داستانی از سارا محمدی نوترکی
نویسنده : سارا محمدی نوترکی
تاریخ ارسال :‌ 4 مرداد 04
بخش :
داستانی از سارا محمدی نوترکی

 

 

 

خارج از دایره

پشنگه‌های آب که به کاشی‌های نیلی و طرح مربع حوض می‌خورند، پری چادرش را به دور کمر پیچانده‌تر می‌کند و با دست آب را به سوی دیگر می‌راند. خانم که پاهایش تا زانو در چکمه‌های ساق بلند سیاه براق فرو رفته است می‌گوید: "علی ماشالا بذاریم‌اش این‌جا!"

  آذر بعد از اینکه سلوفان شفاف و چهارگوش که تصویر سیاه و سفیدی بر روی آن نقش بسته است را در کمد می‌گذارد چند ورقه دراژه رنگی در ته جیب پالتو یقه فرنچی می‌اندازد و کلید را در مچ بسته‌ی خود نگه می‌دارد. در راهی که به خانه می‌‌آییم می‌گوید: "به تو فکر می‌کنم که فردا روز هم باید به کارگاه آن سر بازارچه بروی." و دست‌هایش را نشانم می‌دهد که سبزند از بس که برای پختن قورمه، سبزی پاک کرده است.

در کارگاه ماسوره‌ها می‌چرخند و با هم که سوزن‌ها می‌آیند روی دو لای بسته‌‌ پارچه‌های کُودَری، صدا به گوشم نمی‌رسد که آذر دارد می‌رود برای آن چشم‌ها رنگ ببرد که روی بوم نگاه کنند ببیند چه کم دارند از یک آدم که دارد واقعا می‌بیند.

خانم زیپ کاور را می‌کشد. چشم‌های میت نیمه بازند مثل دهانش که روی هم بند نمی‌آید. پاهایش با دو نوار آبی‌رنگ به هم رسیده‌اند و دست‌ها روی هم افتاده‌اند با همان آبی ضربدری. جای کبودی سرم تا بیرون از چسب ادامه دارد، انگشت‌ها انعطاف خود را از دست داده‌اند و بتادین رد قرمز خشکیده‌ای بر روی شکم، دست‌ها و پاها ایجاد کرده‌ است. پری تا جان دارد دست می‌گذارد روی شانه‌ی خانم تا بتواند بالا بیاید، روی پهنی سکوی سیمانی بنشیند و چسب‌ها را از روی ساعد میت بردارد. روی سکو یک کاسه‌ی بزرگ است. از لای حوله صابون مستطیلی زرد رنگ را برمی‌دارد. روی دست و گونه‌ها را با ناخن می‌خراشد:" الهی خیر نبینی طوسی، خواهراتو جوون مرگ ببینی!"

آذر که از کارگاه می‌رود فکر می‌کنم نخ‌چین و اِشِل را با خودم نیاورده‌ام اما یادم می‌آید همان وقت که صورتم را بخور می‌گرفتم و گرمای مرطوبی پیشانی‌ام را قلقلک می‌داد دلش می‌خواست به چهره آن زن نقاشی شده دست بکشم. نخ‌چین و اشل را سمت‌ام می‌گیرد و می‌گوید: "بگیر فردا لازمت می‌آد." و همان وقت شکلی گرد که فاصله هریک از نقاط محیط آن نسبت به نقطه مرکزی مساوی هستند به دور زن و سگی که کنارش ایستاده است می‌کشد. نقاشی در میانه آن، شکل کلماتی است که مربی می‌‌گوید مهم‌اند و در امتحان کتبی حتما می‌آیند.

زن که پا به سی و پنج سال می‌گذارد نباید هوس بعضی از خوردنی‌ها را داشته باشد جای آذر باشم مزه مزه‌شان هم نمی‌کنم.‌ به درک اسفل السافلین ‌که مینای دندانش را کرم‌ خورده است و مثل پیرزن‌های نحیف و استخوانی وقتی دهن دره می‌زند لثه‌هایش به هم می‌آیند و چهره‌ی جذاب و گیرای ننه‌ها را پیدا می‌کند.

حیاط پر از برگ‌های زرد است. لکه‌های ابر را از لابلای شاخه‌های خشک می‌بینم که گاهی مثل غول چراغ جادو می‌شوند آنگاه با باد می‌روند. دست به مرصع‌پلو نمی‌زنم. مقابل در ایستاده‌ام و به آذر می‌گویم که دنبال من نیاید برود با همان‌هایی که خودش می‌گوید برای همدردی و احترام‌ به آنها موهای سرش را تراشیده‌ است.

