بررسی تطبیقی داستان « یک روز قشنگ بارانی »و سرگذشت « شمس و مولانا»
نویسنده : بهزاد و بهناز اتونی
تاریخ ارسال :‌ 5 مهر 89
بخش :
 بررسی تطبیقی داستان « یک روز قشنگ بارانی »و سرگذشت « شمس و مولانا»

 

از خامی تا سوختگی

بررسی تطبیقی داستان « یک روز قشنگ بارانی »

و

سرگذشت « شمس و مولانا»

 

نویسندگان :

بهناز اتونی ؛

مدرس دانشگاه هنر بروجرد ، کارشناس ارشد ادبیات نمایشی

بهزاد اتونی ؛ کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی

 

 

چكيده:

اريك امانوئل اشميت داستان‌نويس و نمايشنامه‌نويس معاصر فرانسوي تأثيرات زيادي را از عرفان شرق مخصوصاً مولانا گرفته است و اين تأثيرات را در رمانها و نمايشنامه‌هايش به وضوح مي‌توان ديد. در داستان يك روز قشنگ باراني ردپاي سرگذشت مولانا و شمس را مي‌توان مشاهده كرد. حكايت آشنايي هلن و آنتوان در داستان يك روز قشنگ باراني خواننده را به ياد آشنايي مولانا و شمس مي‌اندازد، كه همين، اعتقاد خواننده را به تأثير پذيري اشميت از مولانا دو چندان مي‌كند.

نويسنده در اين مقاله نگاهي تطبيقي به داستان يك روز قشنگ باراني و داستان شمس و مولانا مي‌اندازد.

 

 كليد واژه‌ها:

هلن، آنتوان، مولانا، شمس ، يك روز قشنگ باراني

 

 مقدمه:

 

اريك امانوئل اشميت در 28 مارس 1960 در ليون به دنيا آمد. او در ميان نويسندگان فرانسه كسي است كه نمايشنامه‌هايش بيش از همه در جهان خواننده دارد و بيش از همه در كشورهاي مختلف به روي صحنه مي‌آيد و به زبانهاي ديگر ترجمه مي‌شود. او همچنين در داستان‌نويسي چيره دست و حرفهاي زيادي براي گفتن دارد؛ حرفهايي كه شايد در شرق و خيلي زودتر‌ها توسط مولانا به زبان آمده و ما شرقي‌ها كم و بيش با آن آشناييم. در هر كدام از آثار او به وفور ردپاي عرفان را مي‌توان ديد، عرفاني كه شايد مخصوص شرق و دنياي اوست.

اشميت مولانا را شناخته و در جريان آشنايي او با شمس بوده است و اين ادعا را مي‌توان با تطبيق داستان "يك روز قشنگ باراني" با سرگذشت آشنايي شمس با مولانا به اثبات رساند كه در اين مقاله نويسنده در صدد اثبات اين ادعا برآمده است.

چكيدة سرگذشت شمس و مولانا:

« برطبق روايات مريدان, مولانا از مدرسه پنبه‌فروشان با موكب پرطنطنه‌يي از طالب علمان جوان و مديران سالخورده به خانه بازمي‌گشت. از تحسين و اعجابي كه درس او در اذهان مستمعان به وجود آورده بود سرمستي داشت و از شهرت و محبوبيت فوق‌العاده‌ايي كه در اين سنين جواني حاصل كرده بود در دل خرسنديي معصومانه احساس مي‌كرد.» ( پله‌پله تا ملاقات خدا، ص 104)((اما آن روز كه با آن همه خرسندي و بی خيالي از راه بازار به خانه بازمي‌گشت، عابري ناشناس با هيئت و كسوتي كه يادآور احوال تاجران خسارت ديدة بازار به نظر مي‌رسيد ناگهان از ميان جمعيت اطراف پيش آمده، گستاخ وار،عنان فقيه و مدرس پر مهابت و غرور شهر را گرفت، در چشمهاي او كه هيچيك از مريدان و شاگردان جرئت نكرده بود شعاع ناقد و سوزان آنها را تحمل كند خيره شد و طنين صداي او سقف بلند بازار را به صدا درآورد. اين صداي ناآشنا و جسور سؤالي گستاخانه و ظاهراً مغلطه‌آميز را بر وي طرح كرد:

صراف عالم معني, محمد  (ص) برتر بود يا با يزيد بسطام؟

مولاناي روم كه عاليترين مقام اوليا را از نازلترين مرتبة‌ انبيا هم فروتر مي‌دانست و دراين باره تمام اوليا و مشايخ بزرگ گذشته را هم با خود موافق مي‌ديد، با لحني آكنده از خشم و پرخاش جواب داد:

محمد (ص) سرحلقة انبياست، با يزيد بسطام را با او چه نسبت؟

اما درويش تاجرنما كه با اين جواب خرسند نشده بود بانگ برداشت:

پس چرا آن يك سبحانك ما عرفناك گفت، و اين یک سبحاني ما اعظم شأني بر زبان راند؟)) (همان، ص 105، 109)

واعظ و فقيه قونيه لحظه‌ايي تامل كرد و سپس پاسخ داد:

