريد. ديم يه لقمه‌اي از مالِ خوش و دو تا قُلُپ فانتا تو شيشه زيرچادرش قايم مي‌كرد و برام مي‌اُورد. مهتو هم يه لقمه برام مي‌اُورد و فيلمه از اول تا آخر تعريف مي‌كرد برام، بعد مي‌گفت مثِ همي تلويزونِ خومونه فقط صفه‌ش بزرگه، آدم پولشه دور بريزه سي چه؟...»
صداي باز شدنِ چفتِ در هال را از حياطِ همسايه شنيد و گوش تيز كرد، بعد صداي لخ‌لخِ كشيده‌شدنِ دمپايي ابوناصر بر كاشي حياط و بعد باز و بسته شدن درِ دستشويي و صداي شُرشُر كوچكي و باز صداي جيرجير لولاي در را شنيد و چند سرفه‌ي كوتاهِ ابوناصر را. دو دستش را دور دهن لوله كرد و صدا زد: «ابوناصر...»
«ها، خودت هَسّه؟‌هم باز همساده اذيت مي‌كنه؟...»
«ابوناصر، نامردا همه‌شون رفتن و منه جا گذاشتن...»
«لاتخف بويه، نمي‌ترسه، من هَسّه، خودت هَسّه، خدا هَسّه، خدا كريم...»
«خدا كه كريمه چرا سه دفه پشت سر هم ماشين‌شونه پنجر نكرد كه واگردن؟ مهتو مي‌گه اگه يه ماشيني سه دفه پشت سر هم پنجر بشه وامي‌گردن و نمي‌رن مسافرت...»
«لا بويه، راهش خيلي دور، كي وامي‌گردي؟ دَه دفعه هم پنجر مي‌شه وانمي‌گرده...»
«يعني دِيم دلتنگِ برّه‌ش نمي‌شه كه واگرده؟...»
«لا بويه، غصه نمي‌خوره برّه، صباح اُمّ مظفر مي‌يات خداحافظي مي‌كنه،‌ مي‌گه حواسش هس به برّه،‌ غصه نمي‌خوره، خرما هس، هروقت مي‌خوات صدا مي‌زنه تو كاغذ برات مي‌ندازه...»
«خرما سي چِمه ابوناصر؟... حالا ما تنهايي تو اي خرابه‌ها چه كنيم؟...»
نخِ سيگاري درآورد و كبريت كشيد و گيراند. ابوناصر گفت: «خدا كريم... صدا چي هَسّه؟.. جيگاره؟ ها... ناقلا، جيگاره داره؟ بس يه دونه براي من مي‌ده...»
«باشه، الان يه نخ برات مي‌ندازم، كبريت داري؟»
«لا، نداري، شايد تو مطبخ، تاريك پيدا نمي‌كني.»
«باشه،‌ پس خوم آتيشش مي‌زنم و مي‌ندازم برات،‌ فقط زود ورش دار كه خاموش نشه.»
«مي‌تونه پرت مي‌كنه وسط حياط؟...»
نخِ سيگار ديگري درآورد و با آتش سيگار خودش گيراند و چند پك زد. چارگولك رفت وسطِ حياط و چرخيد رو به خانه‌ي ابوناصر و سيگار را با قوت پرت كرد. سيگار مثل پروانه‌ي شبتابي از فراز ديوار گذشت و صداي افتادنش بر زمين شنيده شد. 
«احسنت، احسنت، مرحبا، ممنون... بَخ‌بَخ، چه جيگاره خوب ناقلا، ممنون...»
«اي سيگار خوبه؟ تو هم سيگارشناس نيسّي ابوناصر، مظفر وِلستون سي خوش مي‌‌خره و مي‌كشه، براي من زَر مي‌گيره كه خارجي نيس و الكيه...»
«لا بويه، ناشكري نمي‌كنه، جيگاره اَعلا، من الان كلّه‌م مَس مي‌كنه... ها ها ها...»
«اينم از اقبال من... نامردا همه‌شون گولم زدن، دِيمم گولم زد، ابوناصر راس مي‌گه، ديگه وانمي‌گردن، هيشكي وانمي‌گرده...»
«من مي‌ري داخل... خودت هم حياط نمونه سرما مي‌خوره...»
«باشه، تو برو بخواب، الان كه هنوز زمسّون نشده،‌ پتو هم چن تا دارم.»
«من رفته، اگر خرما مي‌خوات صدا بزنه، جيگاره زياد نكشه تمام مي‌كنه، هاهاها...»
