شعری از م. مؤید
نویسنده : م. مؤید
تاریخ ارسال :‌ 10 اردیبهشت 95
بخش :
شعری از م. مؤید

ﺑﻪدور از پریشانﺧﻮانی رﻳﻞﻫﺎی موازی

      که ﻫﻴﭻﮔﺎﻩ به هم ﻧﻤﻲرسند

و بی دگرگونی ساختارم   با همین کالبد

ﻣﻲخواهم بدوم

میان ﮔﻠﻪي اسبان تازان در جنگل درختان آزاد

گل سرخ به دست

ﻫﻴﭻیک از این ﻧﮕﻴﻦهای فیروﺯﻩای

آفتاب را از یاد نبرﺩﻩاند

کمی دیر به پایاﻧﻪي روز خواهیم رسید

به روزی دیگر

که چونان نیلوفری سترگ    بزرگ بزرگ

ما را از راه ﭼﺸﻢمان    در آغوش ﻣﻲگیرد

فیروزگان و آسمان

ﻳﻚﺟﺎ    آﺑﻲگر اندام مهربان خویش

     نماز باران ﻣﻲخوانند

و آفتاب    روان    ﻣﻲدمد

سوسوی جان ناپیدا و

نگین گل     آﻏﺸﺘﻪي بال و پر

به دریا ﻣﻲخواند مرا    به دریا ﻣﻲکشاند مرا

و دیده    با چرخش نگاه    به قله ﻣﻲرسد

دوﺳﺖداشتن 

نگریستن کوهستان است

بالا و    والای آشکار و    والاتر نهان

بستر رؤیا

     فرادست   آسمان

فرودست 

     داﻣﻨﻪای که جای پای هنوز شقایق است

بی آبشخور میرایی

تنها دوﺳﺖداشتن

دم ستارگان ناشناسا     ﻣﻲنوشد

و بازدم خویش

ستارگان شناسا    ﻣﻲنوشاند 

به فراخوانی سرخ دیرپا

نه اینی که به رویه ﻣﻲبینم

آن اﻳﻦترین

روزی     ماه را دو نیمه کرد

روزی     از چاه تشنگی

گوار نوشین برآورد

و شبی    دم به دم    فرانگریست و گریست

چنین است که اگر وینسنت

     مرا در کوهستان اورال ﻣﻲدید

نایم را  اخرایی ﻣﻲنگاشت

از رؤیای ناشدنی     بازﻣﻲگردم

از سگی سپید که دم تکان ﻧﻤﻲدهد

از پیامی که ﻧﻤﻲآید

از اندامی خشک    بر اراﺑﻪي تابستان

از پشت کردن به عیسای باران

از آذرﺧﺶهای پیاپی نزدﻳﻜﻲهای نام نهان تو

     بازﻣﻲگردم

کودکانگی معصوم آفرﻳﻨﻪگان

     که هر کداﻡشان لبخند بر لب دارند

     ﺑﺴﻨﺪﻩاند

لبخندهارا    ﺑﻦﭘﺎﻳﻪي رفتن به راﻩهای دشوارم

ﻣﻲگذارم و ﻣﻲروم

جایی میان سوختن یاد و ربایش گردباد

سمور چشم

پرﻧﻴﺎﻥپوش امید

     از یارایی بلوط به فراز ﻣﻲشود

هرجا باشی    همانی که پیش از این بودی

هر جا تو را بنگرم    همانی که پس از این خواهی بود

من هم     خوانشی یکسان دارم

چه بر سرخدار گورستان

چه بر کاج خوش شب زایش باران

به سوری آوا بگو    بازتاب تو بودم و هستم

همین     ﺗﻪنشین

ﺑﻲگدار تو    به آب تو خواهم زد

ﻫﻠﻬﻠﻪي آفرینگان هوشمند

گیلاس   یال اسب   نگاه کبوتر

هاﻟﻪي روزگار گل سرخند

همان که    نای اخراﻳﻲاﻡ  پژواک اوست.

بازگشت