« با يزيد تنگ حوصله بود، به يك جرعه عربده كرد؛ محمد دريانوش بود به يك جام عقل و سكون خود را از دست نداد!» (همان، ص 106) سؤالي كه اين رهگذر غريبه كرده بود مولانا را به انديشه فرو برد « مولانا يك لحظه به سكوت فرو رفت و در مرد ناشناس نگريستن گرفت. اما در نگاه سريعي كه بين آنها رد و بدل شد، بيگانگي آنها تبديل به آشنايي گشت. نگاهها به رغم آنكه كوتاه و گذرا بود اعماق دلهاشان را کاويده بود و به زبان دلها هر چه گفتنی بود به بيان آورده بود. نگاه شمس به مولانا گفته بود از راه دور به جستجويت آمده‌ام. اما با اين بار گران علم و پندارت، چگونه به ملاقات «الله» مي‌تواني رسید؟ و نگاه مولانا به او پاسخ داده بود مرا ترك مكن درويش، با من بمان و اين بار مزاحم را از شانه‌هاي خسته‌ام بردار! مبادلة اين نگاهها سائل و قائل را به هم پيوند داده بود.

مولانا از اين سوال مست شد و شمس هم، چنانكه خود او بعدها نقل مي‌كرد از مستي مولانا ذوق مستي يافت. سوال و جوابي ساده بين آنها رد و بدل شده بود اما تأثيري شگرف در آنها به وجود آمده بود. نگاه تفسيرناپذيري كه بين آنها مبادله شد بيش از سخناني كه بر زبانهايشان رفت اين تأثير شگرف را به وجود آورده بود» (همان، ص 106، 107)

بعد از آشنايي با شمس بود كه مولانا چشمهايش باز شده بود! اما چقدر دير به كشف حقيقت رسيده بود! «پس اين علم مرده ريگ كه سوال يك درويش تاجرنما، در يك لحظه تمام آن را بي‌ بنياد، بر باد رفته و خالي از ارزش نشان مي‌داد چه حاصل داشت؟ اين انديشه‌ها او را از مركب غرورو پندار خويش به زير آورد.» (همان، ص 110) «از اين پس براي مولانا ممكن نبود به اين مركب كه در زير بار آن همه ناز و كبرياي فقيهانه خم شده بود بنازد . نمي‌توانست به اين گروه زودباور ساده‌دل كه موكب پرناز و غرور او را با اين خاكساري و فروتني مشايعت مي‌كرد به ديدة اعتبار بنگرد. غرور سرد او به يك لحظه در زير نگاه داغ آن مرد غريبه آب شده بود» (همان، ص 110) «شمس به او آموخت كه خود را از قيد علم فقيهان برهاند، قيل و قال خاطر پريش طالب علمان را در درون خود خاموش سازد. دستاري را كه سر در زير آن دچار سودا مي‌گردد و استري را كه سواري آن، چهارپايان زبان نابسته را به دنبال وي مي‌كشاند از خود دور كند» (همان، ص 113) «اما مولانا در اين مدت وجود خود را در وجود شمس دريافت . هر روز بيش از پيش مجذوب ومفتون او مي‌گشت، هر روز كه مي‌گذشت بيش از روز پيش به اين غريبه علاقه پيدا مي‌كرد» (همان، ص 115) اين دگرگوني و تغيير حال مولانا جلال‌الدين، مريدان و شاگردان او را به تعصب و بدخواهي نسبت به شمس وادار كرد و به اتفاق تمام ،قصد آن بزرگ كردند، (تحقيق در احوال و زندگي مولانا، ص 67) و همين ، سبب غيبت شمس شد. سلطان ولد با بيست تن از ياران براي بازگرداندن شمس به شام رفت. (همان، ص 72) بعد از حضور مجدد شمس، باز مردم قونيه و مريدان از ارتباط شديد و نزديك مولانا با او خشمگين شدند و اين بار كمر به قتل شمس بستند؛ اما عاقبت كار شمس معلوم نيست كه در آن غوغا كشته شده يا به روايت ولدنامه، از قونيه گريخته است (مثنوي ولدنامه، ص 52) مولانا از غيبت شمس  آشفته‌تر شد و جوش و خروش بيشتري پيدا كرد و بي‌اختيار به وجد و شور و سماع مي‌پرداخت. (همان، ص 57) در عشق شمس مي‌سوخت و به ياد او همچنان غزلهاي پرسوز عاشقانه مي‌گفت «اما غيبت بي‌بازگشت شمس براي احوال روحاني مولانا درست بهنگام بود. اگر صحبت، دوام مي‌يافت مولانا همچنان در بند شمس مي‌ماند، و شايد تعلقي كه به شمس داشت او را از سير در مراتبي كه جز با رهايي از هرگونه تعلقي برايش دست نمي‌داد، باز مي‌داشت - از سير در مراتب بين تبتل تا فنا كه پله‌پله او را تا ملاقات خدا امكان عروج مي‌داد» (پله‌پله تا ملاقات خدا، ص 168)

چكيدة داستان يك روز قشنگ باراني:

زن عبوس به باراني كه بر روي جنگل لاند مي‌باريد نگاه مي كرد.

چه هواي مزخرفي!

عزيزم اشتباه مي‌كني.

چي؟ يك دقيقه بيا سرت رو بيرون كن؛ مي‌بيني چي داره از آسمون مي‌باره!