«برو بابا، تو هم مُخت خرابه،‌همه‌ش مي‌گه خرماخرما...»
چارگولك كرد و به آشپزخانه رفت. سه تا كوكو و تكه‌اي نان را كه توي قابلمه مانده بود لقمه كرد و نشست همان‌جا گاز زد و خورد. يك ليوان آب هم از شيرِ دبّه پر كرد و سر كشيد و به حياط برگشت. 
سيگاري آتش زد و به آسمان تاريك نگاه كرد. «اي ابوناصرم ديگه سيگار زير دندونش مزه كرده و ول‌كن نيس. اگه تموم شد چه خاكي تو سرم بكنم؟ استوار مي‌يات به من سر بزنه؟ خوب شد كه مهتو او مُرغكه برد با خوش وگرنه همي استوار نامرد مي‌اومد كبابش مي‌كرد و مي‌خوردش. مي‌گفتم خو سيگار براي منم بيار تو كه تو جنگ مفتي بت مي‌دَن. مي‌گفت، جان خودت مي‌خرم،‌مفتي كجا بوده؟... جونِ دِييت و بووات كه دروغ مي‌دي نامرد. يه نخ درمي‌آورد آتيش مي‌زد و سه‌چار تا پك مي‌زد و مث سگ كه استخون جلوش بندازن مي‌نداخت رو زيلو و مي‌گفت بيا، بزن تو رگ، مُسترا... آخ‌آخ، يكي مُرد، ستاره‌ش سوخت و خاموش شد. دِييم مي‌گه هر آدمي يه ستاره تو آسمون داره،‌ ستاره‌ي من كدومه؟ ... لابد همونه كه او تهِ آسمون داره پت‌پت مي‌كنه و جونش داره درمي‌ره... مهتو مي‌گه او كه خيلي بزر گه و نورش زياده مي‌گنش مشتری، اي هف‌هش تا كه پيش هَمن مي‌گنش خرسِ بزرگ، شكل همه‌چي هس الّا خرس. تو تلويزون خرس ديده‌م، سياه و قُلُمبه‌ن، تو همو فيلمي كه مردكه يه سگِ گنده‌ي خوشگلي داشت اسمش جيمي بود، شوت مي‌زد و مي‌گفت جيمي، برو بگيرش. سگه مي‌ذاشت دنبال خرسه و خرسه فرار مي‌كرد و مي‌رفت و مي‌رفت و مي‌رفت و مي‌ديد سگه ول‌كن نيس از يه درختي مي‌رفت بالا و سگه زير درخت وايمساد و وَك‌وَك مي‌كرد. مهتو مي‌گه خرس بوعسله زود مي‌فهمه و اگه بالاي درخت باشه مي‌ره بالا و همه‌شه مي‌خوره... يعني از نخلم مي‌تونه بره بالا خرما و رطب بچينه بخوره؟... مي‌گم دِي، كاشكي لااقل‌كَند پا داشتم و مي‌ رفتم نخلايه سِيل مي‌كردم، مي‌رفتم لب شط ببينم اي شط كه مي‌گن چه‌طو چيزيه. دي مي‌گه هيچ، يه جوب بزرگيه آب توش رَد مي‌شه، ‌ديدن نداره برّه‌م. ها،‌برای شما که سيزه‌بدر مي‌رين  جفتش مي‌شينين باقلما و چايي مي‌خورين ديدن نداره... مظفر گفت هرچه دراُوردم خرج دوادرمونِ پاي اي كردم،‌ چه شد دي؟ هي گفتي همي‌قد كه بتونه روپاي خودش را بره بسشه، اي همه دكتر برديم و حكيم و دعانويس و رمّال و جن‌گير، چه شد دي؟ چارده سالم بود بوواي گوربه‌گور شده‌م كمچه و ماله ره انداخت جلوم گفت من ديگه تنِ حمالي كردن ندارم، حالا نوبتِ توئه. هرچه دراُوردم ريختم تو حلق  اي دو تا دختر و اي مُسترا، حالا اي دو تا يه نوني كمكت مي‌پزن و جاروبی مي‌كنن، اي چه مي‌كنه غير خوردن و ريدن؟ ديم گفت اي بي‌زبون مگه دسِ خوش بوده برّه‌م؟ خواسِ خدا بوده، خدا زده‌تش. 
مظفر گفت موهام مث گچ سفيد شد، نه خونه‌ ای نه زندگي‌اي نه زادورودي. پيشونيش ره گذاشت به ديوار آجري و به صداي بلن گريه كرد. ديم گفت مَگری رود، تو جورِ دِيت و خاركاكاته كشيدي، جات تو بهشته...
