داستانی از زهره کرمی
نویسنده : زهره کرمی
تاریخ ارسال :‌ 5 آبان 00
بخش :
داستانی از زهره کرمی

 

 

نمی‌دانم چه خاصیتی در صندلی اتاق درمان هست که وقتی رویش می‌نشینم تمام مشکلات خودم یادم می‌رود و در آن ساعتی که مراجع روبرویم است دنیا را از زاویه‌ی دید او‌ می‌بینم، برای همین گاهی که حالم خیلی بد است، دوست دارم بیشتر مراجع ببینم. آن روز هم از روزهایی بود که حالم خوب نبود و احساس می‌کردم دیگر از مشکلات پشت سر هم خسته شده‌ام. روز پرمراجعی بود که فقط در دقایق بین مراجعین چند فکر پراکنده از گیرهای مدرسه‌ی جدید دخترم به ذهنم می‌آمد و بعد با ورود مراجع بعدی باز ذهنم می‌شد مختص مشکلات آن فرد. ساعت ۴ بعدازظهر بود؛ مراجع آخرم وارد شد، آقایی حدود ۴۰ ساله و با ظاهری پر از غم، شانه‌ها افتاده، چشم‌ها غمگین و دست‌ها بیقرار، کیف اداری در یک دستش و لیوان آبی در دست دیگرش، نمی‌دانستم که این جلسه اولین و آخرین جلسه‌‌ی درمانی خواهد شد که در طول آن مشکلات خودم جلوی چشمانم خواهد بود.
بعد از سلام با لحنی طنزآلود پرسیدم: "همیشه این شکلی هستین؟"
با صدایی گرفته گفت: "نه، الان خیلی ناراحتم."
_"خب من در خدمتم ..."
-"می‌خوام کمکم کنین ..."
-"من برای همین اینجام"
-"من گند زدم، زندگیم داره می‌پاشه"
-"میشه اول خودتونو معرفی کنین؟"
شروع کرد به معرفی خودش، با سوال و جواب شغلش، تحصیلاتش، سنش، اینکه بچه چندم خانواده است و در چطور خانواده‌ای بزرگ شده، همسرش چند ساله و چکاره است و اینکه یک دختر دارد و به گفته‌ی خودش دخترش تمام زندگیش است را متوجه شدم و اطلاعات اولیه یا به قول ما روانشناس‌ها مصاحبه‌ی بالینی را تکمیل کردم. تمام لحظات مضطرب بود و انگار عجله داشت زودتر راه‌حل بگیرد، مثل خیلی مراجعین دیگر که در جلسات اول به دنبال حل بی‌چون و چرای مشکلاتشان هستند، انگار نه انگار مشکلاتشان ریشه‌های چند ده ساله دارند و باید خیلی زودتر از این‌ها به آن‌ها رسیدگی می‌شد. از اضطراب شدید که مشکلات گوارشی هم برایش پیش آورده بود شکایت داشت. چقدر علایمش شبیه همسر سابقم بود ...
-"اضطرابی که گفتید رو چطور و کجای بدنتون احساس می‌کنین؟"
یک قلپ از آبی که آورده بود خورد و گفت: "تو قلبم، تپش قلب شدیدی گرفتم، دهنمم همش خشکه، حالم خیلی بده."
-"با اضطرابی که دارین کار کردن باهاتون سخت و کم‌فایده میشه، اول باید روانپزشک ویزیتتون کنه و براتون دارو تجویز کنه، حالتون بهتر بشه و بعد کار کنیم."
-"حالا یه کم صحبت کنیم، شاید بهتر بشم."
نگاهی به صورت مضطربش کردم و گفتم: "باشه، ادامه بدین."
-"به خانمم خیانت کردم."
خشکم زد، به صورتش دقیق شدم، نکند خودش است فقط این بار من به جای همسرش نقش مشاورش را به عهده گرفتم؟! یاد سریالی افتادم که هر کس در دنیای موازی شغل و نقش دیگری داشت، اینجا دنیای موازی است؟
فکر کنم این افکارم از حالت عادی طولانی‌تر شده بود، چون ساکت‌ منتظر مانده بود. به خودم آمدم و گفتم :"ادامه بدید"
کمی مکث کرد و سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد، دوباره جرعه آبی نوشید و ادامه داد : "البته اصلا هدف و منظور جنسی نداشتم، فقط حرف می‌زدیم."
نه نمی‌شود چنین شباهتی، تماما حرفهای همسر سابقم بودند. صدای قلبم آنقدر بلند بود که حس کردم سکوت را بر هم می‌زند.
نگاهم کرد و گفت: "میدونم که شاید این حرفم قابل قبول نباشه، ولی واقعا هدف بدی نداشتم."
با تلاش زیاد لحنم را عادی کردم و گفتم: " حرفتون منطقی نیست."
-نفس عمیقی کشید، سپس گفت: "میدونم."
ادامه داد: "من زنمو دوست دارم، دخترمو دوست دارم، نمیخوام زندگیم بپاشه."
دیگر می‌توانستم تمام حرفهای بعدیش را از حفظ بگویم، چون بارها و بارها شنیده بودم. الان می‌گفت :"اشتباه کردم، قبول دارم اشتباه کردم، میدونم بهش بد کردم، من دوستش دارم، این کارم مسخره‌بازی بود، نه عشقی بود نه هیچ چیز دیگه، زنم همه جوره بهش سره، هم خوشگله هم باهوش هم تحصیلکرده، میخوام ببخشدم، چیکار کنم ببخشدم؟ چطور جبران کنم؟"
تمام این افکارم بعد از چند ثانیه کلمه شدند و از دهان مراجعم بیرون ریختند. البته فقط این‌ها نبودند، خیلی حرف‌های دیگر هم زد که اول به ذهنم می‌آمدند و بعد می‌شنیدمشان. وقتی حرف‌هایش تمام شد بی‌توجه به چیزهایی که گفته بود، پرسیدم: "همکارتون بود؟"
چشمانش گرد شدند، اگر کمی چشمانش روشن‌تر و موهایش کم پشت‌تر بود، شباهت ظاهریش هم به همسر سابقم بیشتر می‌شد، با کلمات جویده جواب داد: "بله ... ولی ... شما از کجا می‌دونید؟"
بدون اینکه جواب بدهم ساعت روی میز را نگاه‌ کردم، هنوز یک ربع از زمانش مانده بود.
گفتم :"متاسفانه من نمیتونم با شما کار نمی‌کنم، برای همین ارجاعتون میدم به همکارم."
-"می‌دونم زوج‌درمانی انجام نمیدید، من مشاوره‌ی فردی خواسته بودم، خانمم اصلا حاضر نیست بیاد که بخواید زوج‌درمانی کنید، میخواد طلاق بگیره، میخوام خودم رو کمک کنید تا کاری کنم که جدا نشه."
هنگام گفتن این جملات خجالت و حسرت را همزمان داشت؛ باز هم آب خورد.

