داستانی از حسین آتش پرور | |
نویسنده : حسین آتش پرور تاریخ ارسال : 28 اسفند 03 بخش : |
![]() |
شَبَح،
وقتى قرار است خيس باشد
هيچ يادش نبود كه دستهايش از چه زمانى نبودند، يا در كدام شهر از كتف جدا شده بودند؛ چيزى را كه به خاطر داشت، آن خوابِ طولانى در هم ريخته بود كه هر تكه اش را در گوشه ی پرتى از يك شهر صد دروازه ديده بود: «تكه هاى آن گلدانِ سفالى را، يا آن حلب روغن نباتى كه رويش آفتابگردانى نقش بسته بود، يا آن درياهاى چپ و راستِ سرخ.»
هر وقت به دستها فكر می کرد، يك تكه از آن خوابِ آشفته را از «مزار شريف» يا «اسكندريه»يا «استانبول» برمی داشت و دوباره آن را براى خوابی ديگر سرِ جاى خود می نهاد.
گلدان كه شكست، در «مزار شريف» بود. سرآسيمه از جا پريد. لحظه اى به اطراف خيره شد. بعد برخاست و در تاريكىِ شب رفت كه شيرآب را با دهان باز كند و آن را زير شير بگيرد تا نفس زدنش تمام شود.
در تاريكى نشست. بر خودش مسلط شد. به دو طرفِ بدنش نگاه كرد؛ به جاى خالى دستها. مستاصل و نا باور آب دهان را قورت داد و در نهايتِ ناچارى، سرِ آستين را كه سنجاق خورده بود، با پوزه در جيب نهاد.
مدتها در«مزارشريف» «اسكندريه» و «استانبول»گشته بود. تمام كوچه پس كوچه ها را رفته بود و به تمام زباله دانی ها سر كشيده بود؛ حتا هر روز در «استانبول» به كنار دريا؛- جاى خالى آن خواب را كه با بيدارى اصلن مو نمی زد،- می رفت. نه از دستها خبرى بود و نه از آن عجوزه ى بدتركيبِ پشتِ پيشخوان. و نه درياى خونى كه در آن عجوزه صورتش را خونسرد سرخ می شست. در عوض، دريا در سطح آرام بود و آشغالها، روىآبِ راكد، ساكن بودند و مرغهاى ماهی خوار جا خوش كرده بودند.
در تكه اى از آن خوابِ طولانى نوشته شده بود: ِ« به بندرِ« استانبول» خوش آمديد.»
جوانى روى ديواره ى ساحل همچنان كه با پا آشغالها را مىكاويد، سرخ شدنِ ماهی ها بر آتش را تماشا می کرد. جعبه ى سيگار وآدامس، پهلويش بود. يك باره چشمش به آن عجوزه افتاد كه پشتِ پيشخوانِ چرب و چرك، نشسته بود. روى ميزِ جلوش، پر از دستهاى قطع شده اى بود كه از محل بريدگی شان، همچنان كه خون به دريا چكه می كرد، بخاری سرخ برمی خاست. با چشم هاى از حدقه درآمده به آب دريا مات ماند.
جوان از روى ديواره بلند شد. به سمت چپ سرك كشيد:
«دريای سرخ.»
بعد سمت راست را با سبابه نشان داد: «درياى سرخ.»
و گفت: « خوب نگاه كن.»
وقتى نگاه كرد، عجوزه در ميان مِه سرخ رنگ، از پشتِ پيشخوان،كنار رفته بود و صورتش را در درياى خون می شست.
آن روز، همه جا را با چشم گشت و هر چيزى را می ديد، با نوك پا، جابه جا می کرد: حتا پوزه اش را لاى زباله ها فرو كرده بود.
از كوچه اى كه به دريا ختم می شد، راه افتاد به طرف ميدان. سرِ راهش، وقتى در ميان زباله ها دستها را نيافت، در عوض دسته گُل پلاسيده اى را كه ديده بود، با دهان برداشت تا برود و مثل هر روز بنشيند و دستى نباشد كه بزند به زير چانه تا زُل زند به آن مجسمه ى سنگى سياه.