دقيقاً

مرد به طرف ايوان رفت تا جايي كه قطره‌هاي باران امان مي‌داد به باغ نزديك شد و پره‌هاي بينیش را باز و گوش‌هايش را تيز كرد، سرش را بالا گرفت تا باد خيس را بهتر بر روي صورتش حس كند و با چشماني نيمه‌بسته در حالي كه عطر آسمان سرخ فام را استشمام مي‌كرد زمزمه كرد:

يك روز قشنگ بارانيه.

مرد به نظر صادق مي‌رسيد

در اين لحظه براي زن دو اصل مسلم شد: نخست اين كه از  دست مرد واقعاً حرص مي‌خورد و دوم اينكه اگر مي‌شد هرگز او را ترك نمي‌كرد.

تا آن‌جا كه هلن به خاطر مي‌آورد هرگز روزگار دلخواهي نداشت. از همان بچگي رفتارش، پدر و مادرش را به تنگ مي‌آورد، دائم اتاقش را جمع و جور مي‌كرد، با كوچك‌ترين لكه‌اي، لباس عوض مي‌كرد. انقدر گيسوانش را مي‌بافت كه كاملاً با هم قرنيه شوند. وقتي او را به تماشاي رقص بالة‌ درياچه قو بردند، تنها او متوجه شد كه صف رقصنده ها كمي نامرتب است، هنگامي كه نوبالغ شد به اين نتيجه رسيد كه كار طبيعت هم دست كمي از كار انسان‌ها ندارد زيرا شمارة يكي از پاهايش مجدّانه سي و هشت و ديگري سي و هشت و نيم بود و قدش هم علي‌رغم تمام سعيش از يك متر و هفتاد و يك تجاوز نمي‌كرد- آخه يك متر و هفتاد و يك هم شد قد؟

كمتر جواني به اندازة هلن ماجراي عاشقانه داشته است. آن‌هايي كه محاسن او را داشتند از روي شهوت يا بي‌ثباتي ذهني دائم معشوق عوض مي‌كردند. هلن هدفش از پشت هم رديف كردن عشاق، آرمان گرايي بود. از بس كه هر هفته شاهزادة روياهايش را عوض كرد، از خودش و مردها زده شد. هنگامي كه آنتوان او را ديد يك دل نه صد دل عاشقش شد. از آن‌جا كه هلن نسبت به آنتوان كاملاً بي‌تفاوت بود به او اجازه داد تا آن‌ جا كه دلش مي‌خواهد عشق آتشنيش را به او ابراز كند. آنتوان مردي سي و پنج ساله بود. نه زشت نه زيبا، تنها مشخصة بارز آنتوان قدش بود. آنتوان با دو متر قد، از همة هم نسل‌هايش يك سروگردن بلندتر بود و انگار از اين بابت با لبخندي دائمي و كمي خميدگي شانه از بقيه عذر مي‌خواست. آنتوان مي‌گفت كه بزرگ‌ترين عشق زندگيش را يافته است؛ و اين رابطه همچنان ادامه داشت و هلن رابطه‌اش را با او به هم نمي‌زد . حالا كه قرار است آنتوان را پس بزند ديگر چرا عجله كند؟ هلن براي آسودگي خيال فهرستي از عيوب آنتوان تهيه كرده بود. از نظر قيافه آنتوان يك لاغر دروغين بود، با اين حال هيچ كدام از اين معايب براي قطع فوري رابطه كافي نبود. در ماه  مه ، چهار روز تعطيلي باعث شد كه به صرافت سفر بيفتند،‌ اما همچنان حس بدبيني همراه با هلن بود، به عنوان مثال هنگامي كه باران مي‌باريد آنتوان گفت:

امروز يك روز قشنگ باراني است.

هلن از او پرسيد چطور يك روز باراني مي‌تواند زيبا باشد. آنتوان هم راه و طريق زيبا ديدن را براي او توضيح داد. هلن گوش مي‌داد. سعادتي كه آنتوان حس مي‌كرد از نظر هلن فردي و انتزاعي مي‌نمود ، حسش نمي‌كرد. با اين حال خوشبختي انتزاعي بهتر از نبودن خوشبختي است. سعي كرد حرف‌هاي آنتوان را باور كند. يك شب آنتوان بالاخره حرف دلش را زد.

حتماً اگه قراره بدبخت‌ترين مرد عالم بشم بايد جوابم رو بدي.

حاضري زنم شي؟

هلن از خودش مي‌پرسيد آيا ممكن است كه خوشبختي مسري باشد... آيا واقعاً عاشق آنتوان بود؟ حتما اگر عاشق  آنتوان هم نبود، مسلم بود كه به آنتوان احتياج دارد,يا به يك آدمي شبيه آنتوان, كس ديگري را با اين خصوصيات سراغ داشت؟ بله مسلماً فعلاً به خاطرش نمي‌آمد. اما از طرفي هلن واقعاً به چي احتياج داشت، اويي كه هر روز صبح با خلقي دمغ از خواب برمي‌خاست و همه‌چيز به نظرش زشت و ناقص و بيهوده مي‌رسيد؟ شايد به آدمي با روحيه‌اي متضاد خودش نياز داشت. خوب اين آدم متضاد بدون شك آنتوان بود. براي تمام اين دلايل سريع جواب داد.

آره ، در بازگشت به پاريس نامزدي و قرار ازدواجشان را اعلام كردند.