"شب که بابات بی‌آد بیشتر برات توضیح می‌‌ده"

 پدر است دیگر، مثل رنگین کمان، روی دیوارنقش می‌بندد زردش رنگی کهنه دارد و رنگ قرمزش شش رنگ دیگر را در خود پراکنده می‌سازد. همان وقت گفتم این هاله که به دور زخم پایم افتاده آبسه دردناکی است. اما با ده انگشتش تا جان در بدن دارد زخم داغمه بسته‌ام را می‌فشرد.

خانم یادآوری می‌کند بعد از شستشو با آب سدر و کافور و آب خالص به دو شاخه چوب تر انار هم نیاز دارد.

 ماه سوم سال است دلم می‌خواهد پیاده بروم و ببینم انارهای سرخ همسایه به کجا رسیده‌اند انار در حیاط ما بر قامت شکسته‌اش برگ و باری سالم ندارد میوه‌هایش را وقتی باز می‌‌کنم از درون سوخته و خاکستر شده‌‌اند و از میان‌شان دود سیاه رنگی به هوا برمی‌‌خیزد. به آذر می‌گویم:"جوازم را بگیرم دو شیفت در کارگاه می‌مانم."

تا پدر بیاید و برای من توضیح بدهد من از این خانه رفته‌ام بین خودم مانده است آذر زحمتش می‌شود آخر او با طوسی وقتش بیشتر خوش می‌گذرد. خودم در استراق سمع شنیده‌ام که دائم در مورد امری خصوصی حرف می‌زند و تا من می‌آیم خداحافظی می‌کند. پدر هم وقتش برای آذر است تا پاسی از شب شماره داروخانه‌ها را می‌گیرد و از آنها راجع به اصطلاحاتی عجیب غریب مثل توموگرافی و پت اسکن می‌پرسد که آذر برایش روی برگه نوشته است. دوست ندارم آذر فرمان بچرخاند تا من به سرعت از انارهای رسیده کوچه‌ی خوشبخت بیرون بیایم. به مربی اطلاع می‌دهم پیاده می‌آیم و در حالی که هنوز آذر از همراهی‌اش با من منصرف نشده است در را روی هم می‌گذارم و می‌روم.

 خانم علامت می‌دهد:"اینجا نایست واسه دیدن این چیزها هنوز خیلی جوونی."

بیرون نمی‌مانم تا اگر از شکم برآمده و زرد رنگش که پر از لایه‌های خشک و کمانی است بادی بیرون بزند بخندم و گریه کنم.

 ده ساله هستم. کنار در غسال‌خانه اکبرآباد که نزدیک به منطقه کشتارگاه دام است می‌ایستم‌. پدرم می‌گوید:

"بادکنکت نترکیده که گریه می‌کنی! مامانت رفته پیش خدا انار بیاره"

یک دستم را خاله می‌گیرد دست دیگرم در دست پدر است.

"می‌ترسیدم مامان از دستم بره یازده سال از مرگش می‌گذره دیگه چرا باید بترسم خانم!"

پری پنجه‌ی دستش را گود می‌کند و می‌گذارد روی نقطه‌‌ای حساس که در کارگاه به آن می‌گویند فاق. سوال می‌کند"بتراشم؟"

 خانم جواب می‌دهد:"نه، اینا که امونتن."

 مربی مثل همیشه دارد هنرآموزان آموزشگاه خیاطی را نصیحت می‌کند: "خوبه سرش رو با تیغ بتراشی!"

 می‌پرسم: سر کی رو ؟

 "جواب می‌دهد: زنی که ندونه واجبی چیه."

کاسه‌ی بزرگ از توی دست‌های پهن و بزرگ پری سُر می‌خورد و آب از توی گوش‌های میت، سرخ فواره می‌دهد به بیرون.

خانم تکرار می‌کند:

" شما به گور می‌برین چیزایی که دیدین، یادتون نره محرم رازین‌ ها"

  و یک کاسه آب می‌ریزد روی نابَدترِ میت و پستان‌های نرم و افتاده‌اش را با پنج انگشت می‌سابد.

صابون توی دست‌های خانم روی بدن میت می‌رود و برمی‌گردد. پری با صدایی جیغ زده به خانم می‌رساند که عجله کند وقتش رسیده، آب گرم لازم دارد، الان وقت فارغ شدن زائوست. خانم به لرزندگی دست‌های پری زل می‌زند: "تا جون داری فشار بده نباید چیزی تو شکمش بمونه!"

خانم در حالی که عرق‌های روی پیشانی‌اش را پاک می‌کند از پری می‌پرسد: "دختره، پسره؟"

پری جواب می‌دهد:"نه توله سگه!"

 پری می‌اندازش بیرون، فقط من می‌بینمش، بدنش لزج است واق می‌زند بی‌وقفه.