خسته و كوفته روى نيمكتِ ميدان نشست. فواره هاى وسط، همگى متحد، دايره وار مجسمه را در وسط گرفته بودند. ذرات آب در هوا پخش بود. چراغهاى داخل آب نما، با رنگهاى قرمز و زرد و نارنجی و سبز، آبهاى فواره را رنگ مى کرد. مجسمه، بالاى ستونِ سنگى ايستاده بود. به دستهاى او چشم دوخت. بعد به جاىِ خالى دستهاى خودش نگاه كرد. مجسمه هايى را بياد آورد كه در خيلى جاهاى ديگر، ديده بود و هيچكدام دست نداشتند. با خودش گفت: «مگر آدم هاى به اين مهمی دست دارند؟ پس بی دست هم می شود بود!»
و حالا اين مجسمه ى سنگى دو دستِ سياه داشت؛ يكى در امتداد بدن آويخته بود و ديگرى رو به جلو، بینهايت را نشان كرده بود. از روى نيمكت بلند شد. چند قدم جلو رفت. رو در روى مجسمه ايستاد. مجسمه دو دستِ سنگى داشت. باز به جاى خالى دستهايش نگاه كرد. فكرى به سرش زد: «كاش دستهاى من جاى دستهاى او بود.»
مجسمه با اُبُهتى سياه، سنگين ايستاده بود. حس كرد دستهاى سنگى مجسمه از كتف جدا شد.آمد پايين و به جاى دستهاى او نشست. لبخندزد. اراده كرد دستِ راستش را از آرنج خم كند. دستِ سنگى همچنان سخت و سنگين ايستاده بود. رفته رفته بدنش كرخت و منجمد شد. لبهايش پايين افتاد. محل قطع شدن دستهايش خاريد. چندشش شد. بدنش می رفت تا مثل سنگ، سنگين شود. كار از كار گذشته بود و آن دو لنگرِ سنگى، كار خود را می کرد. حس كرد كه زمينِ زير پايش باتلاق است. آرام آرام باتلاق او را به خود کشید. چشم باز كرد. بوى فاضلاب به دماغش زد. در سياهى چندش آور و بوى ناكِ آبهاى سبز و زرد و نارنجى، زد زير گريه.
قصد داشت هر طور شده، برود و آن جا را كه دستهاى مصنوعی یی ساختند، پيدا كند. اما نمی دانست چطور شده بود كه از كارگاه عروسك سازى سر درآورده بود:
«يك سبد پا. يك سبد سر. يك سبد دست.»
كارگرى از پاى دستگاهِ پلاستيك زنى سر تا پايش را برانداز كرد: «دستهايت را در جنگ گم كردهاى؟»
چيزى نگفت. زُل زده بود به دستگاهى كه پلاستيك هاى خمير شده را پايين مىداد و باد مىكرد. آن وقت مىشد دستِ عروسك. دستگاه هاى ديگر، پشتِ سر هم و بی توجه به آنچه می گذشت، هر كدام قسمتى از بدنِ عروسك را با رنگهاى صورتى مُرده، از پلاستيك هاى ظایعات، باد می كرد.كارگر انتظار می کشيد تا دستها را از دستگاه بگيرد و در سبدِ جلوش بيندازد. او همچنان به دستگاه مات مانده بود. گاهى برمی گشت و به انبوه دستهاى پلاستيكى تلنبار شده، نگاه می کرد. هنوز نمی دانست كه چرا به جاى آن كه برود تا ببيند آن خواب طولانى را در كجا جا گذاشته است، رفته بود و خيره شده بود به دستهاى عروسكها.
گفته بود: « مدتى در «مزار شريف »بودم.»
كارگر از پاى دستگاه پرسيده بود: «اهل «مزار شريف» هستى؟»
مانده بود چه بگويد. قبل از «مزار شريف» يادش نبود. بعد از آن رفته بود به«پيشاور». از آن جا هم «جدّه» و «اسكندريه». دست آخر، «بصره» و«استانبول»
وقتی در «مزار شريف» بيدار شد، ديد مثل اين كه بی وزن شده است.اول دستهايش را حركت داد. تكان نخورد. قبل از آن را هم به ياد نداشت. هر چه فكر كرده بود، يادش نيامده بود. هيچ وقت هم به يادش نيامد.