نزديكان هلن با تحسين مي‌گفتند:

چقدر تغيير كردي! اصلاً فكرش را هم نمي‌كرديم كه يك روز مردي آرامت كند. قبلاً هيچ‌كس از زخم زبان‌هاي تو در امان نبود، هيچ كس به چشمت نمي‌آمد، هيچ‌كس و هيچي لياقت تو را نداشت, حتا خودت. در حقيقت فقط خود او بود كه مي‌دانست عوض نشده است و در اين مورد حرفي نمي‌زد، همين.  در نظرش زندگي همچنان كريه و احمقانه بود.

آنتوان چه به او داده بود؟ يك پوزه‌بند.  با آن پوزه‌بند دندان‌هايش را كمتر نشان مي‌داد و افكارش را پنهان مي‌كرد. هلن مي‌دانست كه قادر نيست ديد مثبتي نسبت به زندگي داشته باشد. او در درون خود زني را زنداني كرده بود كه دائم همه‌چيز و همه كس را خوار مي‌شمرد، ايراد مي‌گرفت، بد و بيراه مي‌گفت، هلن براي تضمين خوشبختي‌اش تبديل شده بود به نگهبان زندان.

يك سال بعد از ازدواجش او از آنتوان دو فرزند به دنيا آورد يك پسر و يك دختر كه تحمل آنها را نيز نداشت و برايش غيرقابل تحمل  بود كه يك تكه گوشت شاشو، بوگندو، عرعرو را بزرگ كند.

روزي هلن متوجه شد كه آنتوان در باغ از حال رفته است از ته دل نعره‌اي كشيد، آري او مرده بود.

بعد از آن ،اطرافيان، نام حال هلن را افسردگي نهادند اما در حقيقت حال او وخيم‌تر از اين حرف‌ها بود.

اين آنتوان بود كه باعث شده بود هلن احساس همسري و مادري كند. پس چگونه اكنون ممكن بود بيوه شده باشد. هلن در مراسم خاكسپاري هيچ يك از تعارفات معمول را به جا نياورد و شدت غم و اندوهش به حدي بود كه جمعيت را شگفت‌زده كرد. بعد از آن، كم حرف مي‌زد، فقط در حد كلمات روزمره سلام- متشكرم- خداحافظ. دائماً در انتظار شب‌ رهايي‌بخش مي‌ماند.

روزي به اين فكر افتاد. چرا سفر نروم؟ با فرزندانش خداحافظي  کرد و راهي سفر شد. و در مجلل‌ترين هتل‌هاي هند، روسيه، آمريكا و خاورميانه اقامت گزيد. روزي ناخواسته وارد "كپ" شد. چرا ناخواسته اين چنين تحت تأثير اين محل قرار گرفت؟ شايد بدين دليل كه آنتوان خيال داشت روزي ملكي براي روزهاي پيرش در آن‌جا بخرد؟ سر در نمي آورد؟ ... به هر حال هنگامي كه خود را به تراس هتل كنار اقيانوش رساند متوجه شد كه قلبش دارد تند مي‌زند.

يك «بلادي مري» لطفاً.

اين هم ماية تعجب بود، اوهرگز بلادي مري سفارش نمي‌داد! حتماً گمان نمي‌كرد كه هرگز علاقة خاصي به اين مشروب داشته است.

به آسمان خاكستري تيره خيره شد و متوجه شد كه ابرهاي سياه سنگين آبستن بارانند.

نزديك او مردي مانند هلن منظرة آسمان را نگاه مي‌كرد.

هلن در گونه‌هايش احساس سوزش كرد. چه اتفاقي افتاده است؟ خون به چهره‌اش دويده بود، تپشي ناگهاني در رگ‌هاي گردنش در گرفته بود. قلبش تندتر مي‌زد. نفس عميقي كشيد. نكند داشت سكته مي‌كرد؟ هلن چند لحظه‌اي دستانش را گشود، تنفسش را آرام نمود و آمادة مرگ شد. پلك‌هايش را بست، سرش را به عقب انداخت و به خود گفت كه آماده و پذيراي مرگ است.

هيچ اتفاقي نيفتاد. نه تنها بيهوش نشد بلكه هنگامي كه چشم‌هايش را باز كرد به ناچار پذيرفت كه حالش بهتر است. به طرف مردي كه روي تراس بود برگشت.

مرد حس كرد كه زير نظرش دارند و به طرف هلن برگشت. چهرة  گندمگون تيرة آفتاب خورده، با چين و چروك‌هاي عميق داشت. در مردمك‌ چشمش چيز نگران‌كننده‌اي موج مي‌زد.

ناگهان سكوتي عجيب برقرار شد.

مرد گفت:

چه هواي مزخرفي!

هلن بي‌اختيار و شگفت‌زده با ناباوري اين كلمات را شنيد كه از دهانش خارج مي‌شد؛

نه اشتباه مي‌كنيد. نبايد گفت: «چه هواي مزخرفي!» بلكه بايد گفت «يك روز قشنگ باراني».

مرد به طرف هلن برگشت و با دقت نگاهش كرد.

هلن به نظر صادق مي‌رسد.

در اين لحظه براي مرد دو اصل مسلم شد: نخست اين كه با تمام وجود اين زن را مي‌خواست و دوم اين كه اگر مي‌شد هرگز او را ترك نمي‌كرد. (يك روز قشنگ باراني) .