او يكي كه رنگش آبيه و او وَرِ آسمون بود حالا اومده اي وَرِ آسمون اسمش ناهيده. مهتو مي‌گه زهره هم مي‌گنش. زنِ فريدونم اسمش ناهيده، يعني عروسِ همي استوارِ نامرد. اووخت هنو تو جمشيدآباد خونه بهشون نداده بودن، همي نزديكاي خومون بودن. عروسی شون همي اولِ نخلا بود، پشت خونه‌ي زارجليل يه سَبَخي كوچيكي مهتو مي‌گه هَس كه نخلاشه بريده‌ن كه خونه بسازن. مهتو گفت صد تا صندلي دورتادور چیدن براي مهمونا و دور تنه‌ي نخلا چراغاي رنگ‌رنگي چسبونده‌ن. تنبكي و همبونه‌چي اُورده بودن و مي‌زدن و مي‌رقصيدن. دِيم و بقيه‌شون لباس پلوخوري پوشيدن و رفتن. مَهتو گفت تو برو رو پشت‌بون نگاه كن. رو پشت‌بون كه چي پيدا نبود، فقط صداشون مي‌اومد. گفتم كاشكي مظفر منه مي‌نداخت تو گوني و رو كولش مي‌ذاشت مي‌برد تا از تو همو دو تا سولاغ سِيل مي‌كردم كه چطو ناهيد رو صندلي نشسّه و دسّ فريدون تو دسّشه و با لبای ماتيكيش براش مي‌خنده. بعد كه از اصفهون واگشتن ديم دعوت‌شون گرفت سي ناهار. مظفر منه گذاشت تو انباري و دره از پشت چفت كرد. گفت ناهار و شيريني و شربت خوم سيت مي‌يارم. سيگارم نکش كه خفه مي‌شي. تا رفتش فوري رفتم رو چارپايه نشسّم. شيشه بالايي پرِ گَرت و خاك بود ولي حياط پيدا بود. مهمونا كه اومدن نگا كردم كه چطو عروس و دوماد دَس‌تو‌دس هم اومدن تو حياط و با ديم روبوسي كردن و ناهيد با لباي ماتيكيش خنده كرد سي فريدون. استوارِ نامرد همي كه با مظفر روبوسي كرد سيگار دراُورد و آتيش زد و گفت پَه كومُسترا؟ و غش‌ غش خنديد.  دِيم گفت خاله، حالا نه وختِ اي شوخيه...
گفتم مهتو، ‌زنِ خدازده هم تو دنيا هَس؟ گفت تا دلت بخوا. گفتم پَه چرا ديم يكيشه سي من عقد نمی کنه بياره كه يه همدم و همزبوني داشته باشم و چاركلوم حرف بزنم باهاش؟ گفت فقط حرف؟ و همي‌طو سيخ تو چيشام نگاه كرد و نگاه كرد و نگاه كرد تا رو رفتم. بعد گفت ديگه باهام حرف نزن، رفت رو دُشكِ خودش خوابيد و سرشم كرد زير ملافه و خوشه زد به خواب... كاشكي لااقل‌كَند مرغكويه نبرده بود با خوش، يه قُدقُدي مي‌كرد، يه غُمبه‌اي مي‌داد، يه آبادی ای بود...