ديد كه دستهايش گلدانی است. در وسطِ گلدان آفتابگردانى قدكشيد. برقِ آفتاب چشمش را زد. يك باره نفهميد چه شد؛ زمين لرزيد. بوى فلزِ مذاب و گوشت سوخته و دود وآتش بود.حس كرد گُرگرفته است. تمام بدنش مىسوخت. تكه هاى گلدان ِ سفالى پشتِ سرِ هم به زمين خوردند. آفتابگردان كه از ساقه قلم شده بود، با صورت به خاك افتاد. وقتى چشم باز كرد، تاريك بود. چشمهايش خيس می زد. فقط از همان روز يادش مانده بود و اين كه بعد از آن، از اين شهر به آن شهر می رفت تا شايد دستهایش را در آن جا، پيدا كند.
صبح زود رفته بود به كارگاه عروسك سازى و آخرِ سر، جلو دستگاهى ايستاده بود كه دستهاى عروسك را قالب می زد. جوانى، بی تفاوت در آن طرف، دستها و پاها و سر را روى تنه ی عروسك، سوار می كرد. آنها را در پلاستيك می گذاشت و در جعبه اى مقوايى می خواباند. جوان سيگارى روشن كرد و به دهانش داد: «نگفتی بچه ى كجايى؟»
بدون آن كه چيزى به زبان آورد، «مزار شريف» « پيشاور» «جّده» و «بصره» به يادش آمد.
از «استانبول» رفته بود اما «استانبول» با او سايه به سايه می آمد تا به دنبال آن آدرسى باشد كه شَبَح در روى سه چرخه،كنار ِآن ستونِ خاموش، با زبانى كه معلوم نبود: پَشتو، عربى، تركى، يا فارسى است؛ دركوچه اى كه خزه ها از ديوارهایش بالا رفته بودند و پنجره هايش به جاى شيشه خزه داشتند و به دريا ختم می شد، او را صدا زده بود. بعد در ميان مِه سرخ رنگ گم شد. هر چه فكر كرد، يادش نيامد چه كسى آن آدرس را به او داده است. مىگشت تا شايد بتواند رد پايى از آن شَبَح ِمچاله ى قوز كرده در سه چرخه را پيدا كند. با تمام اين حرفها جلوميز ايستاده بود:
مردى با روپوش سفيد، فُرم را جلوش گذاشت. از بالا تا پايينِ ورقه را از نظر گذراند. بدون آن كه حرفى بزند، آن را برداشت و از اتاق بيرون رفت. جلوى پله هاى ورودى نشست و به ورقه نگاه كرد: «از چه زمان و درچه محلى دستهاى خود را گم كرده ايد؟»
ماند چه بنويسد. هر وقت به دستها فكر میکرد، می ديد كه قبل از آن هم دستهايش نبودند. چشم ها را به دريچه ى هر شهرى باز می کرد، می ديد كه در شهرى ديگر بدون دست می گردد. در همين فكرها، صداى دريل و ارّه برقى، از انتهاى سالن لرزه بر بدنش انداخت. حس كرد ارّه را روى كتفاش گذاشتند. سوزش به ميان شانه هايش خزيد. هم زمان مغزش تير كشيد. جوانى كه در سه چرخه مچاله شده بود، به او نزديك شد: «در فكرى!»
سر تا پاى قوز كرده ى جوان را كه پيراهن سياه پوشانده بود، نگاه كرد.جوان دستهاى مصنوعی اش را بالا آورد و جلوى چشمهاى او گرفت: «نه حس دارد، نه درد. اگر در آتش بيفتد يا يخ بزند، يا حتا كسى آن را ارّه كند، اصلن نمی فهمى. فقط به اين درد مىخورد كه مردم خيال كنند تو دست دارى. همين و بس. يك چيز زيادى و نامحرم از تو آويزان شده. نه مال توست و نه از جنس تو. هميشه هم بايد با تو باشد. سنگينی اش هم بد از بدتر. تو را به طرف زمين می کشد؛ حتا در خواب.»
بعد نفس تازه كرد و ادامه داد: «اگر دستهايت را می خواهى، حالاحالاها بايد بگردى. شايد آنها را پيدا كنى. يك كار ديگر هم می توانى بكنى كه بروى «انگليس» یا «آمريكا». اينقدر فكر نكن. برو توى نمايشگاه و دستها را خوب تماشا كن. همين طورى گفتم و الا خيالنكن كه شِكوه دارم.»