 

 متن:

 

همان‌طور كه در داستان مي‌خوانيم هلن دختري بود كه هيچ‌كس از زخم‌زبان‌هاي او در امان نبود، هيچ‌كس به چشمش نمي‌آمد، هيچ‌كس و هيچي لياقت او را نداشت، هيچ مرد و زني هيچ سگ و گربه‌اي، و هيچ ماهي قرمزي نمي‌توانست بيشتر از چند لحظه توجهش را جلب كند. به طور كلي او ديد مثبتي به زندگي نداشت «تا آن‌جا كه هلن به خاطر مي‌آورد هرگز روزگار دلخواهي نداشت. از همان بچگي رفتارش ، پدر و مادرش را به تنگ مي‌آورد، دائم اتاقش را جمع و جور مي‌كرد، با كوچکترين لكه‌اي لباس عوض مي‌كرد، آنقدر گيسوانش را مي‌يافت كه كاملاً با هم قرينه شوند. وقتي او را به تماشاي رقص‌ بالة درياچة قو بردند تنها او متوجه شد كه صف رقصنده‌ها كمي نامرتب است، كه دامن‌هاي رقاصه‌ها با هم و همزمان پايين نمي‌افتد و هر بار يكي از بالرين‌ها- هربار يك نفر مختلف- آهنگ و نظم حركات گروهي را بر هم مي‌زند.هنگامي كه نوبالغ شد به اين نتيجه رسيد كه كار طبيعت هم دست كمي از كار انسان‌ها ندارد زيرا شمارة يكي از پاهايش مجداند سي و هشت و ديگري سي و هشت و نيم بود. (يك روز قشنگ باراني، ص 10) بي‌درنگ ذهن، با توصيفاتي از رفتار هلن قبل از آشنايش با آنتوان به سمت مولانا مي‌رود، مولانايي كه قبل از آشنايي با شمس ، ديدي كاملاً متفاوت نسبت به دنيا داشت. نه سروري روحاني خاطرش را مي‌شكفت، نه سرودي از جان برخاسته بر لبش مي‌گذشت ، نه دردي داشت نه عشقي، و با آنكه گه‌گاه مثل فقيهان ديگر در شعر و شاعري هم تفنن يا طبع آزمايی مي‌كرد وجودش از شعله‌يي كه آن شعرها را به طوفان آتش تبديل كند خالي بود. مدرسه او را طلسم كرده بود و در حصار نفوذناپذير آرزوهاي مسكين رؤساي عوام‌، بسختي در بند افكنده بود. وجودش مثل ساير رؤساي عوام معجون درهم جوشيده‌يي از تمناهاي بسختي مهار شده و رؤياهاي به دشواري در بند كشيده بود.)) (پله‌پله تا ملاقات خدا، ص 103) در هر صورت «زندگي در قونيه با تمام نيروي سرشار سازندة خود در گذر عادات و مألوفات هر روزينة خويش آرام مي‌گذشت و مثل رودخانه‌يي كه در بستري هموار جاري است بي‌هيجان و بي‌خروش راه مي‌سپرد» (همان، ص 103) تا اينكه با شمس برخورد كرد. ملاقات شمس بارقه‌يي جادو گونه بود كه «زندگي فقيه و مدرس بزرگ عصر را، در قونيه، به نحو معجزه‌آسايي دگرگونه كرد، از آن پس زندگي خداوندگار رنگ ديگر گرفت، و كساني كه در مسير آن واقع نشدند ، در پنداشت خود از آن تصويري در خور افسانه و قصه به وجود آورند» (همان، ص 111)‌ شمس به او آموخت كه خود را از قيد علم فقيهان برهاند، قيل و قال خاطر پريش طالب علمان را در درون خود خاموش سازد. دستاري را كه سر در زير آن دچار سودا مي‌گردد از خود دور كند، اطوار زاهد مآ بانه اي را كه او را در نزد فريفتگان  ، نايب خدا، ولي خدا و وسيلة اجراي مشيت و حكم خدا نشان مي‌دهد كنار بگذارد و مثل همة انسانهاي ديگر خود را مخلوق خدا و تسليم حكم او فرا نمايد. به او آموخت كه علم و حتي زهد و حال آميخته به تظاهر ريایي اهل خانقاه حجاب اوست، و تا اين حجاب تعلقات را ندرد، ملاقات خدا برايش ممكن نخواهد بود (همان، ص 113) آري ملاقات غريبه به وي ، براي از هم  دريدن اين حجابهاي تعلق جرئت داد. به آنچه در همان فتح باب آشنايي خاطرش را به تأمل در آن واداشت ، او را جسارت از خود رهايي بخشيد.  بال و پرش را كه زير بار آداب و ترتيب رايج در مدرسه و خانقاه  از كار بازمانده بود آمادگي حركت داد. (همان 113) به طور كلي آشنايي با شمس بود كه زندگي مولانا را دچار تحول كرد و راه و رسم درست زيستن را به او آموخت، همان‌طوري كه هلن نيز بعد از آشنايي با آنتوان بود كه دچار تغيير شد، هر چند در ابتدا وانمود مي‌كرد كه در حال نقش بازي كردن است و خود را زندان باني مي‌دانست كه وظيفة نگهباني از زني را كه در درون خود زنداني كرده بود به عهده داشت. زني كه همه چيز و همه كس را خوار مي‌شمرد، ايراد مي‌گرفت، بد و بيراه مي‌گفت، اما شايد او در حال تغيير و تحول بود ولي خود نمي‌دانست، در واقع برايش بسيار سخت بود كه هلن سي ساله را از بين ببرد و هلني را به دنيا بياورد كه آنتوان مي‌خواست. آنتوان نيز همچون شمس كه در پي تربيت مولانا بود به آموزش هلن پرداخت، آري آموزش خوب ديدن . هلن نيز خود را به آنتوان سپرد، همان‌گونه كه مولانا به طور كامل تسليم شمس شد. «سعادتي كه آنتوان حس مي‌كرد،  از نظر هلن فردي و انتزاعي مي‌نمود. حسش نمي‌كرد. با اين حال خوشبختي انتزاعي بهتر از نبودن خوشبختي است. سعي كرد حرف‌هاي آنتوان را باور كند. هلن تصميم گرفت كه دنيا را از نگاه آنتوان ببيند.» (يك روز قشنگ باراني، ص 15) به طور مثال «هنگام گردش در ده، سعي كرد همان جزئياتي را ببينيد كه او مي‌بيند. ديوار قديمي سنگي را به جاي ناودان‌هاي سوراخ ، و نرمي سنگفرش‌ها را به جاي كج و كولگي‌شان .