باز از خواب پريد. همه جا تاريك بود،‌تاريك‌تر از تاريك. «چه شده يعني؟» سر بالا كرد،‌ابرِ سياه يك‌دستي سراسر آسمان را كيپ‌تاكيپ پوشانده بود. «آخ، خدايا، ‌اگه بارون گرفت چه كنم؟ اگه اي زيلوم شد خيسِ آب كي مي‌يات سيم بندازش رو بند تا خشك بشه؟ ديم مي‌گفت شتر يه قوز زشتي كم داشت اونم خدا بش داد... حالا بذار سيگاري تَش بزنم... هيچ صداييم نمي‌يات، شايد صدّام خوابش برده و مانه فراموش كرده... يه جيرجيركیم نمي‌خونه، ستاره‌ها که رفتن، ‌يعني جيرجيركام رفته‌ن؟ گربه هم كه رفت، ‌شايدم سگاي گشنه خوردنش... يه سگيم خو وَك نمي‌كنه،‌ يعني سگا هم از تو ای خرابه‌ ها رفته‌ن؟... آخ، يه كَهره‌اي داشت اي ابوناصر، ديم مي‌گفت هر روز صب اي پيرمرد با اي پاي لنگش زنبيل وَرمي‌داره و مي‌لنگه و مي‌ره،‌ مي‌لنگه و مي‌ره، مي‌لنگه و مي‌ره، مي‌لنگه و مي‌ره تا وسط نخلسّون،‌علفاي لبِ نهرايه هي مي‌چينه و مي‌ريزه تو زنبيلش، هي مي‌چينه و مي‌ريزه تو زنبيلش تا وختي كه پر بشه، بعد دوباره مي‌لنگه و مي‌يات، مي‌لنگه و مي‌يات، مي‌لنگه و مي‌يات،‌ مي‌لنگه و مي‌يات تا مي‌رسه خونه،‌ همي كه كهره چيشش مي‌افتاد به علف مع‌معش شروع مي‌شد، هي ابوناصر علف جلوش مي‌ريخت و هي كهره مع‌مع مي‌كرد و ابوناصر هي مي‌گفت يا عيني، يا عيني، يا عيني، يا عيني. منم از اي ور ديوار هي مي‌گفتم اي جونم، اي جونم، اي جونم، اي جونم. همي ناصرِ نامرد اومد سرشه بريد بردش براي عروسيش... صداي بوق ماشيني و موتوريم كه نمي‌يات، ‌صداي بوق لَنجیم از طرفِ شط نمي‌يات، ‌ يعني چه شده؟ يعني همه رفته‌ن يه جاي خيلي دوري كه صداشون نمي‌رسه اين‌جا؟... كاشكي راديونِ شهرو الان بودش، يه راديونِ ريزه‌اي پارسال خانم معلم‌شون جايزه داده بهش،‌ قدِ كفِ دَسّم نبود ولي صداش خوب بود، ‌شهرو جون به عزراييلم نمي‌ ده وگرنه مي‌گفت حالا كه كاكام اين‌جا تنهان اينه بذارم پيشش يه دلخوشي‌اي داشته باشه، حتي شبا كه رو پشتِ‌بون مي‌خوابيديم،‌يه گوشی ِواير سفيدي داشت مي‌ذاشت تو گوشش كه ما صداي راديونه نشنفيم و خوش تنها گوش بده، اي قد نظرتنگه... حالا ديگه ای حرفا فايده‌ش چِنه؟... يعني حالا تو معشور و بهبهون خوابيده‌ن؟ هيچ كدومشم دلتنگم نشده‌ن؟ دِيم كه حتماً‌شده و هي با خوش مي‌گه آخ،‌حالا اي بي‌زبون برّه‌م تنهايي تو اي خرابه‌ها چه مي‌كنه؟ مهتو هم حتماً‌دلتنگ شده، شَهرو نه،‌او كه اصلاً ‌محل سگم بم نمي‌ذاشت... آخ كاكام مظفر كه موهاش مث گچ سفيد شده... كاشكي لااقل‌كَند ابوناصر بيدار مي‌شد مي‌اومد تو حياط يه نخ سيگار مي‌نداختم براش و چاركلوم حرف مي‌زديم با هم. ولي اينم از شامسِ ما خوابش مث خوابِ ديب سنگينه. شبي كه خونه‌ي روبه‌رويي‌شونه خمپاره‌زدن صُبش اومده بود دم در حياط‌‌مون مي‌گفت اُمّ مظفر، بس خونه‌ي ننه‌كبرا كي خراب مي‌شه من نفهميده؟ ديم گفت خوشا به حالت ابوناصر كه دنيايه آب ببره، تونه خواب مي‌بره...»
هرچه گوش خواباند هيچ صدايي نشنيد. پتو را محكم‌تر به خودش پيچيد و سيگار ديگری روشن كرد. سكوت هم مثل تاريكي بي‌انتها بود، چيزي ديگر نمانده بود  انگار كه صدايي داشته باشد. «ستاره‌‌ها كه رفتن، جيرجيركام رفتن، گربه‌ها و سگا و كهره‌هام رفتن، هواپيمانا، كِشتيا، لَنجا، ماشينا، موتورسِكلام رفتن،‌ بچه‌ها،‌ زنا، مردا و نامردا همه رفتن... رفته‌ن يه جاي خيلي دوري كه صداشون به اين‌جا نمي‌رسه، رفته‌ن و من و ابوناصره تو اين خرابه‌ها با خدا تنها گذاشته‌ن...


اسفندماه 1403
شيرازِ جنّت طراز‌

بازگشت