جوان از روى سه چرخه محو شده بود. و او به انتهاى سالن رفت. پشتِ ويترين ايستاد. دستهاى مصنوعى كه از پلاستيكِ صورتى زننده و فلز و فنر شكل گرفته بود، روى هم انبار شده بود. از ديدن آن همه دست وحشت كرد. حس كرد كه تمام دست ها از كتفش آويزان شد.
مُچ دستِ مصنوعى آن جوان - با آن رنگ صورتى چرك مرده - كه ازآرنج سيخ بيرون زده بود، هنوز پيش نظرش بود. ديد كه رنگ دست ها با رنگ او يكى نيست و حسى را كه آن جوان، از روى سه چرخه به او انتقال داده بود، در مغزش بود. می پنداشت كه يك چيز زيادى دارد و همين چندشش را بيشتر كرد و او را به زمين فرو كشاند:
در كوچه پس كوچه هاى «اسكندريه» همچنان می رفت تا تكه ى قطع شده اى را از ادامه ى آن خوابِ طولانى كه در«مزار شريف» ديده بود، بردارد. شايد، ردپايى از دستها پيدا كند يا بتواند آن را جاى دستهايش بگذارد:
از شكاف چادر، طرح سياهى از سگ را ديد. سگ چيزى مثل دست قطع شده اى به دهان داشت؛ اردوگاهِ «پيشاور» بود. نيم خيز شد و خود را از زير سيم هاى خاردار به محلى كه سگ قبلن آن جا بود، رساند. سگ پا به فرار گذاشت. با ترديد راه افتاد. هر چيزى را ديد با پا آن را زير و رو كرد.جعبه ى آدامس و سيگار در گردنش بود. به تمام چاله ها و پس و پشتها، سركشيد، تا نزديكهاى صبح، هنوز دنبال دستها می گشت. سرِ آخر، برگشت به همان زباله دانى كه سگ را قبلن آن جا ديده بود. از پشت سر، مأمورى گردنش را گرفت و او را از زمين بلند كرد: «نصف شب دنبال چه می گردى؟»
بدون آن كه بتواند به پشت سر نگاه كند، روى هوا ماند. صداى مهره هاى گردنش را شنيد. مأمور او را كه زده بود زير گريه، به زمين كشاند. چيزى به ذهن مأمور خطور كرد. يك لحظه ايستاد. به سيگارها وجعبه اشاره كرد: «حتمن دزدى است؟»
جوان خودش را به زمين انداحت. سگ كه از خوردنِ آن جسمِ مثل دست، راحت شده بود، به آن طرف رفت. پارس كرد و دور دهانش را ليسيد. جوان تمام روپيه هاى خود را در مشت مأمور نهاد. لحظه اى بعد جوان و مأمور و سگ در تاريكى گُم شدند.
از همان شب كه از زير دست و پا، از چادر زده بود بيرون ، جعبهى سيگار و آدامس به گردنش بود و در شهرها، به دنبال دستهايش مىگشت.
شب بود. باران يك ريز مىباريد. سرش پايين بود و جلوى پا راجستجو مىكرد. رفت به طرف زباله دانى اما منصرف شد. راه افتاد.تاريك بود.كنارِ ستون خاموش برق؛ در كوچهاى كه به دريا ختم می شد،از شَبَحى كه روى سه چرخه قوز كرده بود، پرسيد: «ببينم! تو دستهاى مرانديدى؟»
شَبَح سرفه كرد و در صندلى چرخدار جابه جا شد. به سمتِ چپ بدنش كه خيس می زد، نگريست. سرش را جلو آورد و آهسته گفت: «ببينم! تو دستهاى مرانديدى؟»
جوان گفت: «آنها را در كجا گم كردهاى ؟»
شَبَح سرفه کرد: « نمىدانم»
جوان به فكر فرو رفت: «در خيلى جاها بودم و به شهرهاى زيادى رفتم.»
شَبَح با خودش تكرار كرد: «همين حالا در «اسكندريه» دستى را ديدمكه به دنبال صاحبش می گشت.»
- آن دست كجا بود؟
- به ستون چوبى وسط ميدان ميخ شده بود.
و او حالا داشت آن تكه ى شكسته ى خواب را از ميدانِ «اسكندريه» بر می داشت تا در آن بنگرد و ببيند كه آيا دستهايش را آن جا، جا گذاشته است؟