آري اين آنتوان بود كه خوب ديدن را به او آموخت. براي مثال، در يك روز باراني،‌ آنتوان گفت.

«امروز يك روز قشنگ باراني است.

درست وقتي كه هلن حس مي‌كرد پشت ميله‌هاي باران زنداني است و مجبور است ساعات كسالت‌آوري را بگذراند، آنتوان با چنان و لعي روز را آغاز مي‌كرد كه انگار با آسماني آبي و درخشان طرف است.

امروز يك روز قشنگ باراني است.

هلن از او پرسيد چطور يك روز باراني مي‌تواند زيبا باشد، آنتوان هم برايش تعريف كرد، از رنگ‌هاي گوناگوني كه آسمان، درختان و سقف‌خانه‌ها به خود مي‌گيرد و آن‌ها عنقريب وقت گردش خواهند ديد. از نيروي وحشي اقيانوس‌، از چتري كه آن‌ها را هنگام قدم زدن به هم نزديك‌تر مي‌كند و... (همان، ص14). آنتوان تلاش مي‌كرد كه تا ديدي تازه به هلن ببخشد. ولي تا چه اندازه موفق شد. آيا موفقيتي را كه شمس در تربيت مولانا به دست آورد. آنتوان نيز كسب كرد؟ «در بازگشت به پاريس نامزدي و قرار ازدواجشان را اعلام كردند. نزديكان هلن با تحسين مي‌گفتند:

چقدر تغيير كردي!

اوايل هلن جواب نمي‌داد، بعد كم‌كم براي اين كه بداند چه در سرشان مي‌گذرد و سر صحبت را باز كند اضافه مي‌كرد:

توروخدا؟ اين‌طوري فكر  مي‌كني؟ واقعاً؟

آن‌ها هم در تله مي‌افتادند و توضيح مي‌دادند.

آره اصلاً فكرش را هم نمي‌كرديم كه يك روز مردي آرامت كند. قبلاً هيچ‌كس از زخم زبان‌هاي تو در امان نبود، هيچ‌كس به چشمت نمي‌آمد، هيچ‌كس و هيچي لياقت تو را نداشت حتا به خودت رحم نمي‌كردي. ديگه حتم داشتيم كه هيچ مرد، هيچ زن، هيچ سگ و گربه‌اي، هيچ ماهي قرمزي نمي‌تواند بيشتر از چند لحظه توجهت را به خود جلب كند.)) (همان، ص 22،21) پس همين كه در ديد مردم در حال تغيير بود خود نشان از تغيير دروني داشت، هر چند كه خود اين تحول را باور نداشت، و هنگامي به اين باور رسيد كه ديگر آنتوان نبود. چه زود هلن را تنها گذاشت. آيا بدون آنتوان قادر بود همان رفتار قبل را ادامه دهد؟ آيا مي‌توانست دنيا را همچنان زيبا ببيند؟ آيا همچون مولانا به یقيين رسيده بود؟ اگر هم رسيده بود و اگر هم دنيا را همچنان زيبا مي‌ديد ولي باز به او نياز داشت، زيرا كه او آمادگي جدا شدن از آنتوان را نداشت.

«هلن بسيار گريست، در هم ريخته و مچاله بدون آن كه قادر باشد كلمه‌اي بر زبان آورد  دستان سرد آنتوان را كه بارها در دست گرفته بود درد دستانش مي‌فشرد. پزشك‌ها و پرستارها عشاق  را به زحمت از هم جدا كردند.

درك مي‌كنيم خانم، درك مي‌كنيم باور كنيد كه خوب درك مي‌كنيم.

