داستانی از رسول آبادیان | |
نویسنده : رسول آبادیان تاریخ ارسال : 28 اسفند 92 بخش : |
یکی از ما
رسول آبادیان
یکی از ما فریاد زد : بخوابین رو زمین!
رگبار از روبرو زمینگیرمان کرد.
چند ساعتی گذشت، یکی از آنها آمد بالای سرمان و گلولهای به پیشانی یکی از ما شلیک کرد.
یکی از ما گفت: نه قربان!
یکی از ما گفت: نه قربان!
یکی ا ما گفت: نه قربان!
یکی ا زما گفت: نه قربان!
یکی از ما گفت: نه قربان!
یکی از ما میگندد.
یکی از ما می نال : میآیند میبرندمان.
یکی از ما را کفتارها میخورند.
یکی از ما میگوید: همه چی تموم شد.
پرندهها چشمهای یکی از ما را درآوردند.
لباس های یکی از ما میپوسد.
یکی از ما دنبال عکس دخترش میگردد.
یکی از ما عصبی میپرسد: پس چرا نمییان؟
نوک آنتن بی سیم به اندازه یک بند انگشت از زیر گل بیرون است، درست مثل نوک پو تین یکی از ما.
خاک توی چشمهای یکی از ما تپید.
یکی از ما هنوز مینالد.
یکی از ما حالا از پرندههای کوچک هم میترسد.
یکی از ما آه میکشد: میان، پیدامون میکنن.
کرمها آرام آرام از استخوانهای یکی از ما فاصله میگیرند.
مورچهها به پیشانی یکی از ما نفوذ میکنند.
یکی از ما میپوسد.
یکی از ما میگوید: همه چی تموم شد.
یکی از ما فریاد زد: بخوابین رو زمین.
رگبار از روبرو زمینگیرمان کرد.
یکی از آنها آمد بالای سرمان و گلوله ای به پیشانی یکی از ما شلیک کرد.
یکی از ما فریاد زد: نه قربان!
یکی از ما فریاد زد: نه قربان!
یکی از ما فریاد زد: نه قربان!
یکی ازما فریاد زد: نه قربان!
یکی از ما فریاد زد: نه قربان!
ما خطاب به صدای کسی از آن سوی خط بیسیم که مدام میپرسید کسی زنده مونده؟ فریاد زدیم: نه قربان!