 خانم زیر لب ذکری می‌خواند و آب سدر را می‌ریزد روی نیمه راست میت.

مربی از همه‌ می‌خواهد مسطوره‌ها را بالا ببرند.

لب‌های زنِ روی بوم نمی‌خندد. مثل آدم‌های واقعی و جدی کنار سگ ایستاده است. منتظر است آذر بیاید قلم مو رنگ لبش را از پالت رنگ بردارد. آذر با سگ نقاشی‌ شده حرف می‌زند که امروز چه که نکشیدم. ولی چیزی نکشیده است گیر یک چهره‌ی ناقص افتاده‌ام که دندان و مو ندارد. اسمارتیز و چند ورقه فِترمه سفید و گرد توی جیب می‌‌ریزد و سایز لباسش هر روز کوچک‌تر می‌‌شود. مربی اشاره می‌دهد:

 " امتیازت از همه‌ی هنرجوها بیشتر شده، اسمت چیه، اسم پدرت، مادرت؟"

دارد پوزه‌اش را نقاشی می‌کند رنگ سیاه را دیوانه‌وار روی پوزه سگ می‌برد و می‌آورد. تصویر، نقاشی شده یک سگ با صاحبش تجسمی واقعی دارد.

می‌گویم:"به من چه که نفس کم آوردی. کمتر قلم مو رو می‌زدی به پوزه‌‌ی اون سگ زبون بسته."

 روی کلمه والده مکث می‌کنم.

 مربی می‌‌گوید:" اسم پدرت رو نوشتم، اسم مادرت چیه؟

 -خاله صداش می‌زنم.

 -پس مامان چی شد؟

-این نظر پدره که وقتی آذر هست دیگه خیالش بابت سایه راحته!

مربی در حالی که ابروهایش را بالا برده است سوال می‌کند:

 -سایه جان پس مامان مرده؟

افتاده است روی زمین و خرناسه می‌کشد. چنگ در هوا می‌زند، زبانش را پشت لثه می‌فشرد:

 -طو ..طوسی رو بگیر!"

خانم ماسکش را بالا می‌دهد:

"حالا که خوب تمیز شده بدیمش رو تخت"

  حوله و کافور را از کیسه پلاستیکی بیرون می‌آورد پارچه‌ را سمت من می‌اندازد:

"بیا بیکار نشین!"

می‌گویم: "سینه‌بند و لنگ‌ و این جور چیزها یادمون ندادن هنوز."

رو به پری می‌کند: "بازم گلی به جمال خودت.‌"

توله سگ واق می‌زند، مدام کنار پاهایم موس می‌کشد هر جا می‌روم دنبالم می‌آید نمی‌دانم چرا پری و خانم و هیچ کس دیگر توله سگ را نمی‌بینند:" سگ چیه زائو کیه شکم میت رو می‌فشریم تا اگه مدفوعی تو روده بزرگ جا مونده باشه بیرون بی‌آد!"

 دیگر نفسش بالا نمی‌آید. پایم را از میان انگشت‌های بی‌رمقش بیرون می‌برم.

خانم توی دهان میت پنبه می‌چپاند. توی بینی و گوش‌هایش هم.

پری ضجه می‌زند:"چقد دندوناش سفید و ردیفی بودن"

 بعد دو قطعه چوب انار می‌گذارد سمت راست و چپ میت، دست آخر لفاف را می‌آورد پارچه‌ای سپید و بلند که تمام بدن میت با آن پوشیده می‌شود

خانم می‌گوید:"صلوات بفرستین"

پری ابروهایش را پایین می‌آورد مثل اینکه غمباد گرفته باشد به من زل می‌زند و تکرار می‌کند:

"سلوفان رو ندیدی، قرص‌ها رو چرا فترمه دیدی، سر بی‌مو، لثه‌های بی‌دندون، یعنی تو نمی‌دونستی طوسی دکتره!"

و خانم توی دست‌ها و روی پاها و پیشانی‌ میت کافور می‌مالد و دو سر ملحفه را می‌پیچاند و محکم می‌کند.

مربی مکث کوتاهی می‌کند و ادامه می‌دهد:"مادراندر؟"

سرم را به علامت تایید پایین می‌آورم: "هاف هافو!"

 همه‌ی هنرجوها می‌خندند.

 پری گریه می‌کند:"خواهر.. خواهرِ جَوون مرگ شده‌ام."

میان جناغ سینه‌ام چنگار راه افتاده من می‌دوم، سگ می‌دود، سایه همچنان از من جلوتراست.

 

 

 

۱-کوچه خوشبخت در داستان نام کوچه خوشبخت است.

۳-مادراندر به معنای نامادری

۳-نابدتر به معنای مقعد

۴-سلوفان به معنای رادیوگرافی

بازگشت