نخير، هيچ درك نمي‌كردند. اين آنتوان بود كه باعث شده بود هلن احساس همسري و مادري كند، پس چگونه اكنون ممكن بود بيوه شده باشد. بدون آنتوان چگونه مي‌شد بيوه گشت؟ با از بين رفتن آنتوان، هلن ديگر چگونه قادر بود همان رفتار قبل را ادامه دهد؟ هلن در مراسم خاكسپاري هيچ يك از تعارفات معمول را به جا نياورد و شدت غم و اندوهش به حدي بود كه جمعيت را شگفت‌زده كرد)) (همان، ص 25) هلن،  نبود يك مراد و مرشد را احساس مي‌كرد، همان‌طوري كه مولانا تا پايان حيات اين خلاء را احساس كرد. براي مولانا نیز غير ممكن بود خاطرة صحبت سالها را فراموش كند. «توافق مشربي كه با شمس داشت. مانع از آن بود كه يك لمحه در هيچ كار، در هيچ پندار و در هيچ انديشه‌يي او را پيش خود مجسم ننمايد» (پله‌پله، ملاقات خدا، ص 155) ((اين توافق مشرب در طول صحبت اندك‌اندك بر مولانا كشف شد و در طي همين طول صحبت بود كه او تدريجاً خود را به كلي با شمس يگانه مي‌يافت. در اين مدت بارها هر وقت به شمس نگريسته بود خود را ديده بود و هر زمان به خود نگريسته بود او را در خود يافته بود. در اين احوال وجود او با وجود شمس دو تصوير از يك ذات واحد بود.)) (همان، ص 155)((در هر صورت مولانا نمي‌توانست ضربه را به اين آساني تحمل كند و احساس مي‌كرد با اين غيبت يك نيمة وجودش از وي جدا شده بود ذوب شده بود و ناپديد گشته بود. غيبت بي‌بازگشت و آن هم بی هيچ آگهي و بي‌هيچ بدرود! مولانا نمي‌توانست تصور كند كه شمس عهد صحبت وي را يكبار ناديده مي‌گيرد و اين سان بناگاه وي را از آن همه‌ انس و ذوق كه در محبت او برايش حاصل مي‌شد محروم مي‌گذارد. علاقه‌يي كه او به شمس داشت يك نياز روحاني بود اين نياز به صورت يك عطش تشفي‌ناپذير او را به جانب شمس مي‌كشيد. شمس تمام وجود او را تسخير كرده بود، بر تمام عرصة‌ فكر و روح او مستولي بود.)) (همان 159) مگر اين شمس كه بود؟ آن مرد غريبه كه لباس تاجران و كلاه جهانگردان را داشت و با اين حال سراپايش از درويشي و خرسندي حاكي بود» آري ظاهري درويش مآبانه به دور از هرگونه پيرايش مردانه ولي اين ظاهر شمس نبود كه مولانا را جذب كرده بود، يك نياز روحاني مولانا را به طرف شمس مي‌كشيد، همان‌گونه كه ظاهر آنتوان نبود كه هلن را جذب كرده بود او نيز حكايت از يك نياز روحاني داشت. زيرا براي هلن آن هم هلني كه آن همه ماجراهاي عاشقانه داشته است، چهره و تيپ معمولي آنتوان دليل محكم و محكمه‌پسندي نمي‌توانست باشد. آنتوان مردي سي و پنج ساله بود، نه زشت و نه زيبا، با پوستي گندمگون و مو و چشماني قهوه‌اي رنگ تنها مشخصة بارزشم قدش بود، (يك روز قشنگ بارراني، ص 11) كه از همة هم نسل‌هايش يك سروگردن بالاتر بود به نظر می ردسد اين تفاوت قد آنتوان ، حكايت از متفاوت بودن افكار و هوش او نيز داشته باشد.

ناخودآگاه قد آنتوان ما را به یاد یکی از داستانهاي مثنوي مي اندازدكه در آن : قاطري به يك شتر روي مي‌كند و مي‌گويد، اي رفيق، تو چرا در فراز و نشيب و راه‌هاي باريك، نرم و هموار راه مي‌روي و هرگز بر زمين نمي‌افتي. در حالي كه من به هنگام راه رفتن روي زمين واژگونه مي‌شوم. به من بگو علت اين امر چيست؟ شتر مي‌گويد: هم چشمانم از چشم تو قوي‌تر است و هم قامت و گردنم از تو افراشته‌تر. بنابراين من از سطح بالاتري، راه‌هاي زمين را مي‌بينم و به همين جهت نيز بر زمين نمي‌افتم. (مثنوي دفتر سوم، ص 85)

آري دراين حكايت، استر كنايه از مردمي است كه اسير خوي حيواني‌اند و بصيرت باطني ندارند، به همين جهت در زندگي خود هماره در حال سقوط به ورطه‌هاي مهلك اخلاقي هستند. و شتر در اين حكايت نماد انسان‌هاي كامل و نرم‌خو و با بصيرتي است كه هماره از مرتبه‌اي بالا به اين جهان مي‌نگرند و هرگز اسير شهوات و كوته‌بيني‌هاي مادي نمي‌شوند و به مقام روشن‌بيني واصل شده‌اند.

يك نياز مشترك ، هلن و مولانا را به هم نزديك مي‌كند. هر دوي آنها به دنبال شخصي بودند كه سكان‌داري درونشان را به عهده گيرد و آنها را به سر منزل مقصود برساند. آيا آنها خود نمي‌توانستند هدايت زندگي‌شان را برعهده گيرند؟

در زندگي بيم هزار آفت و خطر گمراهي است. شيطان در كمين است و نفس ، وسوسه‌پذير ؛ شهوات و اوهام و تخيلات ، سالك را احاطه مي‌كنند و لحظه‌هايي پيش مي‌آيد كه فقط دست دستگير پير، ياريگر است و بس. بهترين راه خلاصي از ترديدها و گمراهي‌ها، توسل به پيران و برگزيدگان حق است.

