شعری از م . آذرفر
نویسنده : م . آذرفر ( علیرضا مجابی )
تاریخ ارسال :‌ 2 مهر 89
بخش :
شعری از م . آذرفر

چون تاشی وحشی

 

بیا !

بنواز !

با حریر بلند انگشتانت

صورت زخمی مرا٬

رحم نکن

آن نمکدان و

این زخم های کهنه ای

که بر پوست من به جا مانده

مگر نقاش نیستی؟

چون تاشی وحشی

رها کن دستانت را

و چون بذر

سیراب کن

این تن خسته را

این "را" های اضافه را

وصل کن به سطر های بعد

که مرده ی من

ایستاده در برابرت

در همان سطر٬

مگر نقاش نیستی؟

مرا در چلوار سفیدی دفن کن

به دیوار بیاویز

و پایش

تاریخ نزن

امضا نکن

بگذار این اثر

جاودانه بماند. 

                                        م.آذرفر ۷/۸/۸۷ 

 

 

 

 

......................

 

 

 

بگذار کج شود این بار

نرسد هرگز به هیچ منزل

بگذار شوریده ی این سرزمین

در این فضای پسا مدرن

هو بکشد 

بگذار نیش دلقکان

پاره شود تا بنا هوششان 

بگذار

نشیمن گاه زمین

بچسبد بر دهان آسمان، 

ستون آسمان

 فرو رود در بیست هزار فرسنگ زیر دریا،

سربازان جان بر کف جنگل

بگذار ایستاده بمیرند،

بگذار زمین نچرخد

هوا به ایستد

فرو ریزد سقف آسمان

بگذار همان قیامت دهشتناک

که در هر کتاب مقدسی

وعده اش را داده اند          همین امروز باشد.

وقتی

تو خدای من نباشی

بگذار دنیا هم نباشد.

 

                                                  م.آذرفر ۲۵/۶/۸۷

 

 

 

 

شعرهای پیشین علی رضا مجابی در پیاده رو :

 

 

 

شطرنج

 


کم کمک حل می شوم
می شوم
یک صندلی چرخ دار
که ساعت ها
خیره به دیوار
مکث می کند
تمام سرم
دردم
سردردم
می ایستد زمان
پاهایم می شود زمین
سرامیک های چهل در چهلی
که سفیدند
و گاهی
در شعری
صفحه ی شطرنج می شوند
گاه
قتلگاه سوسک های ریز
و تلفنی
که بی آزار است و لال
و چشم هایم
که چسبیده بر در
شاید بیاید یا نیاید
کسی - چیزی - خبری
تا شره کند بر کاغذ
یا
رنگی که بی اختیار
بر بومی
ایستاده روبروی من

کم کمک حل می شوم من
می شوم
صندلی - سرامیک - تلفن – در

خواب کال
 
گفت: خوابت را تعبیر می کنم
و  تا ساعت ها
واژه ای میان ما
نرفت و نیامد
هزار سال
می گذرد
از آن وعده ی حوا
و خواب کال من
هیچ میوه نداد
که نداد که نداد
هزار سال
از واژه ای
و وعده هایی که مرا
مجذوب خود می کند همچنان.

  


 همه ی هستی زیبای من
 


چه فایده دارد؟
این همه واژه ی متواری
که نمی دانم از کجا...
می بارد بر سرم
چه فایده دارد
هر چه شعر
هر چه می گویم
اندکی از تو باز نمی سراید
این زندگی ...
نه
این زندگی واقعن چه فایده دارد؟
وقتی که تو نمی فهمی
حتا ثانیه ها
چگونه از هم دور می شوند.
ماه من!
ماه انتر من!
چگونه می شود تورا
با این همه چال و لک
                                             به شعر دعوت کرد؟
اصلن چه فایده دارد؟
وقتی
که صبح به صبح می روی
و شب به شب
هرزه ی هزار ستاره ای و من
تنها تصویری که از تو دارم
در کاسه ی آبی ست
که آن هم مال من نیست.
چه فایده
دارد از در و دیوار
بر سرم آوار می شوند
موریانه هایی
که تکه تکه
هدایتم می کنند
و خرده خرده
خرده خرده می خورند
همه ی سلول های
چرکین و مشکی مغزم را
حالا تو باشی یا نه
یا نه
یا نه...
 
مهربانم!
چگونه بگویم
دوستت دارم
و چه فایده دارد
وقتی
که تو ماه منی
ماه انتر من
با آن همه چال و لک
زندگی من!
می بینی؟
هر چه زور میزنم
جز این
تصویری از تو در ذهن ندارم
پس دوباره بگویم؟
چه فایده دارد
که با تو بمانم
با این همه بهار
این همه تابستان
پاییز
زمستان
که مزخرف است و
فقط چال دارد و لک.
همه ی موریانه هایی
که هدایتم می کنند
و شیرهای گازی
که هنوز بسته اند.
و من
همچنان زور می زنم
تا شعری بنویسم
که در آن
ماه ماه باشد و زندگی زندگی...

 

بازگشت