-"متاسفانه‌ من درمانگر مناسب شما نیستم."
-"آخه چرا؟ من خیلی تعریف شما رو شنیدم، می‌خوام حتما با شما مشاوره داشته باشم."
خودافشاگری تا حد معقول در شغل ما یک تکنیک است، ولی نمی‌دانم چرا آن‌روز این کار اینقدر برایم سخت شده‌ بود، تمام توانم را جمع کردم تا این‌ جمله را بگویم: "چون زندگی شما برای من یادآور دوران تلخیه و برام این یادآوری سخته."
این بار او خشکش زد: "یعنی همسر شما هم ...؟"
بلند شدم و بیرون رفتم. به خانم منشی گفتم بابت این جلسه از ایشان ویزیت نگیرد و ارجاعش دادم به همکارم. با او که با دهان نیمه‌باز به من خیره شده بود خداحافظی کردم و به اتاقم برگشتم. در را بستم و نشستم روی صندلی موردعلاقه‌ام، صندلی رواندرمانگر در اتاق درمان که امروز خاصیتش را از دست داده بود. به صندلی خالی روبرویم خیره شدم، فکر کردم: 'تا کی زن‌ها به همجنس‌هایشان خیانت خواهند کرد، تا کی زن‌های خیانت‌دیده روانشان مچاله خواهد شد، تا کی مردها همسرشان را مثل کتابی می‌بینند که می‌توانند نشانه‌گذاریش کنند و بروند دورهایشان را بزنند و برگردند سر همان صفحه تحویلش بگیرند، تا کی ادامه خواهد داشت و بعد مثل همیشه به خودم یادآوری کردم این‌گونه مردها و زن‌ها استثنا هستند، نکند همه را یکسان بیینم ...'
در رقص افکار پراکنده‌ در ذهنم، ناگهان یادم آمد امشب چه خبر است، مثل فنر از جا پریدم. نگاهی به ساعت کردم، خدای من! چطور بیست دقیقه گذشته بود و من نفهمیده بودم! اصلا برای جشن امشب بود که خانم منشی با کلی سختی آخرین مراجعم را ساعت ۴ گذاشته بود. خوب شد دیشب هدیه‌ها و لباس‌هایمان را آماده کرده بودم و الان فقط می‌ماند یک دوش و یک سشوار و کمی آرایش و بعد هم حرکت به سمت خانه‌ی همکلاسی دخترم. دوست صمیمیش بود و سفارش کرده بود اولین مهمان‌های تولدش ما باشیم. به خاطر سمعک و عصایی که دخترم داشت، هر کسی حاضر نمی‌شد با او دوست شود، آن‌وقت این دخترک فرشته صفت، ده سال بود که دوست صمیمیش بود و این برای من یک دنیا ارزش داشت.
سریع پرونده‌های مراجعین را مرتب کردم، کیفم را برداشتم و رفتم بیرون، پرونده‌ها را روی میز پذیرش گذاشتم و با خانم منشی خداحافظی کردم. او هم با گفتن "خوش بگذره" و لبخندی بدرقه‌ام کرد. در ذهنم گفتم: 'هنوز هم زنانی وجود دارند که هوای همجنس‌هایشان را داشته باشند.' لبخندی به لبم آمد و همزمان گوشیم زنگ‌ خورد: "راه افتادم دخترم، تو آماده‌ای؟"

 

بازگشت