 

چونك با شيخي تو دور از زشتيي
در پناه جان جان بخشي توي
مسكل از پيغمبر ايام خويش
گرچه شيري چون روي ره بي‌دليل
هين مپر الا كه با پرهاي شيخ


 

 

روز و شب سياري و در كشتيي
كشتي اندر خفته‌اي، ره مي‌روي
تكيه كم كن بر فن و بر كام خويش
خويش بين و در ضلالي و ذليل
تا ببيني عون لشكرهاي شيخ


                     (مثنوي معنوي، 540/4)

 

 

با در نظر گرفتن اين مطالب به مولانا حق مي‌دهيم كه در پي پيرو مرشد باشد. بعد از شمس نيز صلاح‌الدين زركوب قونوي را به پيشوايي تعيين كرد و بعد از او نيز نوبت به حسام‌الدين چلپي رسيد و همچنين چلپي بود كه مشوق اصلي او در سرودن مثنوي شد. هر چند كه اگر خوب دقت كنيم مولانا نيز پير و مرشدي براي زركوب قونوي و حسام‌الدين چلپي بود. زيرا در ابتدا اين دو بودند كه در مراسم وعظ مولانا حاضر مي‌شدند و از خطابه‌هاي او بهره مي‌جستند.

«حسام‌الدين را مولانا ظاهراً از چندي قبل از ورودش به قونيه مي‌شناخت. در آن هنگام وي جوان نورسيده‌يي بود كه وفات پدرش "اخي ترك" او را در ترد مريدان وارث مقام وي ساخته بود. اما از همان ايام پدر و شايد هم مثل او در جرگة مريدان مولانا درآمده بود». (پله‌پله تا ملاقات خدا، ص 220، 221) در انتهاي داستان يك روز قشنگ باراني نيز متوجه مي‌شويم كه هلن يك جايگزين براي آنتوان پيدا كرده است ؛ جايگزيني كه هر چند همانند چلپي و زركوب خود، احتياج به هدايت داشتند ولي مي‌توانست همچنان به عنوان يك همراه تا پايان با او باشد. در هنگام رفتنش به سفر بعد از مرگ آنتوان حتا يك لحظه تصور نمي‌كرد كه قصدش از سفر بازگشت به زندگي يا اميد رابطه عاشقانه باشد.

((هنگامي كه چمدانش را مي‌بست، اگر يك لحظه به مخيله‌اش خطور مي‌كرد كه باز مي‌تواند نگاه پر رأفتي مانند نگاه آنتون بيابد مطمئناً بار سفر نمي‌بست و از فكر سفر منصرف مي‌شد. ))(يك روز قشنگ باراني، ص 27) ((بعد از رفتن به سفر و اقامت در يك هتل، هنگام رفتنش به تراس وجود مردي را در كنارش احساس كرد.)) (همان، ص 28 ، 27) ((نزديك او مردي مانند هلن منظرة آسمان را نگاه مي‌كرد. هلن در گونه‌هايش احساس سوزش كرد. چه اتفاقي افتاده است.)) (همان، ص 29) ((نكند داشت سكته مي‌كرد؟)) (همان ص 29) ((هلن چند لحظه‌اي دستانش را گشود، تنفسش را آرام نمود و آمادة مرگ شد. پلك‌هايش را بست ، ‌سرش را به عقب انداخت و به خود گفت كه آماده و پذيراي مرگ است ، هيچ اتفاقي نيفتاد. نه تنها بيهوش نشد بلكه هنگامي كه چشمانش را باز كرد به ناچار پذيرفت كه حالش بهتر است.)) (همان، ص 22) آري او دوباره عاشق شده بود.

((مرد بغلي گفت:

چه هواي مزخرفي!

هلن بي‌اختيار و شگفت‌زده، با ناباوري اين كلمات را شنيد كه از دهانش خارج مي‌شد:

نه اشتباه مي‌كنيد. نبايد گفت: چه هواي مزخرفي! بلكه بايد گفت: يك روز قشنگ باراني.

 (همان، ص 31)


 

منابع:

 

1- تحقيق در احوال و زندگاني مولانا، بديع الزمان فروزانفر، چ 2، انتشارات زوار، تهران 1333.

2- پله‌پله تا ملاقات خدا، دكتر عبدالحسين زرين‌كوب، چاپ نوزدهم، انتشارات علمي، تهران 1377.

3- مثنوي، جلال‌الدين محمد بلخي/ به اهتمام دكتر محمد استعلامي، چاپ اول- انتشارات زوار، تهران، 1363.

4- مثنوي معنوي، جلال‌الدين محمد مولوي، تصحيح رينولد نيكلسن، چاپ اول انتشارات توس،‌ تهران 1375.

5- مثنوي ولدنامه، بهاء‌الدين فرزند مولانا جلال‌الدين مولوي، تصحيح سيدجلال‌الدين همائي، انتشارات شركت اقبال. 1315.

6- يك روز قشنگ باراني، اريك امانوئل اشميت، ترجمه شهلا حائري، چاپ دوم،‌ انتشارات قطره، تهران 1386.

بازگشت